جدول جو
جدول جو

معنی کوکندم - جستجوی لغت در جدول جو

کوکندم
ذرت، بلال
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کونده
تصویر کونده
خربزۀ نارس، تور کاه کشی، توری که از ریسمان به شکل جوال می بافند برای حمل و نقل کاه یا چیز دیگر، برای مثال مانند کسی که روز باران / بارانی پوشد از کونده (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوبنده
تصویر کوبنده
کسی که چیزی را می کوبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوکندن
تصویر اوکندن
افکندن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن
بر زمین زدن
کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش
افشاندن، پاشیدن
حذف کردن
پدید آوردن
فکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
خشخاش، غلاف و غوزۀ خشخاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوشنده
تصویر کوشنده
کوشش کننده
فرهنگ فارسی عمید
(نَ کَ دِ)
دهی است از دهستان انزان بخش بندر گز شهرستان گرگان. در 6 هزارگزی جنوب غربی بندر گز، در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوبی است و4180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش برنج و غلات و پنبه و کنجد، شغل مردمش زراعت و پارچه بافی و چادرشب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گَ دُ)
نوعی گندم: از گندم نوعی است که کورگندم خوانند. (نزهه القلوب). دیگر آنکه نوعی از گندم که دراز و باریک می باشد و آن را خندروس می گویند و در بعضی مواضع کورگندم گویند. (فلاحت نامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ وِ رو)
دهی از دهستان رودبنه که در بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گل تازه که از گلبن کنده اند و هنوز پژمرده نشده و بی طراوت نگشته. (از انجمن آرا). تازه کنده. (فرهنگ فارسی معین). تازه چیده. نوچیده. شاداب. ناپلاسیده، که به تازگی حفر شده است. رجوع به کندن به معنی حفر کردن شود، کنایه از امرد نوخاسته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ خوَرْ / خُرْ دَ)
اوگندن. افکندن. (انجمن آرا) (برهان). انداختن. (برهان) : بیوکن از ما گناهان. (ترجمه تفسیر طبری). رجوع به افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(لَسْوْ)
نیوکندن. مقابل اوکندن. (یادداشت مؤلف). رجوع به اوکندن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان بام که در بخش صفی آباد شهرستان سبزوار واقع است و 292 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
جاهد. کوشا. ساعی. مجاهد. مجدّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه سال کوشنده است.
فردوسی.
چو کوشش ز اندازه اندرگذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت.
فردوسی.
هم از کودکی بوده خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.
فرخی.
هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود و به جایگاه خویش پیوندد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کوشنده نه از پی بهشتیم
جوشنده نه از غم جحیمیم.
خاقانی.
هیچ کوشنده ای به چاره و رای
نشد آن قلعه را طلسم گشای.
نظامی.
، جنگجو. مبارزه کننده. مبارز: مادتها دشمن یکدیگرند و با یکدیگر کوشنده اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را.
نظامی.
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان در شکست آورد.
نظامی.
و رجوع به کوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
غلاف خشخاش باشد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، غلاف غوزۀ خشخاش باشد و به عربی رمان السعال گویند، (برهان)، غلاف غوزۀ خشخاش که به فارسی نارکیوا و به عربی رمان السعال گویند که دفع سرفه کند و فارسیان سرفه را کوک گویند و سرفه کردن را کوکیدن خوانند به فتح کاف و کیو بر وزن عدو نیز به معنی سرفه بود و همچنین بر وزن بیجا، وبنابراین نوعی از خشخاش را نارکیوا خوانند و کوکنارو شربت کوکنار به خاصیت خواب افزاست و خوردن آن خواب آورد، (آنندراج) (انجمن آرا)، غوزۀ خشخاش زیرا که کوک به معنی سرفه است و نار به معنی رمان است و لهذا به تازی رمان السعال گویند، (فرهنگ رشیدی)، غوزۀ خشخاش مرکب از کوک که به معنی سرفه است و نار که ترجمه رمان زیرا که به سرفه مفید است، (غیاث)، اسم فارسی خشخاش است، (فهرست مخزن الادویه)، نارکوک و نارخوک و غوزۀ خشخاش که از آن تریاک گیرند، (ناظم الاطباء)، میوۀ خشخاش که دانه های خشخاش در درون آن است، گرز خشخاش، تمام خشخاش با پوست و دانه، جای دانه های خشخاش، غوزۀ خشخاش، رمان السعال، نارکوک، نارخوک، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نارکوک، در اصطلاح گیاه شناسی، آن را ’پاپاور سومنی فروم’ خوانند که شیرۀ آن افیون است، همچنین افیون از تره ای که کوک (= کاهو، به عربی خس البری) خودرو گویند نیز گرفته شود، (از حاشیۀ برهان چ معین)، میوه ای کپسولی شکل خشخاش را که اصطلاحاً به نام گرز خشخاش نیز نامیده می شود کوکنار گویند و دراکثر موارد منظور از کوکنار بطور اعم همان میوۀ خشخاش است که به نامهای انارگیرا، نارکوک، نارخوک نیز نامیده می شود، در برخی کتب میوۀ خشخاش را به نام غوزۀ خشخاش یاد کرده اند، در عهد صفویه، پوست خشخاش رامثل چای دم کرده می نوشیدند و شاه عباس در سال 1030 هجری قمری نوشیدن آن را قدغن کرد، ولی پس از شاه عباس دوباره متداول شد، (از فرهنگ فارسی معین) :
