قطعۀ بریده شده از خربزه یا هندوانه، قاش، قاچ، برای مثال ماند کرچی گفت این را من خورم / تا چه شیرین خربزه ست این بنگرم (مولوی - ۲۴۸) کرچ کرچ: قطعه قطعه، تکه تکه، قاش قاش، برای مثال به تیغ اگر بکند کرچ کرچ پهلویم / به سان خربزۀ نرم دل خموشم من (سیفی بدیعی - لغتنامه - کرچ کرچ)
قطعۀ بریده شده از خربزه یا هندوانه، قاش، قاچ، برای مِثال ماند کرچی گفت این را من خورم / تا چه شیرین خربزه ست این بنگرم (مولوی - ۲۴۸) کرچ کرچ: قطعه قطعه، تکه تکه، قاش قاش، برای مِثال به تیغ اگر بکند کرچ کرچ پهلویم / به سان خربزۀ نرم دل خموشم من (سیفی بدیعی - لغتنامه - کرچ کرچ)
پرچین، دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود، خاربست، خاربند، خارچین، فلغند، چپر، نرده، کلبۀ کوچکی که از شاخه های درخت و گیاه های خشک درست می کنند
پَرچین، دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود، خاربَست، خاربَند، خارچین، فُلغُند، چَپَر، نرده، کلبۀ کوچکی که از شاخه های درخت و گیاه های خشک درست می کنند
تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، خشنگ، چسنگ، طاس، دغسر، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز
تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کَل، خَشَنگ، چَسَنگ، طاس، دَغسَر، داغسَر، لَغسَر، اَصلَع، تَویل، تَز
خفتان، نوعی جامۀ کژآگند که هنگام جنگ بر تن می کردند، گپر، گبر، قزاگند، تجفاف، برای مثال یکی کبر پوشید زال دلیر / به جنگ اندر آمد به کردار شیر (فردوسی - ۱/۳۱۲)
خِفتان، نوعی جامۀ کژآگند که هنگام جنگ بر تن می کردند، گَپر، گَبر، قَزاگَند، تِجفاف، برای مِثال یکی کبر پوشید زال دلیر / به جنگ اندر آمد به کردار شیر (فردوسی - ۱/۳۱۲)
نابینا، کسی که چشمانش معیوب باشد و چیزی را نبیند کور و کبود: کنایه از تیره و تار، نیست و نابود، زشت و ناقص، تیره روزی و محنت، برای مثال چو فضولی گشت و دست و پا نمود / در عنا افتاد و در کور و کبود (مولوی - ۷۲)
نابینا، کسی که چشمانش معیوب باشد و چیزی را نبیند کور و کبود: کنایه از تیره و تار، نیست و نابود، زشت و ناقص، تیره روزی و محنت، برای مِثال چو فضولی گشت و دست و پا نمود / در عنا افتاد و در کور و کبود (مولوی - ۷۲)
آنچه کسی انجام می دهد، عمل، فعالیتی که فرد در ازای آن پول دریافت می کند، پیشه، شغل، آنچه فرد را به خود مشغول می کند، سرگرمی، وظیفه، گرفتاری، مشغولیت، کار گره خورده، مشکل، محصول، تولید شده، اثر مثلاً این فیلم کار یک کارگردان امریکایی است، وسیله، ساختمان، کتاب یا پروژۀ در حال ساخت مثلاً کار که تمام شد برای چاپ می فرستم موضوع، مسئله، عمل، رفتار مثلاً هیچ وقت سر از کارش درنیاوردم جنگ، رزم، مرگ پسوند متصل به واژه به معنای کننده مثلاً بزه کار، پرهیزکار، تباه کار پسوند متصل به واژه به معنای کارنده مثلاً چغندرکار، سبزی کار، گل کار بر کار: بارونق، بارواج بر کار کردن: به کار انداختن، به کار گماشتن، روی کار آوردن کار آب: شراب خواری، می خوارگی به افراط، برای مثال بس بس ای دل ز کار آب که عقل / هست از آب کار او بیزار (خاقانی - ۱۹۷) کار افتادن: کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن کار اوفتادن: کار افتادن، کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن کار بستن: عمل کردن، به کار بردن، برای مثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸) ، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰) کار پرکرده: کار بسیار کرده، کاری که