نام میوه ای است سرخ رنگ که پیوسته نهال آن از زمین شور برمی آید و به عربی آن را زعرور می گویند. (برهان) (از آنندراج). میوه ای سرخ رنگ که به تازی زعرور گویند. (ناظم الاطباء). کوز. کویج. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کوز، زعرور و زالزالک شود، کوژ. آلوی کوهی و به کویج مشهور است. (آنندراج)
نام میوه ای است سرخ رنگ که پیوسته نهال آن از زمین شور برمی آید و به عربی آن را زعرور می گویند. (برهان) (از آنندراج). میوه ای سرخ رنگ که به تازی زعرور گویند. (ناظم الاطباء). کوز. کویج. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کِوِز، زعرور و زالزالک شود، کِوِژ. آلوی کوهی و به کویج مشهور است. (آنندراج)
به معنی کوز است که پشت خمیده و دوته شده باشد، (برهان)، پشت خمیده و اصل در آن یعنی کژ بمعنی کج بوده چون جیم و زای فارسی بهم تبدیل می یابند، کوژپشت شده و در استعمال فتح آن به ضمه بدل گردیده، (آنندراج) (انجمن آرا)، کوز و پشت دوتا وخمیده، (ناظم الاطباء)، کوز، (فرهنگ فارسی معین)، احدب، محدب، دوتا، دوتاه، منحنی، دولا، خم بخم، خمیده، چفته، کژ، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شگفتی نباشد که گردد ز درد سر سرو کوژ و گل سرخ زرد، ابوشکور، میران بر او همچون الف راست درآیند گردند ز بس خدمت او کوژتر از دال، فرخی، گروهی گفته اند که آن جانب که لقوه اندر وی باشد دیگر جانب را بکشد به سوی خویش و بدین سبب آن جانب که بسلامت باشد کوژ بماند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، لقوه علتی است که اندر عضله های روی افتد و چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، سد دشمن رخنه چون دندان سین پشت حاسد کوژ چون بالای دال، انوری، ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ ای بخت من ز مهر تو چون چشم تو دژم، انوری، ناخنی که اصل کار است و شکار کوژ کمپیری ببرد کوروار، مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 258)، - کوژسار، در بیت ذیل ظاهراً به معنی چون کوژ و کوژمانند است: جوقی لئیم یک دو سه کژسیر و کوژسار چون پنج پای آبی و چون چارپای خاک، خاقانی، - آسمان (فلک) کوژ، گنبد کوز، (فرهنگ فارسی معین) : زود کند او خراب این فلک کوژ را هم زحل و مشتری، هم اسد و سنبله، سنائی، رجوع به گنبد کوز ذیل ترکیب های کوز شود، ، نحل، منج، زنبور عسل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الکواره، جای کوژ، (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نحل، کوژ انگبین، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً)، الدوی، آواز رعد و کوژ و باران، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً)، ایالت، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
به معنی کوز است که پشت خمیده و دوته شده باشد، (برهان)، پشت خمیده و اصل در آن یعنی کژ بمعنی کج بوده چون جیم و زای فارسی بهم تبدیل می یابند، کوژپشت شده و در استعمال فتح آن به ضمه بدل گردیده، (آنندراج) (انجمن آرا)، کوز و پشت دوتا وخمیده، (ناظم الاطباء)، کوز، (فرهنگ فارسی معین)، احدب، محدب، دوتا، دوتاه، منحنی، دولا، خم بخم، خمیده، چفته، کژ، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شگفتی نباشد که گردد ز درد سر سرو کوژ و گل سرخ زرد، ابوشکور، میران بر او همچون الف راست درآیند گردند ز بس خدمت او کوژتر از دال، فرخی، گروهی گفته اند که آن جانب که لقوه اندر وی باشد دیگر جانب را بکشد به سوی خویش و بدین سبب آن جانب که بسلامت باشد کوژ بماند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، لقوه علتی است که اندر عضله های روی افتد و چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، سد دشمن رخنه چون دندان سین پشت حاسد کوژ چون بالای دال، انوری، ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ ای بخت من ز مهر تو چون چشم تو دژم، انوری، ناخنی که اصل کار است و شکار کوژ کمپیری ببرد کوروار، مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 258)، - کوژسار، در بیت ذیل ظاهراً به معنی چون کوژ و کوژمانند است: جوقی لئیم یک دو سه کژسیر و کوژسار چون پنج پای آبی و چون چارپای خاک، خاقانی، - آسمان (فلک) کوژ، گنبد کوز، (فرهنگ فارسی معین) : زود کند او خراب این فلک کوژ را هم زحل و مشتری، هم اسد و سنبله، سنائی، رجوع به گنبد کوز ذیل ترکیب های کوز شود، ، نحل، منج، زنبور عسل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الکواره، جای کوژ، (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نحل، کوژ انگبین، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً)، الدوی، آواز رعد و کوژ و باران، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً)، ایالت، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
