جدول جو
جدول جو

معنی کیان - جستجوی لغت در جدول جو

کیان(پسرانه)
پادشاهان، سلاطین، دومین سلسله پادشاهی از دوره تاریخ افسانه ای ایران
تصویری از کیان
تصویر کیان
فرهنگ نامهای ایرانی
کیان
چه کسانی؟
شالوده، هستی، بنیان مثلاً کیان خانواده
طبیعت
تصویری از کیان
تصویر کیان
فرهنگ فارسی عمید
کیان
کی ها، پادشاه بزرگ ها، شاهنشاهان، کنایه از بزرگان
تصویری از کیان
تصویر کیان
فرهنگ فارسی عمید
کیان
خیمه، چادر، برای مثال همه بازبسته بدین آسمان / که بربرده بینی به سان کیان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۴)
تصویری از کیان
تصویر کیان
فرهنگ فارسی عمید
کیان(کُ / کیا)
خیمۀ کرد و عرب بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 354). بعضی گویند خیمۀ کردان و عربان صحرانشین باشد. (برهان). خیمه های کردان و تازیان بیابان نشین. (ناظم الاطباء). خیمه های کرد و عرب و سایر صحرانشینان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیان. در پهلوی، ویان. فرهنگها این کلمه را در کاف تازی (کیان) آورده اند و بیتی را از ابوشکور به شاهد آن نقل کرده اند، چنانکه کلمه پهلوی نشان می دهد صحیح با گاف پارسی است. (فرهنگ فارسی معین: گیان) :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
با بخشش او بحر چه چیز است، سرابی
با همت او چرخ چه چیز است، کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
خرگه ترک و وثاق ترکمان بینی همه
آنکه بودی مر عرب را خیمه کردان را کیان.
عسجدی (از یادداشت ایضاً).
، خیمۀ گردی را گویند که به یک ستون برپای باشد، و آن را گنبدی هم می گویند. (برهان). خیمۀ گرد که گنبدی نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). خیمۀ گردی که به یک ستون برپا باشد، و آن را گنبدی و قلندری نیز گویند. (ناظم الاطباء)... خیمۀ گرد مدور. (حاشیۀ دیوان ناصرخسرو ص 223).
- چرخ کیان، چرخ فلک. سپهر. آسمان:
از تواضع با من و با توسخن گوید به طبع
از بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان.
فرخی.
آنکه چون او ننموده ست شهی، چرخ کیان
هرچه از کاف و ز نون ایدر کرده ست عیان.
منوچهری.
یکی شایگانی بیفکن به طاعت
که دوران بر او نیست چرخ کیان را.
ناصرخسرو.
اگر به نامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش، بازی چرخ کیان.
مسعودسعد.
جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند.
مسعودسعد.
او را چو در نبرد برانگیزد
ناوردگاه چرخ کیان باشد.
مسعودسعد.
- سپهر کیان، چرخ کیان:
در هرچه اوفتاد به دو نیک بیش و کم
او تا بداشت تاب، سپهر کیان نداشت.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب قبل شود.
- گنبد کیان، چرخ کیان. سپهر کیان:
ناچار امید کژ رود چون من
در گنبد کژرو کیان بندم.
مسعودسعد.
رجوع به دو ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
کیان(زَ رَ)
بودن، (منتهی الارب) (آنندراج)، کون، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجوع به کون شود، هست شدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، حادث شدن، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کیان(کَ)
جمع کی (ک / ک ) باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. (برهان) (آنندراج). جمع واژۀ کی. پادشاهان بزرگ. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کی، پادشاه (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین). جمع واژۀ فارسی کی (ک / ک ) . جبابره. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
برآمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر.
فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسپند
به ورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان.
فردوسی.
مهران بگفت معلوم است که صدمۀ هادم اللذات چون دررسد، کاشانۀ کیان و کاخ خسروان همچنان درگرداند که کومۀ بیوه زنان. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین).
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده.
خاقانی.
، بزرگان. سروران. (فرهنگ فارسی معین) :
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.
خاقانی.
، به معنی اصل نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کیان(کَ)
پادشاهان کیان را نیز گفته اند که کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی لهراسب باشد. (برهان). نام سلسلۀ دویم از پادشاهان ایران که اول آنها کیقباد است و آخرین دارا، و اسکندر مقدونیایی سلطنت این سلسله را منقرض کرد. (ناظم الاطباء) :
بپرسیدشان از نژاد کیان
وز آن نامداران و فرخ گوان
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.
فردوسی.
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای ازکیان یادگار.
فردوسی.
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیایی.
خاقانی.
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.
خاقانی.
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورید.
خاقانی.
