زالزالک، درخت کوچکی از تیرۀ گل سرخی با گل های سفید و شاخه های خاردار، میوۀ این درخت که شبیه ازگیل اما کوچک تر و زرد رنگ و دارای هستۀ سخت است و در اوایل پاییز می رسد، کوهج، کویژ
زالزالَک، درخت کوچکی از تیرۀ گل سرخی با گل های سفید و شاخه های خاردار، میوۀ این درخت که شبیه ازگیل اما کوچک تر و زرد رنگ و دارای هستۀ سخت است و در اوایل پاییز می رسد، کوهَج، کِویژ
مردم چادرنشینی که در مسیر خود به کارهایی از قبیل خوانندگی، نوازندگی، فال بینی و فروش سبد می پردازند، لوری، لولی، غرشمال، قرشمال، کنایه از کسی که داد و فریاد بیهوده می کند، بی شرم
مردم چادرنشینی که در مسیر خود به کارهایی از قبیل خوانندگی، نوازندگی، فال بینی و فروش سبد می پردازند، لوری، لولی، غرشمال، قرشمال، کنایه از کسی که داد و فریاد بیهوده می کند، بی شرم
به معنی کوهج است که آلوی کوهی باشد، و به عربی زعرور خوانند، (برهان)، زالزالک، که به تازی زعرور گویند، (ناظم الاطباء)، کوهج، کویج، کویژ، کوهیک (کوهی)، آلوی کوهی، زعرور، (فرهنگ فارسی معین)
به معنی کوهج است که آلوی کوهی باشد، و به عربی زعرور خوانند، (برهان)، زالزالک، که به تازی زعرور گویند، (ناظم الاطباء)، کوهج، کویج، کویژ، کوهیک (کوهی)، آلوی کوهی، زعرور، (فرهنگ فارسی معین)
نام پارسی زعرور احمر است که بستانی باشد نه کوهی، وبعضی کویژ به زای فارسی، مطلق زعرور را دانند. (آنندراج) (انجمن آرا). قسمی زالزالک. زالزالک بری. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوهیج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوهیج شود
نام پارسی زعرور احمر است که بستانی باشد نه کوهی، وبعضی کویژ به زای فارسی، مطلق زعرور را دانند. (آنندراج) (انجمن آرا). قسمی زالزالک. زالزالک بری. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوهیج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوهیج شود
کاولی = کابلی ؟ (فرهنگ فارسی معین). لولی. (آنندراج). لولی. لوری. غربال بند. قره چی. غرچی. غربتی. چینگانه. زط. زرگر کرمانی. سوزمانی. زنگاری. فیوج. فیج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام گروهی صحرانشین. (ناظم الاطباء). طایفۀ معروفی هستند چادرنشین که در تمام عالم پراکنده اند و در ایران کارشان فروختن سبد و فالگیری و احیاناً دزدی است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). و رجوع به لوری، لولی و لولیان شود. - امثال: کولی غربال به رو گرفته از رفیقش پرسید مرا چگونه بینی ؟ گفت: بدان سان که تو مرا بینی. (امثال و حکم ج 3 ص 1247). کولی کولی را دید چماقش را دزدید. (امثال و حکم ج 3 ص 1248). و رجوع به مثل بعد شود. کولی کولی را می بیند چوبش را زمین می اندازد. (امثال و حکم ج 3 ص 1248). رجوع به مثل قبل شود. - مثل کوچ کولی، با انبوهی و جمعیت به جایی رفتن. همه با هم با آواز بلند سخن گفتن. (امثال و حکم ج 3 ص 1474). رجوع به معنی بعد و ترکیب های و امثال ذیل مدخل کوچ شود. ، به مجاز زن یا دختری که بسیار فریاد کند. زن بی شرم بسیارفریاد. زنی سخت آواز درشت و بی شرم. زنی که عادتاً داد و فریاد بسیار کند. زنی پر داد و فریاد. سلیطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به مجاز کودکان پرسروصدا و جیغجیغو و زنان دزد و بدزبان را گویند. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). - کولی غربیل بند، مراد همان کولی است منتهی بدین صورت بیشتر به مجاز به کار می رود و به زنان سلیطه و آپاردی و بچه های پرسروصدا اطلاق می شود. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، فاحشه. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) ، مردم صحرانشین بی شرم. (ناظم الاطباء)
