جدول جو
جدول جو

معنی کچوسنگ - جستجوی لغت در جدول جو

کچوسنگ
(کَ یَ / یِ)
دهی است از دهستان بالا شهرستان اردستان. کوهستانی و معتدل. سکنه 575 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کورنگ
تصویر کورنگ
(پسرانه)
نام پسر گرشاسپ از پادشاهان پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جوسنگ
تصویر جوسنگ
واحد اندازه گیری وزن برابر با یک جو، برای مثال به چندین سر تیغ الماس رنگ / نسفتند جوسنگ این خاره سنگ (نظامی۵ - ۹۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کورنگ
تصویر کورنگ
کرند، اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد، کرن، کرنگ، کران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چسنگ
تصویر چسنگ
کچل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، خشنگ، طاس، دغسر، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز، داغ پیشانی که از کثرت سجده کردن یا به سبب دیگر پیدا شده باشد، داغ پیشانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاوسنگ
تصویر گاوسنگ
گاویزن، ماده ای شبیه زردۀ تخم مرغ که از میان زهرۀ گاو به دست می آوردند، مهرۀ زهرۀ گاو
اندرزا، جاویزن، گاودارو، گاوزهره، گاوزهرج
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ)
قریه ای است چهار فرسخ میانه جنوب و مغرب آباده. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(کِ سِ)
دهی از دهستان کلیبر است که در بخش اهر واقع است و 167 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از بخش بجستان شهرستان گناباد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
به معنی خیز کردن وبرجستن باشد. (برهان). به معنی جستن به فتح جیم، مرادف خیزیدن است. (آنندراج). برجستن. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). خیز و برجستگی. (ناظم الاطباء).
- با کوهنگ شدن چشم، قمع. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (احمد بن علی بیهقی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
با ثانی مجهول، حیز و مخنث و پشت پایی را گویند. (از برهان). به واو مجهول، به معنی هیز و مخنث و مأبون. (آنندراج). حیز و مخنث. (فرهنگ رشیدی). حیز و مخنث و مأبون. (ناظم الاطباء). مخنث. هیز. پشت پایی. امرد. (فرهنگ فارسی معین) :
آن مرد مردگای که کولنگ کنگ را
در حین فروبرد به کلیدان کون مدنگ
کولنگ پیش او چون نهد سینه بر زمین
فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
شید کافی سهمگین کولنگ بی هنجار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به معنی کدنگ است، و آن چوبی باشد که گازران بدان جامه را کوبند یعنی دقاقی کنند و آن را کوتنگ گازر هم می گویند و به عربی مدقه خوانند. (برهان) (آنندراج). کدنگه. کدین. کدینه. (فرهنگ فارسی معین) : وبیل، کوتنگ گازر که بعد شستن بدان کوبد و جلا دهد. (منتهی الارب). و رجوع به کدنگ و کدنگه و کدین و کدینه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قناعت است، که راضی بودن باشد بر آنچه میسرگردد و ترک حرص نمودن. (برهان) (آنندراج). قناعت و عدم حرص و رضای به چیزی کم و اندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
کوه و مغاک را گویند. (جهانگیری). رجوع به کریشنگ و کریج شود، آواز بلبل و بانگی که قلندران بیکبار کشند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
قلاسنگ است که فلاخن باشد و آن چیزی است که شاطران و شبانان بدان سنگ اندازند. (برهان) (از آنندراج). قلاسنگ. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). فلاخن. (ناظم الاطباء). مقلاع. سرمق (تفلیسی) : و کلاهی نمدین بر سرداشت و پشمینه ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته و توبرۀ در پشت انداخته و چوبی در دست گرفته. (ترجمه تفسیر طبری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یکی از کوهها و ییلاقات شاه کوه و ساور مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو. بخش انگلیسی ص 126)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سنگی باشد که آن را گاوزهره گویند عربی آن حجرهالبقر است. (برهان) (آنندراج). اندرزا. رجوع به گاوزهره شود، چوبی که گاو را بدان رانند، به این معنی با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان). گاوشنگ. غاوشنک. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به گاوشنگ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
سنگی که با دست نگاهداشته و بدان چیزها را بروی سنگ صلابه کنند. و سنگی که بدان فندق شکنند. (ناظم الاطباء). کوبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گَ هََ)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 69000گزی جنوب خاوری مسکون و 5000گزی جنوب راه مالرو مسکون به کروک. دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یِ شَ کَ)
دهی از دهستان بنت که در بخش نیک شهر شهرستان چاه بهار واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان امجز است که در بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع است و100تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کلاسنگ
تصویر کلاسنگ
فلاخن: (او (داود) شبانی بود و جامه شبانان بتن داشت... و پشمینه ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسنگ
تصویر چسنگ
کل کچل، داغ پیشانی که بر اثر کثرت سجده یا بعلتی دیگر حاصل گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوسنگ
تصویر جوسنگ
مقدار یک جو همچند یک جو در وزن و کوچکی معادل یک گندم
فرهنگ لغت هوشیار
مخنث هیز پشت پایی امرد: آن مرد مرد گای که کولنگ لنگ را در حین فروبرد بکلیدان کون مدنگ. کولنگ پیش او چو نهد سینه بر زمین فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوسنگ
تصویر جوسنگ
((جُ سَ))
مقدار یک جو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کولنگ
تصویر کولنگ
((لَ))
هیز، مخنث
فرهنگ فارسی معین
۲رودخانه ای در پرتاس منطقه ی سوادکوه ۲منطقه ای جنگلی از
فرهنگ گویش مازندرانی
مکیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگ پران، فلاخن
فرهنگ گویش مازندرانی
قله ای در علم کوه کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
فلاخن و آن نواری از چرم یا پارچه می باشد که قسمت میانی آن
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگ کبود
فرهنگ گویش مازندرانی
کدگذاری، کد نویسی
دیکشنری اردو به فارسی
مکیدن
دیکشنری اردو به فارسی