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراق روی او داروی بیخوابی شود،
خسروانی،
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایۀ شمشیر تو برکوکنار،
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)،
بیم تو بیدار دارد بدسگالان را به شب
همچو کاندر خواب دارد کودکان را کوکنار،
فرخی،
هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش
نخوابد سبک دیگر ازکوکناری،
فرخی،
کی غم بوسه و کنار خورد
آنکه او کوک و کوکنار خورد،
سنایی،
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ پر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل،
سوزنی،
تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو بی کوکنار و بنگ،
سوزنی،
تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل،
سوزنی،
جایی رسید بأس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کوکنار،
انوری،
بر چمن آثار سیل بود چو دردی می
فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار،
خاقانی،
ای هرکه افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده،
خاقانی،
تا به اثر خواب او چشم حسودش برد
شورش آهن بود مغز سر کوکنار،
خاقانی،
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد،
ظهیر فاریابی،
بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری
زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد،
ظهیر فاریابی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش برده در خواب،
جامی (از آنندراج)،
و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 113 شود، بعضی تخم خشخاش را هم گفته اند، (برهان)، به معنی خشخاش دانه هم آمده است، (آنندراج)، به معنی خشخاش دانه به طریق مجاز نیز آمده، (از فرهنگ رشیدی)، تخم خشخاش، (ناظم الاطباء) :
یکی را چنان کوفت آن نامدار
که گشت استخوانش همه کوکنار،
اسدی (از آنندراج)،
، عصاره و فشردۀ خشخاش را نیز گویند، (از برهان)، شربت کوکنار، دیاقودا، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بوتۀ خشخاش، (فرهنگ فارسی معین) :
از آن پس بر سبز دشتی رسید
همه کوکنار و گل و سبزه دید،
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 452)،
بر لشکر گیاهان گل راست سلطنت
کوری کوکنار که حمال افسر است،
اثیر اخسیکتی،
نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها
تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان،
خاقانی،
بود سر کوکنار حقۀ سیماب رنگ
غنچه که آن دید کرد مهرۀ شنگرف سان،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چِ)
قریه ای است در پنج فرسنگی میانۀ شمال و مشرق ده بارز. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
رحلت کننده. مهاجرت کننده. کوچ کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوچیدن و کوچ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
آنکه کوبد. (فرهنگ فارسی معین) :
عمودی که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود.
فردوسی.
کنون این برافراخته یال من
همان زخم کوبنده کوپال من.
فردوسی.
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.
فردوسی.
و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود، ضربه زننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
عمارت بالای بام که از چهار طرف دروازه داشته باشد و اصل این کلمه هندی است مرکب از چو بمعنی عدد چهار و کهند بکاف مخلوط الهاء بمعنی حصه و طرف و یای نسبت و معنی ترکیبی آن چیزی باشد که بچهار طرف نسبت داشته باشد وبمعنی مأخوذ مجازی است که شهرت گرفته:
سپهر از سرافرازیش در حساب
ز چوکندیش سایه بر آفتاب.
ظهوری (از آنندراج).
، عماری فیل. مهد پیل. و به این معنی نیزمجاز است. (آنندراج) :
چوکندی شکوهش اگر سایه افکند
فیل سپهر شانه بدزدد بزیر بار.
سعید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کو کَ)
دهی از دهستان گیلخواران که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوبنده
تصویر کوبنده
آنکه کوبد، ضربه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوکندن
تصویر اوکندن
افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیندم
تصویر کلیندم
فرانسوی کجگنبد
فرهنگ لغت هوشیار
هندی چارزی ساختمانی روی بام که به هر سوی دروازه یا پنجره داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوشنده
تصویر کوشنده
مجد، کوشا، ساعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوکندن
تصویر اوکندن
((اَ کَ دَ))
اوگندن، افکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
((کُ))
غوزه خشخاش که از آن تریاک گیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوچنده
تصویر کوچنده
مهاجر
فرهنگ واژه فارسی سره
خشخاش، نارخوک، کاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راحل، مهاجر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع گیل خواران واقع در قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
خشخاشگل خشخاش که از آن شیره ای سفیدرنگ استحصال شده و با جوشاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه سورتچی ساری، شهری در جنوب غربی
فرهنگ گویش مازندرانی