کاولی = کابلی ؟ (فرهنگ فارسی معین). لولی. (آنندراج). لولی. لوری. غربال بند. قره چی. غرچی. غربتی. چینگانه. زط. زرگر کرمانی. سوزمانی. زنگاری. فیوج. فیج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام گروهی صحرانشین. (ناظم الاطباء). طایفۀ معروفی هستند چادرنشین که در تمام عالم پراکنده اند و در ایران کارشان فروختن سبد و فالگیری و احیاناً دزدی است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). و رجوع به لوری، لولی و لولیان شود. - امثال: کولی غربال به رو گرفته از رفیقش پرسید مرا چگونه بینی ؟ گفت: بدان سان که تو مرا بینی. (امثال و حکم ج 3 ص 1247). کولی کولی را دید چماقش را دزدید. (امثال و حکم ج 3 ص 1248). و رجوع به مثل بعد شود. کولی کولی را می بیند چوبش را زمین می اندازد. (امثال و حکم ج 3 ص 1248). رجوع به مثل قبل شود. - مثل کوچ کولی، با انبوهی و جمعیت به جایی رفتن. همه با هم با آواز بلند سخن گفتن. (امثال و حکم ج 3 ص 1474). رجوع به معنی بعد و ترکیب های و امثال ذیل مدخل کوچ شود. ، به مجاز زن یا دختری که بسیار فریاد کند. زن بی شرم بسیارفریاد. زنی سخت آواز درشت و بی شرم. زنی که عادتاً داد و فریاد بسیار کند. زنی پر داد و فریاد. سلیطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به مجاز کودکان پرسروصدا و جیغجیغو و زنان دزد و بدزبان را گویند. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). - کولی غربیل بند، مراد همان کولی است منتهی بدین صورت بیشتر به مجاز به کار می رود و به زنان سلیطه و آپاردی و بچه های پرسروصدا اطلاق می شود. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، فاحشه. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) ، مردم صحرانشین بی شرم. (ناظم الاطباء)
کلی، (فرهنگ فارسی معین)، قسمی ماهی خرد پرتیغ، قسمی ماهی دریای خزر، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به کلی شود، نوعی ماهی که در چاه بهار می خورند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کلی، (فرهنگ فارسی معین)، قسمی ماهی خرد پرتیغ، قسمی ماهی دریای خزر، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به کلی شود، نوعی ماهی که در چاه بهار می خورند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
سواری روی کول و پشت، (فرهنگ فارسی معین)، در تداول کودکان در بازی، سواری بر پشت کسی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، عمل کول کردن را گویند، (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، - کولی دادن، کسی را بر کول و پشت خود سوار کردن، (فرهنگ فارسی معین)، بردن حریف را بر پشت خویش، در بعضی بازی های کودکان رسم بر این بود که برنده را به کول خود گرفته مقداری (که میزان آن از روی وسایل بازی معین می شد) راه ببرد، این عمل را کولی دادن می گفتند، کسی که سوار می شدکولی می گرفت، در بسیاری از بازیها، نظیر: چلتوب، الک دولک، زویی و بعضی انواع تیله بازی کولی دادن رایج بوده است، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، بردن حریف را بر پشت خویش پس از باختن در بعضی بازیهای کودکان، در بازیهای کودکان، بر پشت کسی که ایستاده است سوار شدن تا او وی را ببرد، و کولی گرفتن متعدی آن است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - کولی گرفتن، بر پشت سوار شدن حریف بازی را، بر کول حریف نشستن در بعض بازیهای کودکان پس از بردن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به ترکیب قبل شود
سواری روی کول و پشت، (فرهنگ فارسی معین)، در تداول کودکان در بازی، سواری بر پشت کسی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، عمل کول کردن را گویند، (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، - کولی دادن، کسی را بر کول و پشت خود سوار کردن، (فرهنگ فارسی معین)، بردن حریف را بر پشت خویش، در بعضی بازی های کودکان رسم بر این بود که برنده را به کول خود گرفته مقداری (که میزان آن از روی وسایل بازی معین می شد) راه ببرد، این عمل را کولی دادن می گفتند، کسی که سوار می شدکولی می گرفت، در بسیاری از بازیها، نظیر: چلتوب، الک دولک، زویی و بعضی انواع تیله بازی کولی دادن رایج بوده است، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، بردن حریف را بر پشت خویش پس از باختن در بعضی بازیهای کودکان، در بازیهای کودکان، بر پشت کسی که ایستاده است سوار شدن تا او وی را ببرد، و کولی گرفتن متعدی آن است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - کولی گرفتن، بر پشت سوار شدن حریف بازی را، بر کول حریف نشستن در بعض بازیهای کودکان پس از بردن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به ترکیب قبل شود