کسی که به واسطۀ پیری پشتش خمیده شده باشد، کسی که ستون فقراتش معیوب و خمیده باشد، قوزی، کنایه از آسمان، برای مثال تو ز این بی گناهی که این کوژپشت / مرا برکشید و به زودی بکشت (فردوسی - ۲/۱۸۶)
کسی که به واسطۀ پیری پشتش خمیده شده باشد، کسی که ستون فقراتش معیوب و خمیده باشد، قوزی، کنایه از آسمان، برای مِثال تو ز این بی گناهی که این کوژپشت / مرا برکشید و به زودی بکشت (فردوسی - ۲/۱۸۶)
صمغ درخت پرخاری است که آن درخت را به عربی شائکه خوانند و آن صمغ را عنزروت گویند و آن سرخ و سفید و بسیار تلخ است و در کوههای شبانکارۀ شیراز بهم می رسد و در دواهای چشم و زخمها به کار برند. (از برهان). ثمری است از درخت پرخار که به تازی آن درخت را شائک خوانند و در کوهستان شبانکارۀ فارس پیدا شود و آن صمغ را انزروت خوانند و بسیار تلخ است و در دواهای چشم به کار برند و آن را کوژده به اضافۀ ’ها’ در آخر نیز گویند و بین عوام به کنجیده مشهور است. (آنندراج). کوژده. کوزده. کوزد. جزء دوم کلمه (ژد) به معنی صمغاست. (حاشیۀ برهان چ معین). انزروت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوژده و انزروت شود
صمغ درخت پرخاری است که آن درخت را به عربی شائکه خوانند و آن صمغ را عنزروت گویند و آن سرخ و سفید و بسیار تلخ است و در کوههای شبانکارۀ شیراز بهم می رسد و در دواهای چشم و زخمها به کار برند. (از برهان). ثمری است از درخت پرخار که به تازی آن درخت را شائک خوانند و در کوهستان شبانکارۀ فارس پیدا شود و آن صمغ را انزروت خوانند و بسیار تلخ است و در دواهای چشم به کار برند و آن را کوژده به اضافۀ ’ها’ در آخر نیز گویند و بین عوام به کنجیده مشهور است. (آنندراج). کوژده. کوزده. کوزد. جزء دوم کلمه (ژد) به معنی صمغاست. (حاشیۀ برهان چ معین). انزروت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوژده و انزروت شود
کوزپشتی. (فرهنگ فارسی معین). حدبه. حدب. احدباب. احدیداب. تحادب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پشت خمیدگی. خمیده پشتی. و رجوع به کوژپشت، کوزپشت و کوزپشتی شود
کوزپشتی. (فرهنگ فارسی معین). حَدَبه. حَدَب. احدباب. احدیداب. تحادب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پشت خمیدگی. خمیده پشتی. و رجوع به کوژپشت، کوزپشت و کوزپشتی شود
بمعنی کوژد است که صمغ درخت شائکه باشد و آن را جهودانه نیز گویند و آن صمغ را عنزروت خوانند. (برهان). انزروت. کوژد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوژد و انزروت شود
بمعنی کوژد است که صمغ درخت شائکه باشد و آن را جهودانه نیز گویند و آن صمغ را عنزروت خوانند. (برهان). انزروت. کوژد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوژد و انزروت شود
بمعنی کوژانوک است که پرۀ کلیدان درباغ و طویله و امثال آن باشد، (برهان)، به معنی پرۀکلید زیرا که نوکش کژ است، (آنندراج) (انجمن آرا)، و رجوع به کوژانوک شود
بمعنی کوژانوک است که پرۀ کلیدان درباغ و طویله و امثال آن باشد، (برهان)، به معنی پرۀکلید زیرا که نوکش کژ است، (آنندراج) (انجمن آرا)، و رجوع به کوژانوک شود
به زبان زند و پازند رستنیی باشد که آن را گشنیز خوانند و به عربی کزبره گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). هزوارش، کوزبرتا و در پهلوی ’گشنیچ’. (از حاشیۀ برهان چ معین)
به زبان زند و پازند رستنیی باشد که آن را گشنیز خوانند و به عربی کزبره گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). هزوارش، کوزبرتا و در پهلوی ’گشنیچ’. (از حاشیۀ برهان چ معین)
خمیده پشت. (آنندراج). کوزپشت و احدب. (ناظم الاطباء). کوزپشت. (فرهنگ فارسی معین). حدب. احدب. حدباء. احنی. حنواء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بدو گفت کاین پهلو کوژپشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت. فردوسی. این زال کوژپشت که دنیاست همچو چنگ از سر بریده موی و به پای اندر آمده. خاقانی. کشاورز را جای باشد درشت چو نرمی ببیند شود کوژپشت. نظامی. و رجوع به کوزپشت و کوژ شود، بدشکل و بدترکیب. (ناظم الاطباء) ، به کنایه بسبب خمیدگی موهوم فلک را نیز کوژپشت گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : همان کژ بود کار این کوژپشت بخواهد همی بود با ما درشت. فردوسی. تو زین بیگناهی که این کوژپشت مرا برکشید و بزودی بکشت. فردوسی (از انجمن آرا)
