جدول جو
جدول جو

معنی کؤس - جستجوی لغت در جدول جو

کؤس
(کُ ئو)
جمع واژۀ کأس. جامهای شراب خوردن یا جامهای باشراب. (از منتهی الارب). رجوع به کؤوس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کورس
تصویر کورس
پیچ و تاب مو، موی پیچیده و مجعد، موی
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کورس
تصویر کورس
مسیر معینی که وسیلۀ نقلیۀ عمومی با کرایۀ معین طی می کند
در ورزش مسیر مخصوص در رقابت های اسب دوانی، اتومبیل رانی، موتورسیکلت رانی و مانند آن ها
مسابقۀ سرعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوس
تصویر کوس
طبل بزرگ، دهل، آسیب، صدمه، لطمه، ضربه، برای مثال تبر از بس که زد به دشمن کوس / سرخ شد همچو لالکای خروس (رودکی - ۵۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
جزیره ای در بحر ابیض (مدیترانه) و یکی از ایالتهای کشور فرانسه است و شهرهای عمده آن آژاکسیو (محل تولد ناپلئون اول) ، باستیا، کالوی، کورت و سارتن می باشد. این ایالت از پنج ولایت و 62 بلوک و 366 بخش تشکیل یافته و 8722 کیلومتر مربع وسعت و 269831 تن سکنه دارد. این جزیره به وسیلۀ ’ژنواها’ در سال 1768 میلادی به فرانسه فروخته شده است. ارتفاعات این جزیره را کوههای سنتو، روتوندو، اورو و جز اینها تشکیل داده و دره های عمیقی را در این جزیره بوجود آورده اند. محصولات عمده این جزیره شراب، زیتون و درختان میوه است، ولی محصول اصلی آن شاه بلوط و پرورش گوسفند و صید ماهی است. جلب سیاحان نیز از منابععمده تحصیل ثروت مردم این جزیره است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
پیچیدن و حلقه شدن مار. (از منتهی الارب). پیچیدن مار در جای حلقه شدن خود. (از اقرب الموارد) ، رفتن شتر در حال پی بکردن بر سه پای. (تاج المصادر بیهقی). بر سه پای رفتن ستور پی زده یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). بر سه پای رفتن شتر و آن را معرقب نامند. (از اقرب الموارد). بر سه پای رفتن شتر پی زده و عرقوب قطع شده و جز آن. (ناظم الاطباء) ، بیوکندن کسی. (تاج المصادر بیهقی). بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، طعن کردن زن را در جماع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، سر به زیر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زیان آوردن در ثمن مبیعه. (منتهی الارب) (آنندراج). مقلوب وکس، زیان آوردن در ثمن مبیعه. (ناظم الاطباء). پایین آمدن قیمت و زیان کردن در بیع. و یقال: ’لاتکسنی یا فلان فی البیع’، ای لاتنقص الثمن. (از اقرب الموارد) ، نرم و آهسته رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
باد نکباء که بر وی باد دیگر به درازا وزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کلمه ای است که به هنگام ترس از غرق شدن گویند. (از منتهی الارب). کلمه ای است که به هنگام غرق شدن گویند و چه بسا در این مقام اعجمی است. (از اقرب الموارد). ازهری گوید که کوس گویا اعجمی است و عرب بدان تکلم کرده است. (از المعرب جوالیقی)
لغت نامه دهخدا
به معنی فروکوفتن باشد، (برهان) (آنندراج)، فروکوفتگی، (ناظم الاطباء)، فروکوفتن، (فرهنگ فارسی معین)، در مازندرانی ’کوس’ به معنی زور دادن کسی است به جلو، (از حاشیۀ برهان چ معین)، آن است که دو کس فراهم زنند و دوش به دوش به قوت بهم زنند، (لغت فرس اسدی ص 197)، دو کس که دوش بر دوش یا پهلو به پهلو زنند، صدمه، (ازبرهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، آزاری که از دوش بدوش یا پهلو به پهلوی یکدیگر زدن حاصل شود، صدمه، (فرهنگ فارسی معین)، کوفتن تن بر تن دیگری، تنه زدن، تنه، آسیب که با دوش یا پهلو بر کسی زنند، صدمه، ضربه، زخم، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بترسد چنین هر کس از بیم کوس
چنین برخروشند چون زخم کوس،
فردوسی،
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب چتر و ز کوس عماری،
زینبی،