نانی باشد که خمیر آن از دیوار تنور افتاده و در میان آتش پخته شده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، نان بزرگ روغنی را نیز گویند. (برهان). کلیچه. کلوچ. نان روغنی بزرگ. کلوچه. (فرهنگ فارسی معین). نان بزرگ روغنی. (ناظم الاطباء) : کریمی که بر سفرۀ عام دارد کلیج از مه و از کواکب کلیچه. ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج). و رجوع به کلیچه شود
نانی باشد که خمیر آن از دیوار تنور افتاده و در میان آتش پخته شده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، نان بزرگ روغنی را نیز گویند. (برهان). کلیچه. کلوچ. نان روغنی بزرگ. کلوچه. (فرهنگ فارسی معین). نان بزرگ روغنی. (ناظم الاطباء) : کریمی که بر سفرۀ عام دارد کلیج از مه و از کواکب کلیچه. ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج). و رجوع به کلیچه شود
اسبی را گویند که هر دو پای اوکج باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسب سگ دست را گویند یعنی هر دو دست آن کج باشد. (براهین العجم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پیش رخش تو سبز خنگ فلک لنگ و سکسک بود بسان کلیج. عسجدی (از براهین العجم)
اسبی را گویند که هر دو پای اوکج باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسب سگ دست را گویند یعنی هر دو دست آن کج باشد. (براهین العجم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پیش رخش تو سبز خنگ فلک لنگ و سکسک بود بسان کلیج. عسجدی (از براهین العجم)
بر وزن و معنی قولنج باشد و آن بادی است که به سبب آن شکم و پهلو درد کند و بیم هلاکت باشد و قولنج معرب کولنج بود. (برهان). درد شکم، قولنج معرب آن. (فرهنگ رشیدی). به وزن و معنی قولنج و آن مرضی است که در امعاء از ریح یا پیچیدن روده به هم رسد خاصه در رودۀ قولون و به اضافۀ الف (کولانج) نیز درست است. (انجمن آرا). قولنج و درد کمر. (ناظم الاطباء). کولانج. قولنج. (فرهنگ فارسی معین) : کسی را کش تو بینی درد کولنج بکافش پشت و زو سرگین برون لنج. طیان (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آتشدان را نیز گویند. (برهان). آتشدان و منقل. (ناظم الاطباء). به معنی آتشدان نیز گویند و ظاهراًبه معنی آتشدان گولخ است، مخفف گولخن نه کولنج. (فرهنگ رشیدی). به معنی آتشدان مصحف است و آن گولخ به وزن دوزخ است و مخفف گولخن حمام است. (انجمن آرا). ظاهراً مصحف گولخ. (حاشیۀ برهان چ معین) ، نام نوایی است از موسیقی. (برهان) (ناظم الاطباء)
بر وزن و معنی قولنج باشد و آن بادی است که به سبب آن شکم و پهلو درد کند و بیم هلاکت باشد و قولنج معرب کولنج بود. (برهان). درد شکم، قولنج معرب آن. (فرهنگ رشیدی). به وزن و معنی قولنج و آن مرضی است که در امعاء از ریح یا پیچیدن روده به هم رسد خاصه در رودۀ قولون و به اضافۀ الف (کولانج) نیز درست است. (انجمن آرا). قولنج و درد کمر. (ناظم الاطباء). کولانج. قولنج. (فرهنگ فارسی معین) : کسی را کش تو بینی درد کولنج بکافش پشت و زو سرگین برون لنج. طیان (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آتشدان را نیز گویند. (برهان). آتشدان و منقل. (ناظم الاطباء). به معنی آتشدان نیز گویند و ظاهراًبه معنی آتشدان گولخ است، مخفف گولخن نه کولنج. (فرهنگ رشیدی). به معنی آتشدان مصحف است و آن گولخ به وزن دوزخ است و مخفف گولخن حمام است. (انجمن آرا). ظاهراً مصحف گولخ. (حاشیۀ برهان چ معین) ، نام نوایی است از موسیقی. (برهان) (ناظم الاطباء)