خمیده پشت. (آنندراج). کوزپشت و احدب. (ناظم الاطباء). کوزپشت. (فرهنگ فارسی معین). حَدِب. احدب. حدباء. احنی. حنواء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بدو گفت کاین پهلو کوژپشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت. فردوسی. این زال کوژپشت که دنیاست همچو چنگ از سر بریده موی و به پای اندر آمده. خاقانی. کشاورز را جای باشد درشت چو نرمی ببیند شود کوژپشت. نظامی. و رجوع به کوزپشت و کوژ شود، بدشکل و بدترکیب. (ناظم الاطباء) ، به کنایه بسبب خمیدگی موهوم فلک را نیز کوژپشت گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : همان کژ بود کار این کوژپشت بخواهد همی بود با ما درشت. فردوسی. تو زین بیگناهی که این کوژپشت مرا برکشید و بزودی بکشت. فردوسی (از انجمن آرا)
خرالاغ سفید را گویند و به عربی اقمر خوانند. (برهان). خر سپیدرنگ را گویند که به عربی اقمر خوانند. (آنندراج). خر سپید. (ناظم الاطباء). خر سفیدرنگ. اقمر. (فرهنگ فارسی معین)
خرالاغ سفید را گویند و به عربی اقمر خوانند. (برهان). خر سپیدرنگ را گویند که به عربی اقمر خوانند. (آنندراج). خر سپید. (ناظم الاطباء). خر سفیدرنگ. اقمر. (فرهنگ فارسی معین)
دوتایی، (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، حدبه، احدیداب، خمیدگی، کوژ بودن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز کوژی پشت من چون پشت پیران ز سستی پای من چون پای بیمار، فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 217)، و رجوع به کوژ و کوزی شود، چین و شکن، جعد، شکنج: ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال، فرخی
دوتایی، (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، حُدبه، احدیداب، خمیدگی، کوژ بودن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز کوژی پشت من چون پشت پیران ز سستی پای من چون پای بیمار، فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 217)، و رجوع به کوژ و کوزی شود، چین و شکن، جعد، شکنج: ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال، فرخی
پرۀ کلیدان در طویله و باغ و امثال آن را گویند، کوژنوک، (از برهان) (آنندراج)، کوژابند، پرۀ کلیدان قفل، پرۀ کلیدان، فراشه، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به کوژابند و کوژنوک شود
پرۀ کلیدان در طویله و باغ و امثال آن را گویند، کوژنوک، (از برهان) (آنندراج)، کوژابند، پرۀ کلیدان قفل، پرۀ کلیدان، فراشه، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به کوژابند و کوژنوک شود
هر یک از سوراخهای نحل، کواره، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نخروب، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً) : خمیر انبخان، خمیری کوژانو شده، یعنی چون خانه زنبور شده، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً)، و رجوع به کوژ شود
هر یک از سوراخهای نحل، کُواره، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نخروب، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً) : خمیر انبخان، خمیری کوژانو شده، یعنی چون خانه زنبور شده، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً)، و رجوع به کوژ شود
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن: سرو بودیم گاه چند بلند کوژ گشتیم چون درونه شدیم. کسائی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359). رجوع به کوژ و کوژ شدن شود
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن: سرو بودیم گاه چند بلند کوژ گشتیم چون درونه شدیم. کسائی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359). رجوع به کوژ و کوژ شدن شود
تعویج. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خم کردن، پشت خمیده کردن. خمیده قامت کردن: مرا روزگار این چنین کوژ کرد دلی بی امید و سری پر ز درد. فردوسی. رجوع به کوژ شود
تعویج. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خم کردن، پشت خمیده کردن. خمیده قامت کردن: مرا روزگار این چنین کوژ کرد دلی بی امید و سری پر ز درد. فردوسی. رجوع به کوژ شود