جدول جو
جدول جو

معنی کوژ - جستجوی لغت در جدول جو

کوژ
قوز، برآمدگی در چیزی، خمیده، منحنی، گوژ، کوز، غوز، محدّب، گنگ
تصویری از کوژ
تصویر کوژ
فرهنگ فارسی عمید
کوژ(کِ / کُ وِ / کِ وِ)
نام میوه ای است سرخ رنگ که پیوسته نهال آن از زمین شور برمی آید و به عربی آن را زعرور می گویند. (برهان) (از آنندراج). میوه ای سرخ رنگ که به تازی زعرور گویند. (ناظم الاطباء). کوز. کویج. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کوز، زعرور و زالزالک شود، کوژ. آلوی کوهی و به کویج مشهور است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کوژ
به معنی کوز است که پشت خمیده و دوته شده باشد، (برهان)، پشت خمیده و اصل در آن یعنی کژ بمعنی کج بوده چون جیم و زای فارسی بهم تبدیل می یابند، کوژپشت شده و در استعمال فتح آن به ضمه بدل گردیده، (آنندراج) (انجمن آرا)، کوز و پشت دوتا وخمیده، (ناظم الاطباء)، کوز، (فرهنگ فارسی معین)، احدب، محدب، دوتا، دوتاه، منحنی، دولا، خم بخم، خمیده، چفته، کژ، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شگفتی نباشد که گردد ز درد
سر سرو کوژ و گل سرخ زرد،
ابوشکور،
میران بر او همچون الف راست درآیند
گردند ز بس خدمت او کوژتر از دال،
فرخی،
گروهی گفته اند که آن جانب که لقوه اندر وی باشد دیگر جانب را بکشد به سوی خویش و بدین سبب آن جانب که بسلامت باشد کوژ بماند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، لقوه علتی است که اندر عضله های روی افتد و چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
سد دشمن رخنه چون دندان سین
پشت حاسد کوژ چون بالای دال،
انوری،
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
ای بخت من ز مهر تو چون چشم تو دژم،
انوری،
ناخنی که اصل کار است و شکار
کوژ کمپیری ببرد کوروار،
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 258)،
- کوژسار، در بیت ذیل ظاهراً به معنی چون کوژ و کوژمانند است:
جوقی لئیم یک دو سه کژسیر و کوژسار
چون پنج پای آبی و چون چارپای خاک،
خاقانی،
- آسمان (فلک) کوژ، گنبد کوز، (فرهنگ فارسی معین) :
زود کند او خراب این فلک کوژ را
هم زحل و مشتری، هم اسد و سنبله،
سنائی،
رجوع به گنبد کوز ذیل ترکیب های کوز شود،
،
نحل، منج، زنبور عسل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الکواره، جای کوژ، (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نحل، کوژ انگبین، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً)، الدوی، آواز رعد و کوژ و باران، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً)، ایالت، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
کوژ
کوز، خمیده و منحنی
تصویری از کوژ
تصویر کوژ
فرهنگ لغت هوشیار
کوژ((کُ یا کِ))
کوز. کویج، زالزالک
تصویری از کوژ
تصویر کوژ
فرهنگ فارسی معین
کوژ
پشت دوتا، خمیده
تصویری از کوژ
تصویر کوژ
فرهنگ فارسی معین
کوژ
محدب
تصویری از کوژ
تصویر کوژ
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوژه
تصویر کوژه
خر سفید رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوژپشت
تصویر کوژپشت
کسی که به واسطۀ پیری پشتش خمیده شده باشد، کسی که ستون فقراتش معیوب و خمیده باشد، قوزی، کنایه از آسمان، برای مثال تو ز این بی گناهی که این کوژپشت / مرا برکشید و به زودی بکشت (فردوسی - ۲/۱۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
(رَهْ دَ)
خمیده راه رفتن. با پشتی خمیده و چفته راه رفتن: اختجاج، کوژ رفتن شتر باشتاب. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
صمغ درخت پرخاری است که آن درخت را به عربی شائکه خوانند و آن صمغ را عنزروت گویند و آن سرخ و سفید و بسیار تلخ است و در کوههای شبانکارۀ شیراز بهم می رسد و در دواهای چشم و زخمها به کار برند. (از برهان). ثمری است از درخت پرخار که به تازی آن درخت را شائک خوانند و در کوهستان شبانکارۀ فارس پیدا شود و آن صمغ را انزروت خوانند و بسیار تلخ است و در دواهای چشم به کار برند و آن را کوژده به اضافۀ ’ها’ در آخر نیز گویند و بین عوام به کنجیده مشهور است. (آنندراج). کوژده. کوزده. کوزد. جزء دوم کلمه (ژد) به معنی صمغاست. (حاشیۀ برهان چ معین). انزروت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوژده و انزروت شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
کوزپشتی. (فرهنگ فارسی معین). حدبه. حدب. احدباب. احدیداب. تحادب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پشت خمیدگی. خمیده پشتی. و رجوع به کوژپشت، کوزپشت و کوزپشتی شود
لغت نامه دهخدا
(ژَ دَ / دِ)
بمعنی کوژد است که صمغ درخت شائکه باشد و آن را جهودانه نیز گویند و آن صمغ را عنزروت خوانند. (برهان). انزروت. کوژد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوژد و انزروت شود
