راه فراخ و گشاد راگویند که شاه راه باشد، (برهان)، راه فراخ و گشاد، (ناظم الاطباء)، راه فراخ و گشاده، معبر، گذر، (فرهنگ فارسی معین)، به معنی گذر و محله هم آمده است، (برهان)، معروف است و آن سر محله و معبر و در خانه است، و کوچه مصغر آن است، (از آنندراج)، محله، (ناظم الاطباء)، محله ای در شهر، (از فرهنگ فارسی معین)، برزن، (صحاح الفرس)، محلت، محله، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر، شهید (از یادداشت ایضاً)، آمد آن نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوی، رودکی، چون جثه فشانی ای پسر در کویم خاک قدمت چو مشک در دیده زنم، رودکی (از یادداشت ایضاً)، پدر گفت یکّی روان خواه بود به کویی فروشد چنان کم شود، ابوشکور (از یادداشت ایضاً)، ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر، بخاری (از یادداشت ایضاً)، سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر، دقیقی (از یادداشت ایضاً)، فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار، کسائی، تکین بدید به کوی اوفتاده مسواکش ربود تا بردش باز جای و باز کده یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست که این سگاله و گوه سگ است خشک شده، عماره (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پیاده به کوی آمد افراسیاب از ایوان میان بسته و پرشتاب، فردوسی، برآمد خروش از شبستان اوی فغانش ز ایوان برآمد به کوی، فردوسی، بدید آن همه شهرو بازار و کوی بدان خانه گنج شد نامجوی، فردوسی، به دژخیم فرمود کاین را به کوی به دار اندر آویز و برتاب روی، فردوسی، نه مرا خوش بنوازی نه مرابوسه دهی این سخن دارد جانا به دگر کوی دری، فرخی، چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان در جبال چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی، منوچهری، بسیار خوازه ها زدند از بازارها تا سر کوی عبدالاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهایی که آنجا محتشمان نشست داشتند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292)، رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند ... و به کوی سبدبافان فرودآوردند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288)، نزدیک وی رفتم و خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142)، کشان دامن اندر ره کوی و برزن زنان دست بر شعرهای زنانه، ناصرخسرو، در کوی این ستمگر جورآیین غیر از گراز هیچ نه اشکارش، ناصرخسرو، شدی از چشم چون مه و خورشید تیره شد بی تو خانه و کویم، مسعودسعد، گر ماه چه روشن است چون روی تو نیست ور خلد چه خرم است چون کوی تو نیست، مسعودسعد، کوی پردزد و شهر پراوباش محتسب را چه خوش بودخشخاش، سنائی، مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمی تابد، خاقانی، بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم کآستان تنگ است وما را برنتابد بیش از این، خاقانی، همت خاقانی است طالب چرب آخری چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این، خاقانی، جلوه گر توست چرخ واینک در کوی تو می دود از شرق و غرب آینه در آستین، خاقانی، در ره عشقت نفسی می زنم برسر کویت جرسی می زنم، نظامی، در نتوان بست از این کوی در بر نتوان کرد از این بام سر، نظامی، خرم و تازه شهر و کوی به من اهل دانش نهاده روی به من، نظامی، شحنۀ مست آمده در کوی من زد لگدی چند فرا روی من، نظامی، آفتاب عاشقان روی تو بس قبلۀ سرگشتگان کوی تو بس، عطار، چون نشینی بر سر کوی کسی عاقبت بینی تو هم روی کسی، مولوی، کوی نومیدی مرو امیدهاست سوی تاریکی مرو خورشیدهاست، مولوی، یک سگی در کوی بر کور گدا حمله می آورد چون شیر دغا، مولوی، تکاپوی ترکان و غوغای عام تماشاکنان بر در و کوی و بام، سعدی (بوستان)، زن بیخرد بر در و بام و کوی همی کرد فریاد و می گفت شوی، سعدی (بوستان)، گرخسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن، سعدی، اتفاقم به سر کوی کسی افتاده است که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده ست، سعدی، نشستی چون زنان در کوی ادبار نمی داری ز جهل خویشتن عار، شیخ محمود شبستری، خانه در کوی بختیاران کن دوستی با لطیف کاران کن، اوحدی، بر سر کوی عاشقی شاه و گدا یکی بود پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی، سلمان ساوجی، در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گرتو نمی پسندی تغییر ده قضا را، حافظ، اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول رسد به دولت وصل تو کار من به اصول، حافظ، ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی اسباب جمع داری وکاری نمی کنی، حافظ، - کوی خرابات، محله ای که در آن خرابات باشد: هرکه در کوی خرابات مرا بار دهد به کمال و کرمش جان من اقرار دهد، سنائی، مسجدیی بستۀ آفات شد نامزد کوی خرابات شد، نظامی، رجوع به خرابات شود، - کوی هفتادراه، کنایه از دنیا و روزگار است، (برهان) (از فرهنگ فارسی معین)، عالم، (ناظم الاطباء)، - امثال: این سخن رادر به کوی دیگر است، روش کنونی شما روشی نو و بی سابقه و مولد بد گمانی و سوء ظن باشد، (امثال و حکم ص 335)، ، قصبه و قریه و روستا، کنار و طرف، چارراه، (ناظم الاطباء)، پسوند مکانی مانند: راست کوی، زندانه کوی، گلکوی، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