رفتند کیان و دین پرستان
مانده ست جهان به زیردستان.
نظامی.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی.
تاج کیان را به کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیط).
رجوع به کیانیان شود.
- تاج کیان، افسر پادشاهان کیان:
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
- تخت کیان، سریر پادشاهان کیان:
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی.
خاقانی.
- فر کیان، شأن و شوکت و رفعت و شکوه شاهان کیان:
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
- کلاه کیان، کلاه و تاج پادشاهان کیان:
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان.
فردوسی.
رجوع به کلاه کیان ذیل ترکیب های کلاه شود
لغت نامه دهخدا
کیان
جمع ’که’ برای استفهام ذوی العقول است. (آنندراج). جمع واژۀ کی، یعنی چه کسان، و کیانند، یعنی چه کسانند. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ که (= کی). چه کسان. (فرهنگ فارسی معین) :
بین که به زنجیر کیان را کشید
هرکه در او دید زبان را کشید.
نظامی.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی.
تا سخنهای کیان رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای.
مولوی (مثنوی).
خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
سعدی.
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
تو اول بگو با کیان دوستی
من آنگه بگویم که تو کیستی.
؟
و رجوع به ’که’ موصول، کیان) شود
لغت نامه دهخدا
کیان(کیا)
ستاره و کوکب. (برهان) (ناظم الاطباء). ستاره. (اوبهی) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بارخدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
، نقطۀ پرگار را گویند که مرکز دایره است. (برهان) (ناظم الاطباء). نقطۀ پرگار را نیز کیان گویند. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
کیان(وِ)
دیهی از ناحیت قهاب اصفهان که مولد و منشاء سلمان فارسی بوده است. رجوع به ترجمه محاسن اصفهان ص 69 شود
لغت نامه دهخدا
کیان
جمع واژۀ کون، کونها، موجودات، (از ناظم الاطباء)، هستی ها، وجودها، (فرهنگ فارسی معین)،
- کیان ثلاثه، کیان الثلاثه، به اصطلاح حکما، روح و نفس و جسد و به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، کون روحانی و کون نفسانی و کون جسمانی، (ناظم الاطباء)، در اصطلاح فلسفه و کیمیا، روح و نفس و جسد، (فرهنگ فارسی معین)،
-، به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، ماء و دهن و ارض، (ناظم الاطباء)، آب و روغن و زمین، (فرهنگ فارسی معین)،
-، به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، زیبق و کبریت و ملح، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کیان
طبیعت، وگویا این کلمه سریانی است، (از اقرب الموارد)، طبع، و بدان نامیده شده کتاب سمعالکیان و به سریانی شمعاکیانا گویند، (مفاتیح، ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا)، سرشت، (مهذب الاسماء)، طبیعت، جوهر، (از حاشیۀ برهان چ معین) :
جمشید کیانی نه که خورشید لیانی
کز نور عیانی همه رخ عین سنائی،
خاقانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کیان
یعنی پادشاهان جبار بزرگ، جبابره
تصویری از کیان
تصویر کیان
فرهنگ لغت هوشیار
کیان((کَ))
جمع کی، پادشاهان
تصویری از کیان
تصویر کیان
فرهنگ فارسی معین
کیان((کُ))
خیمه گردی که به یک ستون برپا باشد
تصویری از کیان
تصویر کیان
فرهنگ فارسی معین
کیان
مرکز
تصویری از کیان
تصویر کیان
فرهنگ واژه فارسی سره
کیان
از توابع دلارستاق بخش لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیان
تصویر دیان
(دخترانه)
دیانا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویان
تصویر ویان
(دخترانه)
دلربا، محبت، علاقه، عشق (نگارش کردی: یان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیان
تصویر بیان
(دخترانه و پسرانه)
صبحگاه، بامداد، پگاه (نگارش کردی: بهیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
(بَکی یا)
دهی از دهستان کام فیروز بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنۀ آن 470 تن. آب آن از رود کر و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ’ک ی ن’، پذیرفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). پذیرفتاری و کفالت و ضمانت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیان
تصویر بیان
فصاحت و زبان آوری، سخن و گفتار، شرح و تعبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آیان
تصویر آیان
در حال آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیان
تصویر دیان
بسیار چیره و غالب پاداش و جزا دادن، بحساب رسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیان
تصویر بیان
گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عیان
تصویر عیان
هویدا، آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیان
تصویر زیان
ضرر، خسارت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از میان
تصویر میان
بین، وسط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شیان
تصویر شیان
جبران
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمان
تصویر کمان
هلال، قوس، منحنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کلان
تصویر کلان
عظیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کسان
تصویر کسان
افراد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کران
تصویر کران
افق، حد
فرهنگ واژه فارسی سره