و رجوع به کوس یافتن، کوس خوردن و کوس زدن شود، طبل بزرگ بود، (لغت فرس اسدی)، طبل که در لشکرها و مصافها زنند، (صحاح الفرس)، نقارۀ بزرگ را گویند و آن را به سبب فروکوفتن به این نام خوانده اند، (برهان) (آنندراج)، طبل و نقارۀ بزرگ، (ناظم الاطباء)، نقارۀ بزرگ که عبارت است از یک پارچۀ پوست که بر روی بدنه ای بشکل کاسۀ بزرگ کشیده شده، طبل کلان، کوست، (فرهنگ فارسی معین)، طبل، دهل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
علم ابر و تندر بود کوس او
کمان آدینده شود ژاله تیر،
اسدی،
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
بجنبید هامون ز آوای کوس،
فردوسی،
چودانست کآمد ورا یار طوس
همی برخروشید بر سان کوس،
فردوسی،
بریده سمند سرافرازدم
دریده همه کوس و رویینه خم،
فردوسی،
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان،
فرخی،
کوس تو کرده ست بر ره دامن کوهی غریو
اسب تو کرده ست بر هر خامۀ ریگی صهیل،
فرخی،
ز بانگ بوق و هول کوس هزمان
درافتد زلزله در هفت کشور،
عنصری،
امیر فرمود خلعت احمد راست کردند، طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270)، آواز بوق و کوس و دهل و کاسه بیل بخاست، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290)، پس تاش سپاهسالار دررسید با کوس و علامتی و آلتی و عدتی تمام، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282)، فرعون کوسی داشت که آواز آن چهار فرسنگ برفتی، (قصص الانبیاء ص 107)،
مرغی دیدم نشسته بر بارۀ طوس
در پیش نهاده کلۀ کیکاووس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا نالۀ کوس،
(منسوب به خیام)،
بشنیدند نام بطلمیوس
پرفغان و میان تهی چون کوس،
سنائی،
چنبر کوس او خم فلک است
ساقی کاس او صف ملک است،
خاقانی،
چه کند کوس که امروز قیامت نکند
بند آرد نفس صور که فردا شنوند،
خاقانی،
بخت بر کوس فلک بستی پوست
از تن جدی به فرمان اسد،
خاقانی،
تیغ نه ای زخم بی اندازه چیست
کوس نه ای اینهمه آوازه چیست ؟
نظامی،
غریو کوس داده مرده را گوش
دماغ مردگان را برده از هوش،
نظامی،
غریو کوسها بر کوهۀ پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل،
نظامی،
چو آمد کوس سلطانی چه باشد کاس شیطانی
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره،
مولوی،
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس،
سعدی،
چون زهرۀ شیران بدر نعرۀ کوس
بر باد مده جان گرامی به فسوس،
سعدی،
چون دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست،
جامی،
- کوس بربستن، کنایه از سوار کردن کوس بر فیل وآماده شدن برای جنگ است:
چو دستان شد آگاه بربست کوس
ز لشکر زمین گشت چون آبنوس،
فردوسی،
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس،
فردوسی،
و رجوع به ترکیب بعد شود،
- کوس بر پیل بستن، استوار کردن کوس بر پیل، (از آنندراج)، سوار کردن کوس بر فیل، (فرهنگ فارسی معین)،
-، کنایه از تهیۀ کوچ نمودن برای جنگ، (آنندراج)، کنایه از مجهز شدن برای جنگ، (فرهنگ فارسی معین) :
چنین نامداران و گردان که هست
ببندیم کوس از بر پیل مست،
فردوسی،
چرا می کنی بر تن خود فسوس
نترسی چو بر پیل بندند کوس،
فردوسی،
وز آن جایگه کوس بر پیل بست
به گردان بفرمود خود برنشست،
فردوسی،
و رجوع به ترکیب قبل شود،
- کوس برکشیدن، رجوع به همین مدخل شود،
- کوس بر کوهۀ پیل بستن، رجوع به ترکیب کوس بر پیل بستن شود:
بدانگه که خیزد خروش خروس
ببستند بر کوهۀ پیل کوس،
فردوسی،
بفرمود کاووس تا گیو و طوس
ببستند بر کوهۀ پیل کوس،
فردوسی،
دوم روز هنگام بانگ خروس
ببندیم بر کوهۀ پیل کوس،
فردوسی،
- کوس به زخم آوریدن، کوس زدن، کوس نواختن، طبل زدن:
بفرمود اسکندر فیلفوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس،
فردوسی،
- کوس بستن، رجوع به دو ترکیب کوس بربستن و کوس بر پیل بستن شود:
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ایران همین بس فسوس،
فردوسی،
- کوس بشارت، طبل و نقاره ای که به هنگام جشن و شادی یا دادن مژده ای می زده اند:
کاس بخندید کز نشاط سحرگاه
کوس بشارت، نوای کاسه گر آورد،
خاقانی،
هنوز کوس بشارت تمام نازده بود
که تهنیت ز دیار عرب رسید و عجم،
سعدی،
- کوس پیل، کوس و طبلی که بر روی فیل می بستند و یا فیلی که کوس بر آن می بستند:
