جدول جو
جدول جو

معنی کول - جستجوی لغت در جدول جو

کول
دوش، کتف، کوله
کندن، کاویدن، گود کردن، شیار کردن زمین، کولیدن
گول، جایی که آب کمی در آن ایستاده باشد، تالاب، حوض، برکه
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، اشوزشت، پش، آکو، پشک، پژ، بوم، هامه، کوکن، پسک، کلیک، کنگر، کلک، چوگک، کوف، شباویز، مرغ شب آویز، چغو، بیغوش، مرغ بهمن، بایقوش، مرغ شباویز، کوچ، بوف، مرغ حق
تصویری از کول
تصویر کول
فرهنگ فارسی عمید
کول
حلقه های بزرگ سفالی یا سیمانی در مجرای قنات یا فاضلاب که مانع نشست یا ریزش آن می شود
پوستینی از جنس پوست گوسفند، برای مثال میفکن کول گرچه خوار آیدت / که هنگام سرما به کار آیدت (نظامی۵ - ۸۱۷)
تصویری از کول
تصویر کول
فرهنگ فارسی عمید
کول
(کَ وَ)
نام قصبه ای است از ولایت فارس. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف گوک موضعی در کرمان است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
کول
(کَ وَ)
نوعی از پوستین است که آن را از پوست گوسفند بزرگ دوزند و درزهای آن را تسمه دوزی کنند. (برهان). پوستین پشم درازی است که کم بهاست و فقیران پوشند. (آنندراج). پوستینی که از پوست گوسپند پیر سازند. (از فرهنگ رشیدی). کردی گول (پوست، پوست نرم جانوران که بشر پوشش خود کند) ، کوله و کول (پشم گوسفند و غیره، پالتو پوستی). (از حاشیۀ برهان چ معین). نوعی پوستین پرپشم کم بها. (حاشیۀ شرفنامه چ وحید ص 163) :
میفکن کول گرچه خوار آیدت
که هنگام سرما به کار آیدت.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 163).
به کول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
ز همه نمدفروشان جهان فراغ دارد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 66).
باید به پوستین بره درساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه به بر قاقم و قدک.
نظام قاری (دیوان البسه ص 90).
به پشتی بیامد ز هر سو کول
به پیکار سما نموده جدل.
نظام قاری (دیوان البسه ص 186).
، گلیم و پلاس کهنه. (برهان) (ناظم الاطباء). بعضی گلیم و پالاس را گفته اند. (فرهنگ رشیدی). بعضی به معنی گلیم کهنه نوشته. (غیاث) ، حلقه های سفالین که در مجرای قنات نشانند تا مانع از نشست قنات شود. (فرهنگ فارسی معین). تنبوشه های بسیار بزرگ که در قنات به کار برند جلوگیری واریز را. لولۀ بزرگ و فراخ سفالینه که در قنات به کار برند و آن را در کرمان نای و نای سار گویند. تنبوشۀ بزرگ برای کاری. گنگ. موری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، در سامی اسب کندرو که کودن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). اسب کم راه و مهمیزخور و کندرو را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). عربی است. رجوع کنید به السامی در معنی ’کودن’. (حاشیۀ برهان چ معین) ، در هندی به معنی نیلوفر آفتابی که گلش سرخ باشد و آن را به هندی کمل نیز گویند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
کول
به معنی دوش و کتف باشد، (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، دوش که به عربی کتف گویند، (از فرهنگ رشیدی)، شانه، دوش، کتف، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، گلپایگانی کول، گیلکی کول، شانه و دوش، (حاشیۀ برهان چ معین)،
- از سر و کول هم بالا رفتن، رجوع به ترکیب بعد شود،
- از کول هم بالا رفتن، در تداول عامه، در جایی پرازدحام برای خود جا بازکردن، (فرهنگ فارسی معین)،
- این کول و آن کول انداختن، در تداول عامه، تعلل کردن، مماطله کردن، (فرهنگ فارسی معین)،
- بر کول سوار کردن، در تداول عامه، بر شانه و پشت سوار کردن کسی را، (فرهنگ فارسی معین)،
- به کول انداختن، کول کردن، رجوع به مدخل کول کردن شود،
- به کول گرفتن کسی یا چیزی را، کول کردن:
رجوع به مدخل کول کردن شود،
