جدول جو
جدول جو

معنی کپرگه - جستجوی لغت در جدول جو

کپرگه(کَ پَ)
دهی است از دهستان قلعه حاتم شهرستان بروجرد. سکنه 100 تن. آب از چشمه و رودخانه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(سِ پَ گَ / گِ)
سپری. (ناظم الاطباء). رجوع به سپری شود
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
کارگاه. منسج. منسج. (منتهی الارب). کارگه مخفف کارگاه است. در تداول امروز در خراسان آن را بالاخص بمعنی محل قالی بافی یا پارچه بافی آورند:
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپویید و ز کارگه برکشید.
فردوسی.
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر از این کارگه مختصر آمیخته اند.
خاقانی.
، جای کار. کارخانه:
کارگه است این فلک بعمر همی
کار بفرمان کردگار کند.
ناصرخسرو.
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزه گران کوزه شویم.
(منسوب به خیام).
، جای پر نقش و نگار. مکانی که برای تزیین آن کار هنرمندانه انجام گرفته باشد:
بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
بدوزخ در چنان قصری بپرداخت.
نظامی.
خواجه به زان نیافت بارگهی
ساخت اندر میانه کارگهی.
نظامی.
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود.
نظامی.
، مجازاً دنیا. گیتی. جهان. عالم امکان:
جامۀ پهن تر از کارگه امکانی
لقمۀ بیشتر از حوصلۀ ادراکی.
سعدی (بدایع).
حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست.
حافظ.
و رجوع به کارگاه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ گَهْ)
کمرگاه. (فرهنگ فارسی معین) :
برآورد و زد تیغ بر گردنش
به دو نیمه شد تا کمرگه تنش.
فردوسی.
دلاور بیفتاد و دامن زره
برآورد و زد بر کمرگه گره.
فردوسی.
ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است
که بر کمرگه گردون جلاجل است صواب.
خاقانی.
تیغ اگر برزدی به فرق سوار
تا کمرگه شکافتی چو خیار.
نظامی.
مویت از پس تا کمرگه خوشه ای بر خرمن است
زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می بری.
سعدی.
کلالۀ امل و زلف وصل خم درخم
کمرگه طرب ودست شوق مودرمو.
ملک قمی (از آنندراج).
و رجوع به کمرگاه شود
لغت نامه دهخدا
(کَوُ گَ)
به معنی نقاره، این لفظ ترکی است. بعضی محققان نوشته اند که در آخر این لفظ به جای ’ها’ ’الف’ باید نوشت و به خواندن، ها باید خواند... (غیاث). کورکه. کورکا. کورگا: چون در کنف حفظاﷲ به قلبگاه بازآمد کورگه و نقاره و کوس فروکوفتند... (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صدای غریو کورگه و کوس در خم این طاق آبنوسی افتاد. (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). غریو کورگه با نعرۀ دلیران در گنبد گردون پیچید. (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). و رجوع به کورکه و کورگا شود
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ رَ / رِ)
کفک. کپک. کره. کلاش. (یادداشت مؤلف) ، شوخ برهم نشسته. (یادداشت مؤلف). چرکی که روی اشیاء بندد. (فرهنگ فارسی معین). کوره. کبره. پینه. شغه. شوغه. آنچه بر پشت دست و امثال آن بندد از شوخ. (یادداشت مؤلف). رجوع به کبره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کارگه
تصویر کارگه
آنجا که کاری کنند، هر جا که چیزها در آن سازند، میدان جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرگه
تصویر کمرگه
محلی که کمر بند یا تنگ بر آن قرار گیرد کمر بست میان: (مویت نهاده سر بکمر گاه تو مگر آمد که با تو دست هوس در کمر کند)، (سلمان ساوجی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کپره
تصویر کپره
چرکی که روی اشیا بندد (یکی بود یکی نبود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کپره
تصویر کپره
((کَ پَ رِ))
کبره، چرکی که روی اشیاء بندد
فرهنگ فارسی معین