جدول جو
جدول جو

معنی کوکنده - جستجوی لغت در جدول جو

کوکنده
(کو کَ)
دهی از دهستان گیلخواران که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
کوکنده
از توابع گیل خواران واقع در قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکوهنده
تصویر شکوهنده
(دخترانه)
با شکوه، دارنده شکوه و جلال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوبنده
تصویر کوبنده
کسی که چیزی را می کوبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کونده
تصویر کونده
خربزۀ نارس، تور کاه کشی، توری که از ریسمان به شکل جوال می بافند برای حمل و نقل کاه یا چیز دیگر، برای مثال مانند کسی که روز باران / بارانی پوشد از کونده (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوشنده
تصویر کوشنده
کوشش کننده
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
نام محلی کنار جادۀ طهران و قزوین میان قشلاق و حصار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام دهی در چهارفرسخی قزوین که منزلگاه از طهران به قزوین است. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوندج شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
دهی از دهستان پائین خیابان که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گل تازه که از گلبن کنده اند و هنوز پژمرده نشده و بی طراوت نگشته. (از انجمن آرا). تازه کنده. (فرهنگ فارسی معین). تازه چیده. نوچیده. شاداب. ناپلاسیده، که به تازگی حفر شده است. رجوع به کندن به معنی حفر کردن شود، کنایه از امرد نوخاسته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دِ)
دهی است از دهستان انزان بخش بندر گز شهرستان گرگان. در 6 هزارگزی جنوب غربی بندر گز، در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوبی است و4180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش برنج و غلات و پنبه و کنجد، شغل مردمش زراعت و پارچه بافی و چادرشب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ وِ رو)
دهی از دهستان رودبنه که در بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
جاهد. کوشا. ساعی. مجاهد. مجدّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه سال کوشنده است.
فردوسی.
چو کوشش ز اندازه اندرگذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت.
فردوسی.
هم از کودکی بوده خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.
فرخی.
هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود و به جایگاه خویش پیوندد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کوشنده نه از پی بهشتیم
جوشنده نه از غم جحیمیم.
خاقانی.
هیچ کوشنده ای به چاره و رای
نشد آن قلعه را طلسم گشای.
نظامی.
، جنگجو. مبارزه کننده. مبارز: مادتها دشمن یکدیگرند و با یکدیگر کوشنده اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را.
نظامی.
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان در شکست آورد.
نظامی.
و رجوع به کوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
رحلت کننده. مهاجرت کننده. کوچ کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوچیدن و کوچ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
آنکه کوبد. (فرهنگ فارسی معین) :
عمودی که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود.
فردوسی.
کنون این برافراخته یال من
همان زخم کوبنده کوپال من.
فردوسی.
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.
فردوسی.
و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود، ضربه زننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوسنده
تصویر دوسنده
چسبنده، چسبناک، چسبناک و لغزنده (زمین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکنده
تصویر برکنده
کنده، از ریشه در آمده ریشه کن شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوینده
تصویر بوینده
شامه، بوی کننده یا حاست (حاسهء)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روینده
تصویر روینده
آنچه بروید آنچه رشد و نمو کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسنده
تصویر بوسنده
آنکه ببوسد بوسه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوشنده
تصویر جوشنده
آنچه میجوشد غلیان کننده، فوران کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوینده
تصویر جوینده
جستجو کننده، طالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آورنده
تصویر آورنده
آنکه آورد
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است مانند دام که آنرا از علف بافند و در آن کاه و سرگین و امثال آن کنند و برستور بار کرده و بجایی که خواهند برند جوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوبنده
تصویر کوبنده
آنکه کوبد، ضربه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوشنده
تصویر کوشنده
مجد، کوشا، ساعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افکنده
تصویر افکنده
انداخته بر زمین زده، گسترده، از شماره بیرون شده ساقط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
خیاط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
آکل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوانده
تصویر خوانده
مدعی علیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترکنده
تصویر ترکنده
منفجره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کوچنده
تصویر کوچنده
مهاجر
فرهنگ واژه فارسی سره
راحل، مهاجر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع لیتکوه واقع در منطقه ی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه سورتچی ساری، شهری در جنوب غربی
فرهنگ گویش مازندرانی
ذرت، بلال
فرهنگ گویش مازندرانی