کسی بسیار کرده و در آن ورزیده شده باشد، برای مثال گفت پر کرد شهریار این کار / کار پرکرده کی بود دشوار (نظامی۴ - ۵۹۵) کار داشتن: دارای شغل و کار بودن، مشغول کار بودن کار فرمودن: به کار بردن، استعمال کردن، کاری را به کسی رجوع دادن، دستور کار دادن کار کردن: به کاری پرداختن، به کاری مشغول بودن، به کار بستن، به جا آوردن، جنگ کردن، کارزار کردن، عمل کردن کار گذاشتن: چیزی را در جایی نصب کردن کار گل: کار ساختن گل برای ساختمان، کار بنّایی، کار ساختمان، گل مالی، برای مثال یکی بندۀ خویش پنداشتش / زبون دید و در کار گل داشتش (سعدی۱ - ۱۳۱) کار و بار: شغل، عمل، کنایه از وضع و حال، برای مثال هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باری ست / سپندی گو بر آتش نه که دارد کاروباری خوش (حافظ - ۵۸۲) کار و کر: کار و نیرو، مراد، مقصود کار و کرد: کار و عمل، صنعت، پیشه، کاروبار کار و کاچار: کار و لوازم مربوط به آن کار و کشت: کشت و زرع، کشاورزی کار و کیا: قدرت، توانایی، فرمانروایی، سلطنت، برای مثال عشق آن بگزین که جملۀ انبیا / یافتند از عشق او کاروکیا (مولوی - ۴۳)
آنچه کسی انجام می دهد، عمل، فعالیتی که فرد در ازای آن پول دریافت می کند، پیشه، شغل، آنچه فرد را به خود مشغول می کند، سرگرمی، وظیفه، گرفتاری، مشغولیت، کار گره خورده، مشکل، محصول، تولید شده، اثر مثلاً این فیلم کار یک کارگردان امریکایی است، وسیله، ساختمان، کتاب یا پروژۀ در حال ساخت مثلاً کار که تمام شد برای چاپ می فرستم موضوع، مسئله، عمل، رفتار مثلاً هیچ وقت سر از کارش درنیاوردم جنگ، رزم، مرگ پسوند متصل به واژه به معنای کُننده مثلاً بزه کار، پرهیزکار، تباه کار پسوند متصل به واژه به معنای کارَنده مثلاً چغندرکار، سبزی کار، گل کار بر کار: بارونق، بارواج بر کار کردن: به کار انداختن، به کار گماشتن، روی کار آوردن کار آب: شراب خواری، می خوارگی به افراط، برای مِثال بس بس ای دل ز کار آب که عقل / هست از آب کار او بیزار (خاقانی - ۱۹۷) کار افتادن: کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن کار اوفتادن: کار افتادن، کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن کار بستن: عمل کردن، به کار بردن، برای مِثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸) ، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰) کار پرکرده: کار بسیار کرده، کاری که کسی بسیار کرده و در آن ورزیده شده باشد، برای مِثال گفت پُر کرد شهریار این کار / کار پُرکرده کی بُوَد دشوار (نظامی۴ - ۵۹۵) کار داشتن: دارای شغل و کار بودن، مشغول کار بودن کار فرمودن: به کار بردن، استعمال کردن، کاری را به کسی رجوع دادن، دستور کار دادن کار کردن: به کاری پرداختن، به کاری مشغول بودن، به کار بستن، به جا آوردن، جنگ کردن، کارزار کردن، عمل کردن کار گذاشتن: چیزی را در جایی نصب کردن کارِ گِل: کار ساختن گل برای ساختمان، کار بنّایی، کار ساختمان، گل مالی، برای مِثال یکی بندۀ خویش پنداشتش / زبون دید و در کار گل داشتش (سعدی۱ - ۱۳۱) کار و بار: شغل، عمل، کنایه از وضع و حال، برای مِثال هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باری ست / سپندی گو بر آتش نه که دارد کاروباری خوش (حافظ - ۵۸۲) کار و کر: کار و نیرو، مراد، مقصود کار و کرد: کار و عمل، صنعت، پیشه، کاروبار کار و کاچار: کار و لوازم مربوط به آن کار و کِشت: کشت و زرع، کشاورزی کار و کیا: قدرت، توانایی، فرمانروایی، سلطنت، برای مِثال عشق آن بگزین که جملۀ انبیا / یافتند از عشق او کاروکیا (مولوی - ۴۳)
