کارگاه. منسج. منسج. (منتهی الارب). کارگه مخفف کارگاه است. در تداول امروز در خراسان آن را بالاخص بمعنی محل قالی بافی یا پارچه بافی آورند: یکی گازر آن خرد صندوق دید بپویید و ز کارگه برکشید. فردوسی. نقش بندان ازل نقش طراز شرفش بر از این کارگه مختصر آمیخته اند. خاقانی. ، جای کار. کارخانه: کارگه است این فلک بعمر همی کار بفرمان کردگار کند. ناصرخسرو. در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزه گران کوزه شویم. (منسوب به خیام). ، جای پر نقش و نگار. مکانی که برای تزیین آن کار هنرمندانه انجام گرفته باشد: بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت بدوزخ در چنان قصری بپرداخت. نظامی. خواجه به زان نیافت بارگهی ساخت اندر میانه کارگهی. نظامی. نقش آن کارگه دگرگون بود از حساب من و تو بیرون بود. نظامی. ، مجازاً دنیا. گیتی. جهان. عالم امکان: جامۀ پهن تر از کارگه امکانی لقمۀ بیشتر از حوصلۀ ادراکی. سعدی (بدایع). حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست. حافظ. و رجوع به کارگاه شود
کارگاه. مَنسَج. مَنسِج. (منتهی الارب). کارگه مخفف کارگاه است. در تداول امروز در خراسان آن را بالاخص بمعنی محل قالی بافی یا پارچه بافی آورند: یکی گازر آن خرد صندوق دید بپویید و ز کارگه برکشید. فردوسی. نقش بندان ازل نقش طراز شرفش بر از این کارگه مختصر آمیخته اند. خاقانی. ، جای کار. کارخانه: کارگه است این فلک بعمر همی کار بفرمان کردگار کند. ناصرخسرو. در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزه گران کوزه شویم. (منسوب به خیام). ، جای پر نقش و نگار. مکانی که برای تزیین آن کار هنرمندانه انجام گرفته باشد: بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت بدوزخ در چنان قصری بپرداخت. نظامی. خواجه به زان نیافت بارگهی ساخت اندر میانه کارگهی. نظامی. نقش آن کارگه دگرگون بود از حساب من و تو بیرون بود. نظامی. ، مجازاً دنیا. گیتی. جهان. عالم امکان: جامۀ پهن تر از کارگه امکانی لقمۀ بیشتر از حوصلۀ ادراکی. سعدی (بدایع). حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست. حافظ. و رجوع به کارگاه شود
کمرگاه. (فرهنگ فارسی معین) : برآورد و زد تیغ بر گردنش به دو نیمه شد تا کمرگه تنش. فردوسی. دلاور بیفتاد و دامن زره برآورد و زد بر کمرگه گره. فردوسی. ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است که بر کمرگه گردون جلاجل است صواب. خاقانی. تیغ اگر برزدی به فرق سوار تا کمرگه شکافتی چو خیار. نظامی. مویت از پس تا کمرگه خوشه ای بر خرمن است زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می بری. سعدی. کلالۀ امل و زلف وصل خم درخم کمرگه طرب ودست شوق مودرمو. ملک قمی (از آنندراج). و رجوع به کمرگاه شود
کمرگاه. (فرهنگ فارسی معین) : برآورد و زد تیغ بر گردنش به دو نیمه شد تا کمرگه تنش. فردوسی. دلاور بیفتاد و دامن زره برآورد و زد بر کمرگه گره. فردوسی. ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است که بر کمرگه گردون جلاجل است صواب. خاقانی. تیغ اگر برزدی به فرق سوار تا کمرگه شکافتی چو خیار. نظامی. مویت از پس تا کمرگه خوشه ای بر خرمن است زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می بری. سعدی. کلالۀ امل و زلف وصل خم درخم کمرگه طرب ودست شوق مودرمو. ملک قمی (از آنندراج). و رجوع به کمرگاه شود
به معنی نقاره، این لفظ ترکی است. بعضی محققان نوشته اند که در آخر این لفظ به جای ’ها’ ’الف’ باید نوشت و به خواندن، ها باید خواند... (غیاث). کورکه. کورکا. کورگا: چون در کنف حفظاﷲ به قلبگاه بازآمد کورگه و نقاره و کوس فروکوفتند... (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صدای غریو کورگه و کوس در خم این طاق آبنوسی افتاد. (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). غریو کورگه با نعرۀ دلیران در گنبد گردون پیچید. (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). و رجوع به کورکه و کورگا شود
به معنی نقاره، این لفظ ترکی است. بعضی محققان نوشته اند که در آخر این لفظ به جای ’ها’ ’الف’ باید نوشت و به خواندن، ها باید خواند... (غیاث). کورکه. کورکا. کورگا: چون در کنف حفظاﷲ به قلبگاه بازآمد کورگه و نقاره و کوس فروکوفتند... (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صدای غریو کورگه و کوس در خم این طاق آبنوسی افتاد. (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). غریو کورگه با نعرۀ دلیران در گنبد گردون پیچید. (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). و رجوع به کورکه و کورگا شود
کفک. کپک. کره. کلاش. (یادداشت مؤلف) ، شوخ برهم نشسته. (یادداشت مؤلف). چرکی که روی اشیاء بندد. (فرهنگ فارسی معین). کوره. کبره. پینه. شغه. شوغه. آنچه بر پشت دست و امثال آن بندد از شوخ. (یادداشت مؤلف). رجوع به کبره شود
کفک. کپک. کره. کلاش. (یادداشت مؤلف) ، شوخ برهم نشسته. (یادداشت مؤلف). چرکی که روی اشیاء بندد. (فرهنگ فارسی معین). کوره. کبره. پینه. شغه. شوغه. آنچه بر پشت دست و امثال آن بندد از شوخ. (یادداشت مؤلف). رجوع به کبره شود