که دیدی کآمد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش،
نظامی،
- کوس جنگی (حربی)، نقاره ای که در روز جنگ نوازند، (فرهنگ فارسی معین)،
- کوس دولت، کوسی که نوید سعادت و خوشی دهد، کوسی که به هنگام پیروزیها و فتوحات می زدند:
چو خلوت نشین کوس دولت شنید
دگر ذوق در کنج خلوت ندید،
سعدی (بوستان)،
- کوس رحلت، کوس رحیل، طبلی که هنگام کوچ زنند:
خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت،
سعدی،
و رجوع به ترکیب بعد شود،
- کوس رحیل، نقارۀ کوچ و رحلت، (آنندراج)، علامت کوچ و اعلان کوچ کردن، (ناظم الاطباء)،
- کوس رویین، کوسی که از روی ساخته باشند:
شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران،
منوچهری،
کوس رویین بلند کرد آواز
زخمه بر کاسه ریخت کاسه نواز،
نظامی،
- کوس رویین نهادن در قبیله ای، به مجاز، با همه فعلی نامشروع کردن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کوس رویین در آن قبیله نهاد
همچو شمشیر قتل در بغداد،
سعدی (یادداشت ایضاً)،
- کوس زدن، رجوع به همین مدخل شود،
- کوس عید، کوس و طبلی که بهنگام اعیاد و جشنها زنند:
بر کوس عید آن نکند زخم کآن زمان
بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش،
خاقانی،
- کوس فروکوفتن، رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود،
- کوس نودولتی، رجوع به ترکیب کوس دولت شود:
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نوسفرم بازآید،
حافظ،
، به معنی صف و قطار و جرگه هم آمده است، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، صف لشکر و پرۀ فوج و قطار، (غیاث) :
دو لشکر بهم برکشیدند کوس
چو شطرنجی از عاج و از آبنوس،
نظامی (از جهانگیری)،
، نوعی از بازی باشد و آن فی الجمله شباهتی به بازی شطرنج دارد چه مهره های آن را نیز در دو جانب در صف می چینند و چون کوس بمعنی صف آمده است آن را هم به این اعتبار کوس می گویند، (برهان) (آنندراج)، گوشۀ جامه وگلیم و پلاس را نیز گویند که از گوشه های دیگر زیاده یعنی درازتر باشد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، در تاج العروس در مادۀ ’ش ط ر’ آمده: ثوب شطور، احد طرفی عرضه کذلک، ای اطول من الاخر، و قال الصاغانی، و یقال بالفارسیه (کوس) بضمه غیرمشبعه، (از حاشیۀ برهان چ معین) :
سر بتاب ازحسد و گفتۀ پرمکر دروغ
چوب پرمغز مخر جامۀ پر کوس و اریب،
ناصرخسرو،
، به معنی ایما و اشاره هم آمده است، (برهان) (آنندراج)، ایما و اشاره و علامت، (ناظم الاطباء)، چوب سه گوشی که نجاران دارند و بدان تربیع تخته را اندازه کنند، فارسی است، (از تاج العروس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، در کتاب منسوب به خلیل آمده که کوس، چوبی است سه گوش که نجاران دارند و با آن تربیع چوب را اندازه گیرند، و آن کلمه ای فارسی است و ابوهلال گوید که از این کلمه فعل مشتق کرده اند، (از المعرب جوالیقی)، گونیا و گونیای نجاری، (ناظم الاطباء)، چوب سه پهلوی نجاری که بدان تخته های چهارگوشه را اندازه نمایند، (از منتهی الارب)، چوبی است مثلثی که نجار بوسیلۀ آن تخته را اندازه کند، معرب است، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای است از مازندران که به کوسان اشتهار دارد، (برهان) (آنندراج)، نام قصبه ای در مازندران، (ناظم الاطباء) :
ز آمل گذر سوی تمیشه کرد
نشست اندر آن نامور بیشه کرد
کجا کز جهان کوس خوانی همی
جز این نام نیزش ندانی همی،
فردوسی،
و رجوع به کوسان شود
جزیره ای است در بحر ایجی به شمال غربی رودس، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
بهندی بمعنی کروه است که ثلث فرسخ باشد، (برهان) (آنندراج)، واحد مسافت معادل ثلث فرسخ، کروه، (فرهنگ فارسی معین) : از اینجا تا سهرند ده دوازده کوس بیش نیست، (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ کوساء: رمال کوس، یعنی ریگهای برهم نشسته، (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، رجوع به کوساء شود
لغت نامه دهخدا
(یَ ءُ / یَ ئو)