بیل پهن با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بندند و یک نفر دسته را می گیرد و یک نفر سر ریسمان را و با آن زمین شیار کرده را پل کشی می کنند، پل کش، گراز، بنکن، بنگن، فه
بیل پهن با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بندند و یک نفر دسته را می گیرد و یک نفر سر ریسمان را و با آن زمین شیار کرده را پل کشی می کنند، پُل کش، گُراز، بَنکَن، بَنگَن، فَه
نام یکی از دهستانهای کجور شهرستان نوشهر است. این دهستان در قسمت باختر و جنوب باختری المده واقع شده و ازرود خانه کیج رود که سرچشمۀ آن حدود کالج است مشروب می گردد. راه شوسۀ المده به نوشهر از شمال این دهستان می گذرد. این دهستان از 16 دیه تشکیل شده و جمعیت آن 1650 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام یکی از دهستانهای کجور شهرستان نوشهر است. این دهستان در قسمت باختر و جنوب باختری المده واقع شده و ازرود خانه کیج رود که سرچشمۀ آن حدود کالج است مشروب می گردد. راه شوسۀ المده به نوشهر از شمال این دهستان می گذرد. این دهستان از 16 دیه تشکیل شده و جمعیت آن 1650 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
طعامی است مرکب از برنج و ماش و روغن و بیشتر در هندوستان پزند. (برهان). خورشی که هندیان از برنج و ماش و روغن کنند و این لغت نیز هندی است و اصلش کچری به کاف مخلوط با هاست. (از آنندراج). - کچری ماش، خوراکی است و طرز تهیۀ آن از اینقرار است که ماش را پاک و دست آس می کنند و غربال می زنند پس از آنکه خاکش رفت از صبح تا عصر در آب گرم می خیسانند. سپس با آب کف مال می کنند و پوستش را می گیرند و پس از داغ شدن روغن بقدر لازم می ریزند و پس از سفت شدن در ظرف می کشند و با روغن داغ و شکر یا شیره می خورند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کجری شود
طعامی است مرکب از برنج و ماش و روغن و بیشتر در هندوستان پزند. (برهان). خورشی که هندیان از برنج و ماش و روغن کنند و این لغت نیز هندی است و اصلش کچری به کاف مخلوط با هاست. (از آنندراج). - کچری ماش، خوراکی است و طرز تهیۀ آن از اینقرار است که ماش را پاک و دست آس می کنند و غربال می زنند پس از آنکه خاکش رفت از صبح تا عصر در آب گرم می خیسانند. سپس با آب کف مال می کنند و پوستش را می گیرند و پس از داغ شدن روغن بقدر لازم می ریزند و پس از سفت شدن در ظرف می کشند و با روغن داغ و شکر یا شیره می خورند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کِجْری شود
اردوی هندی بجماش خوراکی از برنج و ماش طعامی است که از برنج و ماش و روغن تهیه کنند (بیشتر در هند وستان متداول است)، یا کچری ماش. طرز تهیه: ماش را پاک و دست آس کرده و غربال زده پس از آنکه خاکها یش در رفت آنرا از صبح تا عصر در آب گرم می خیسانند. سپس متصل با آب کف مال کرده پوستش را میگیرند. آنگاه پس از داغ شدن روغن بقدر زم ریزند و چون بسیار سفت شود در ظرف کشیده روغن داغ کنند و با شکر یا شیره خورند
اردوی هندی بجماش خوراکی از برنج و ماش طعامی است که از برنج و ماش و روغن تهیه کنند (بیشتر در هند وستان متداول است)، یا کچری ماش. طرز تهیه: ماش را پاک و دست آس کرده و غربال زده پس از آنکه خاکها یش در رفت آنرا از صبح تا عصر در آب گرم می خیسانند. سپس متصل با آب کف مال کرده پوستش را میگیرند. آنگاه پس از داغ شدن روغن بقدر زم ریزند و چون بسیار سفت شود در ظرف کشیده روغن داغ کنند و با شکر یا شیره خورند