جدول جو
جدول جو

معنی ککایی - جستجوی لغت در جدول جو

ککایی
خنده با صدای بسیار بلند، هوایی بالایی، نشانه روی به سوی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیایی
تصویر کیایی
بزرگی، فرمانروایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفایی
تصویر کفایی
مربوط به کفایت مثلاً واجب کفایی
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
رجوع به زیاد بن عبدالله بن طفیل مکنی به ابومحمد شود، زن و ناقه که یک شکم بیش نزاده باشد، اول هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کودک جوان، و منه الحدیث: لاتعلموا ابکار اولادکم کتب النصاری، هر کار نوپیدا که مانند آن پیشتر نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر کاری که مانند آن پیشترنشده باشد. (غیاث) ، گاو ماده که هنوز باردار نشده باشد. گاو مادۀ جوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوان گاو. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 27). گاو جوانه. (مهذب الاسماء) ، بچۀ ناقه. (تاریخ قم ص 177). اشتر جوان. (مهذب الاسماء) ، ابر بسیارباران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، فرزند نخستین مادر و پدر که پس از وی هنوز دیگر نزاده باشد، یستوی فیه المذکر و المؤنث. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) ، درخت انگور که پیش از این بار نیاورده باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ضربه بکر، آنکه در یک بار صاف ببرد. الحدیث: کانت ضربات علی (رض) ابکاراً اذا اعتلی قد و اذا اعترض قط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پادشاهی، (فرهنگ فارسی معین) :
کارش آن بود کآن کیایی یافت
از چنان پیشه پادشایی یافت،
نظامی (هفت پیکر ص 104)،
شام دیلم گله که چاکر توست
مشکبو از کیایی در توست،
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 29)،
، حکومت، ولایت (مطلقاً)، بزرگی، سروری، (فرهنگ فارسی معین) :
گویی از جان کسی حدیث کند
چه کنم از کیایی آن دارم،
انوری،
مرا کاندر کیایی جز دلی نیست
تو را بر دل از آن باری نباشد،
انوری،
فی الجمله وزیر ... آن دو بزرگ را به دست حشم خوارزم بازداد و در ایذا و مطالبت وصیت می کرد تا اصداف کیایی ایشان از درر نعمت تهی گردانید، (المضاف الی بدایع الازمان ص 8)،
چه سود افسوس من کز کدخدایی
جز این مویی ندارم در کیایی،
نظامی،
خوشتر آید تو را کبابی گور
از هزاران چنین کیایی شور،
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 87)،
، حکومت طبرستان (خصوصاً)، (فرهنگ فارسی معین) :
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل
بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی،
منوچهری،
بدی دیلم کیایی برگزیدی
تبر بفروختی زوبین خریدی،
نظامی،
، خداوندی و مالکیت یا دهقنت، (هفت پیکر چ وحید حاشیۀ ص 333) :
گفت باغیم در کیایی بود
کآشناییش روشنایی بود،
نظامی (هفت پیکر ایضاً)،
،
دیلمی، منسوب به کیا: در همه عراق توان گفت که مردی لشکری چنانکه به کار آید، نیست، هستندی گروهی کیایی فراخ شلوار، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کنندگی. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح فلسفه) فاعلیت. (فرهنگ فارسی معین) : جان مردمی گوهری است که او را نیز دو قوت است یکی قوت مر کنایی را و یکی قوت اندریافت را. (دانشنامه از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
منسوب به کنایه (کنایت) : تعبیرات کنایی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنایه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کذائی. معهود. آنچنانی: با آن اخلاق کذایی. (یادداشت مؤلف). رجوع به کذا شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کجا بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، این . (فرهنگ فارسی معین) : یکی اضافت و یکی کجایی که به تازی این گویند. (دانشنامۀ علائی ص 85)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کذایی
تصویر کذایی
کذائی: در تازی نیامده چنینی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کفایت. یا واجب کفائی. امری واجب که چون یک تن آنرا انجام دهد اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود مقابل واجب عینی
فرهنگ لغت هوشیار
تفشه ای گواژیک منسوب به کنایه (کنایت) : تعبیرات کنایی. کنندگی، فاعلیت: جان مردمی گوهر یست که او را نیز دو قوتست: یکی قوت مرکنایی را و یکی قوت اندر یافت را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیایی
تصویر کیایی
پادشاهی، حکومت ولایت (مطلقا)، حکومت طبرستان (خصوصا)، بزرگی سروری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفایی
تصویر کفایی
((کِ))
منسوب به کفایت
واجب کفایی: امری واجب که چون یک تن آن را انجام دهد، اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود، مقابل واجب عینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیایی
تصویر کیایی
پادشاهی، بزرگی، سروری، ولایت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاکایی
تصویر کاکایی
تیره ای از پرندگان دریایی راسته آبچلیکان با بال های بلند، مرغ نوروزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کذایی
تصویر کذایی
ساختگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یکایی
تصویر یکایی
فردی
فرهنگ واژه فارسی سره
استعاری، اشاری، مجازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امیری، پادشاهی، حکومت، بزرگی، زعامت، سزوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی پرنده سفید رنگ مهاجر، مرغ دریایی
فرهنگ گویش مازندرانی
خندیدن، قهقهه زدن
فرهنگ گویش مازندرانی