راه فراخ و گشاد راگویند که شاه راه باشد، (برهان)، راه فراخ و گشاد، (ناظم الاطباء)، راه فراخ و گشاده، معبر، گذر، (فرهنگ فارسی معین)، به معنی گذر و محله هم آمده است، (برهان)، معروف است و آن سر محله و معبر و در خانه است، و کوچه مصغر آن است، (از آنندراج)، محله، (ناظم الاطباء)، محله ای در شهر، (از فرهنگ فارسی معین)، برزن، (صحاح الفرس)، محلت، محله، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر، شهید (از یادداشت ایضاً)، آمد آن نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوی، رودکی، چون جثه فشانی ای پسر در کویم خاک قدمت چو مشک در دیده زنم، رودکی (از یادداشت ایضاً)، پدر گفت یکّی روان خواه بود به کویی فروشد چنان کم شود، ابوشکور (از یادداشت ایضاً)، ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر، بخاری (از یادداشت ایضاً)، سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر، دقیقی (از یادداشت ایضاً)، فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار، کسائی، تکین بدید به کوی اوفتاده مسواکش ربود تا بردش باز جای و باز کده یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست که این سگاله و گوه سگ است خشک شده، عماره (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پیاده به کوی آمد افراسیاب از ایوان میان بسته و پرشتاب، فردوسی، برآمد خروش از شبستان اوی فغانش ز ایوان برآمد به کوی، فردوسی، بدید آن همه شهرو بازار و کوی بدان خانه گنج شد نامجوی، فردوسی، به دژخیم فرمود کاین را به کوی به دار اندر آویز و برتاب روی، فردوسی، نه مرا خوش بنوازی نه مرابوسه دهی این سخن دارد جانا به دگر کوی دری، فرخی، چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان در جبال چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی، منوچهری، بسیار خوازه ها زدند از بازارها تا سر کوی عبدالاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهایی که آنجا محتشمان نشست داشتند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292)، رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند ... و به کوی سبدبافان فرودآوردند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288)، نزدیک وی رفتم و خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142)، کشان دامن اندر ره کوی و برزن زنان دست بر شعرهای زنانه، ناصرخسرو، در کوی این ستمگر جورآیین غیر از گراز هیچ نه اشکارش، ناصرخسرو، شدی از چشم چون مه و خورشید تیره شد بی تو خانه و کویم، مسعودسعد، گر ماه چه روشن است چون روی تو نیست ور خلد چه خرم است چون کوی تو نیست، مسعودسعد، کوی پردزد و شهر پراوباش محتسب را چه خوش بودخشخاش، سنائی، مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمی تابد، خاقانی، بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم کآستان تنگ است وما را برنتابد بیش از این، خاقانی، همت خاقانی است طالب چرب آخری چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این، خاقانی، جلوه گر توست چرخ واینک در کوی تو می دود از شرق و غرب آینه در آستین، خاقانی، در ره عشقت نفسی می زنم برسر کویت جرسی می زنم، نظامی، در نتوان بست از این کوی در بر نتوان کرد از این بام سر، نظامی، خرم و تازه شهر و کوی به من اهل دانش نهاده روی به من، نظامی، شحنۀ مست آمده در کوی من زد لگدی چند فرا روی من، نظامی، آفتاب عاشقان روی تو بس قبلۀ سرگشتگان کوی تو بس، عطار، چون نشینی بر سر کوی کسی عاقبت بینی تو هم روی کسی، مولوی، کوی نومیدی مرو امیدهاست سوی تاریکی مرو خورشیدهاست، مولوی، یک سگی در کوی بر کور گدا حمله می آورد چون شیر دغا، مولوی، تکاپوی ترکان و غوغای عام تماشاکنان بر در و کوی و بام، سعدی (بوستان)، زن بیخرد بر در و بام و کوی همی کرد فریاد و می گفت شوی، سعدی (بوستان)، گرخسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن، سعدی، اتفاقم به سر کوی کسی افتاده است که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده ست، سعدی، نشستی چون زنان در کوی ادبار نمی داری ز جهل خویشتن عار، شیخ محمود شبستری، خانه در کوی بختیاران کن دوستی با لطیف کاران کن، اوحدی، بر سر کوی عاشقی شاه و گدا یکی بود پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی، سلمان ساوجی، در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گرتو