لغت نامه دهخدا
(کو کِ)
مقلد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بمعنی کوژانوک است که پرۀ کلیدان درباغ و طویله و امثال آن باشد، (برهان)، به معنی پرۀکلید زیرا که نوکش کژ است، (آنندراج) (انجمن آرا)، و رجوع به کوژانوک شود
لغت نامه دهخدا
(کُژْ بَ)
به زبان زند و پازند رستنیی باشد که آن را گشنیز خوانند و به عربی کزبره گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). هزوارش، کوزبرتا و در پهلوی ’گشنیچ’. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(ژِ اَ گَ)
نحل. ثول. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
خمیده قامت:
چنین بادا کبود و کوژبالا
هر آنکو بشکند پیمانش از ما،
(ویس و رامین)،
رجوع به کوژ شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رُ)
شهری است به اسبزار از خراسان و جایی بانعمت است و مردمان او خوارج اند و جنگی. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
خمیده پشت. (آنندراج). کوزپشت و احدب. (ناظم الاطباء). کوزپشت. (فرهنگ فارسی معین). حدب. احدب. حدباء. احنی. حنواء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت کاین پهلو کوژپشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت.
فردوسی.
این زال کوژپشت که دنیاست همچو چنگ
از سر بریده موی و به پای اندر آمده.
خاقانی.
کشاورز را جای باشد درشت
چو نرمی ببیند شود کوژپشت.
نظامی.
و رجوع به کوزپشت و کوژ شود، بدشکل و بدترکیب. (ناظم الاطباء) ، به کنایه بسبب خمیدگی موهوم فلک را نیز کوژپشت گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
همان کژ بود کار این کوژپشت
بخواهد همی بود با ما درشت.
فردوسی.
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرا برکشید و بزودی بکشت.
فردوسی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
خرالاغ سفید را گویند و به عربی اقمر خوانند. (برهان). خر سپیدرنگ را گویند که به عربی اقمر خوانند. (آنندراج). خر سپید. (ناظم الاطباء). خر سفیدرنگ. اقمر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دوتایی، (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، حدبه، احدیداب، خمیدگی، کوژ بودن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار،
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 217)،
و رجوع به کوژ و کوزی شود، چین و شکن، جعد، شکنج:
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال،
فرخی
لغت نامه دهخدا
پرۀ کلیدان در طویله و باغ و امثال آن را گویند، کوژنوک، (از برهان) (آنندراج)، کوژابند، پرۀ کلیدان قفل، پرۀ کلیدان، فراشه، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به کوژابند و کوژنوک شود
لغت نامه دهخدا
هر یک از سوراخهای نحل، کواره، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نخروب، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً) : خمیر انبخان، خمیری کوژانو شده، یعنی چون خانه زنبور شده، (مهذب الاسماء) (یادداشت ایضاً)، و رجوع به کوژ شود
لغت نامه دهخدا
(رَهْ تَ)
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن:
سرو بودیم گاه چند بلند
کوژ گشتیم چون درونه شدیم.
کسائی.
ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359).
رجوع به کوژ و کوژ شدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَهْ زَ دَ)
تعویج. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خم کردن، پشت خمیده کردن. خمیده قامت کردن:
مرا روزگار این چنین کوژ کرد
دلی بی امید و سری پر ز درد.
فردوسی.
رجوع به کوژ شود
لغت نامه دهخدا
(رَهْ تَ)
ضلع. (تاج المصادر بیهقی). استقواس. (زوزنی). انحناء. خمیدن. تقوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوژ گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(رَهْ سِ پَ شُ دَ)
حدب. احدیداب. تحادب. احدباب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خمیده پشت شدن. و رجوع به کوژپشت و کوژ گشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوژ پشت
تصویر کوژ پشت
خمیده پشت پشت دوتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوژده
تصویر کوژده
انزروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوژه
تصویر کوژه
خر سفید رنگ اقمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوژ پشتی
تصویر کوژ پشتی
خمیده پشتی پشت دوتایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوژپشت
تصویر کوژپشت
((پُ))
کسی که پشتش خمیده شده باشد، بدشکل، بدترکیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوژه
تصویر کوژه
((ژِ))
خر سفید رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوژ
تصویر گوژ
قوز
فرهنگ واژه فارسی سره