یؤوس. مرد نومید. (ناظم الاطباء). نومید. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) : اًنه لیؤس کفور. (قرآن 9/11) ، مردم به راستی نومید است ناسپاس. (کشف الاسرار ج 4 ص 350). واًن مسّه الشر فیؤس قنوط. (قرآن 49/41) ، و اگر بدبدو رسد بداندیش بود نومید. (کشف الاسرار ج 8 ص 535)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
سخن چین و نمام. (ناظم الاطباء). مؤوس. مائس. ممأس. مئوس
لغت نامه دهخدا
(اَ ءُ)
جمع واژۀ کاءس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کأس شود
لغت نامه دهخدا
(رُ ئو)
جمع واژۀ رأس. رجوع به رأس شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رْ / کَ وَ)
موی پیچیده و مجعد را گویند. (برهان). موی پیچیده و گره دار که به عربی مجعد گویند و آن را پارسیان شیراز نیز کرنجی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). موی پیچیده و مجعد. (فرهنگ فارسی معین). کرس. کرسه. کورسه. (از حاشیۀ برهان چ معین) (از فرهنگ فارسی معین) ، به معنی چرک و ریم هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بُءْسْ)
سختی و بلا. یقال: یوم بؤس و یوم نعم. ج، ابؤس. (منتهی الارب). سختی. (برهان) (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری) (دهار). سختی و بلا. (آنندراج). بلا و سختی. ج، ابؤس. (ناظم الاطباء). درویشی و شدت احتیاج و سختی. (غیاث). فقر. عسرت درویشی. مسکنت. (یادداشت بخط مؤلف) :
ز شاهنشه اسکندر فیلقوس
فروزندۀ آتش نعم و بوس.
فردوسی.
بمرد اندر آن چند گه فیلقوس
بروم اندرون بود یک چند بوس.
فردوسی.
ولیعهد گشت از پس فیلقوس
بدیدار او داشتی نعم و بوس.
فردوسی.
پیغام داد که دانم دلت گرفته است از تنگی و بوس حصار. (تاریخ سیستان).
دامن او گیر و از او جوی راه
تا برهی زین همه بوس و زحام.
ناصرخسرو.
چون ایام نحوس و ساعت بؤس منقضی و منفصل شود، جزای این عقوق و... تقدیم افتد. (سندبادنامه ص 70). اصحاب قابوس در آن بؤس، نفوس شریف خویش را به اندک بلغه قانع گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول ص 226).
لغت نامه دهخدا
(کَ ئو)
کؤود. رجوع به کؤود شود
لغت نامه دهخدا
(کُ ئو)
جمع واژۀ کأس. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامها. پیاله ها: از شام تا فلق و از بام تا شفق به معاطات کؤوس مدام و معانات پریچهرگان خوش اندام... (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ)
صفت و گونه. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در بعضی فرهنگها با شین منقوطه نیز به نظر رسیده. (فرهنگ جهانگیری). کواسه. کواش. کواشه. و رجوع به همین کلمه هاشود، طرز و روش و قاعده و قانون. (برهان). طرز و روش و رفتار. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
آبکامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دو، دویدن، مسابقه (اسبدوانی)، مسافتی که طی کنند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(حَ ءُ)
بر وزن فعول، دلاور و شجاع در جنگ که مردان بسیار کشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کورس
تصویر کورس
مسابقه، مسافت طی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوس
تصویر کوس
آسیب، صدمه، ضربه، زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواس
تصویر کواس
((کُ))
طرز، روش، گواش، گواسه، گواشه، گواس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کورس
تصویر کورس
((کَ رَ))
پیچ و شکن موی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوس
تصویر کوس
دهل، طبل بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کورس
تصویر کورس
((رْ))
مسابقه، هر بار سوار و پیاده شدن از اتوبوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوس
تصویر کوس
گوشه جامه و گلیم و پلاس که از گوشه ای دیگر درازتر باشد
فرهنگ فارسی معین
مسابقه، دو، دوره، مسافت، مجعد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دهل، طبل، نقاره، فروکوفتن، هل دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارزن، گاورس
فرهنگ گویش مازندرانی
سمبه ی تفنگ، چمبه، فشار، صدمه، هول
فرهنگ گویش مازندرانی