نمی پسندی تغییر ده قضا را، حافظ، اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول رسد به دولت وصل تو کار من به اصول، حافظ، ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی اسباب جمع داری وکاری نمی کنی، حافظ، - کوی خرابات، محله ای که در آن خرابات باشد: هرکه در کوی خرابات مرا بار دهد به کمال و کرمش جان من اقرار دهد، سنائی، مسجدیی بستۀ آفات شد نامزد کوی خرابات شد، نظامی، رجوع به خرابات شود، - کوی هفتادراه، کنایه از دنیا و روزگار است، (برهان) (از فرهنگ فارسی معین)، عالم، (ناظم الاطباء)، - امثال: این سخن رادر به کوی دیگر است، روش کنونی شما روشی نو و بی سابقه و مولد بد گمانی و سوء ظن باشد، (امثال و حکم ص 335)، ، قصبه و قریه و روستا، کنار و طرف، چارراه، (ناظم الاطباء)، پَسوَندِ مَکانی مانند: راست کوی، زندانه کوی، گلکوی، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
زالزالک، درخت کوچکی از تیرۀ گل سرخی با گل های سفید و شاخه های خاردار، میوۀ این درخت که شبیه ازگیل اما کوچک تر و زرد رنگ و دارای هستۀ سخت است و در اوایل پاییز می رسد، کوهج، کویژ
زالزالَک، درخت کوچکی از تیرۀ گل سرخی با گل های سفید و شاخه های خاردار، میوۀ این درخت که شبیه ازگیل اما کوچک تر و زرد رنگ و دارای هستۀ سخت است و در اوایل پاییز می رسد، کوهَج، کِویژ
زالزالک، درخت کوچکی از تیرۀ گل سرخی با گل های سفید و شاخه های خاردار، میوۀ این درخت که شبیه ازگیل اما کوچک تر و زرد رنگ و دارای هستۀ سخت است و در اوایل پاییز می رسد، کوهج، کویج
زالزالَک، درخت کوچکی از تیرۀ گل سرخی با گل های سفید و شاخه های خاردار، میوۀ این درخت که شبیه ازگیل اما کوچک تر و زرد رنگ و دارای هستۀ سخت است و در اوایل پاییز می رسد، کوهَج، کُویج
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، بلک، سرخ ولیک، قره گیله، ولک، کومار، کورچ، مارخ، ولیک، سیاه الله
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، بَلَک، سُرخ وَلیک، قَرَه گیلِه، وَلَک، کومار، کورچ، مارِخ، وَلیک، سیاه الله
رکو. خرقه. کهنه. پاره. رکوه. (یادداشت مؤلف). وصله. پاره که بر جامه دوزند. (از شعوری ج 2 ورق 27) : یتیم را پی آن تا بنشنوی گریه ش دهند می به دهان اندر و فشار رکوی. سوزنی. خرقه، پاره ای از رکوی. ربذه، ربذه. رکوی که زرگران پیرایه را به وی مالند. (منتهی الارب). رجوع به رکو و رکوه شود، چادر یک لخت. (از برهان). رجوع به رکوه شود
رکو. خرقه. کهنه. پاره. رکوه. (یادداشت مؤلف). وصله. پاره که بر جامه دوزند. (از شعوری ج 2 ورق 27) : یتیم را پی آن تا بنشنوی گریه ش دهند می به دهان اندر و فشار رکوی. سوزنی. خرقه، پاره ای از رکوی. رَبَذَه، رِبذَه. رکوی که زرگران پیرایه را به وی مالند. (منتهی الارب). رجوع به رکو و رکوه شود، چادر یک لخت. (از برهان). رجوع به رِکوَه شود
در تنگ جای در آمدن و درترنجیدن و منقبض شدن در آن، گرم شدن از گرمی اندام کسی، یقال: تکوی بامراته، اذا تدفی و اصطلی بحراره جسدها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
در تنگ جای در آمدن و درترنجیدن و منقبض شدن در آن، گرم شدن از گرمی اندام کسی، یقال: تکوی بامراته، اذا تدفی و اصطلی بحراره جسدها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
بمعنی تکو است که نان تنک و روغنی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمعنی تکو است. (فرهنگ جهانگیری) ، موی مجعد را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تکوی شود
بمعنی تکو است که نان تنک و روغنی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمعنی تکو است. (فرهنگ جهانگیری) ، موی مجعد را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تکوی شود
گله. شکوه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گله. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث). گله مندی. گله گزاری. شکایت. اشتکاء. شکوه. تشکی. مست. رفعقصه. رفع دعوی. گزرش. (یادداشت مؤلف) : نی نی از بخت شکرها دارم چند شکوی که شوک بی ثمراست. خاقانی. آهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). چون بریده شد برای حلق دست مرد زاهدرا در شکوی ببست. مولوی. ، بیماری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
گله. شِکوه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گله. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث). گله مندی. گله گزاری. شکایت. اشتکاء. شکوه. تشکی. مُست. رفعقصه. رفع دعوی. گزرش. (یادداشت مؤلف) : نی نی از بخت شکرها دارم چند شکوی که شوک بی ثمراست. خاقانی. آهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). چون بریده شد برای حلق دست مرد زاهدرا در شکوی ببست. مولوی. ، بیماری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)