خرسر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته به کول، خیک شراب،
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- دم را روی کول گذاشتن و رفتن، با یأس و نومیدی بازگشتن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مأیوس یا مغلوب رفتن، (امثال و حکم ج 3 ص 825)،
- کولبار، کوله بار، باری که بر دوش یا پشت حمل کنند:
کولباری ز معصیت بر کول
کی توانی شدن به صدر قبول،
سراجی (از آنندراج)،
و رجوع به کوله بار شود،
- کول کردن کسی را، به کول گرفتن، بر پشت یا بر دوش بردن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به مدخل کول کردن شود،
، پشت و ظهر، (ناظم الاطباء)، و رجوع به معنی قبل شود، جایی بود که آب تنک ایستاده بود، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 325)، با ثانی مجهول به معنی تالاب و استخر و آبگیر بود، ترکان هم تالاب را کول می گویند، (برهان)، به معنی آبگیر و تالاب گفته اند، و به ترکی هم کول به معنی حوض و آبگیر آمده، ولی به کاف فارسی تکلم نمایند، (آنندراج)، آبگیر وهر گوی که در آن آب ایستد، (فرهنگ رشیدی)، تالاب و مغاک، (غیاث)، در اوراق مانوی (پهلوی) کول (گودال، گنداب)، این کلمه را به خطاگول نوشته اند چنانکه در لغت فرس اسدی چ هرن ص 87، (حاشیۀ برهان چ معین) :
کولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود،
عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 325)،
خبر، کول آب در کوه، (از منتهی الارب)، خبراء، کول آب در بیخهای سدر، (از منتهی الارب)، جغد را نیز گویند که پرندۀ منحوس باشد، (برهان)، به معنی جغد هم نوشته اند، (آنندراج)، جغد که به شآمت معروف است، (فرهنگ رشیدی)، جغد و کوکن، (ناظم الاطباء)، ظاهراً مصحف ’کوک’، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به کوک، کوکن، کوکنک، کوکوه و کوکه شود، مردم گیلان و بیه پس، پشته و تل را گویند، (برهان)، درلهجۀ گیلکی پشته و تل را گویند، (از فرهنگ رشیدی)، تپه و تل و کوه، (از ناظم الاطباء)، گیلکی کول به معنی تپه، (از حاشیۀ برهان چ معین)، به هندی امر به گشودن باشد، یعنی بگشا، (برهان)، قسمی از ماهی مأکول و بسیار لذیذ، (ناظم الاطباء)، رجوع به کولی شود، گدار آب و پایاب، جایی که آب آن ایستاده و روان نباشد،
بی ادب کارناآزموده، (ناظم الاطباء)، لوچ، (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 332) :
همه کر و همه کور و همه شل و همه کول،
قریع (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
کول
دهی از دهستان سارال که در بخش میرانشاه شهرستان سنندج واقع است و 150 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از بخش شیب آب که در شهرستان زابل واقع است و 2400 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
کول
باب کول محله ای است در شیراز، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کول
کوله خاس، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، کول و ’کول کیش’ و ’کوله خاس’ نامهایی است که در رشت به درختچه ای دهند که آن را در مازندران ’جز’ و در طوالش و رودسر ’چوست’ و ’چشت’ و درآستارا ’هس’ و در برخی از نقاط طالش ’پل’ نامند، درختچه ای است که در کلیۀ نقاط مرطوب جنگلهای شمال فراوان است، (از جنگل شناسی کریم ساعی ص 280)، و رجوع به کوله خاس، فهرست درختها ودرختچه های جنگلی و جنگل شناسی کریم ساعی ص 48 شود
لغت نامه دهخدا
کول
بمعنی دوش و کتف، شانه میباشد
تصویری از کول
تصویر کول
فرهنگ لغت هوشیار
کول
پشت، به ویژه بخش بالای پشت انسان یا حیوان، گرده
تصویری از کول
تصویر کول
فرهنگ فارسی معین
کول
کتف، دوش، آبگیر، برکه
تصویری از کول
تصویر کول
فرهنگ فارسی معین
کول
گلیم و پلاس کهنه
تصویری از کول
تصویر کول
فرهنگ فارسی معین
کول
دوش، شانه، کتف، پلاس، گلیم، آبگیر، استخر، تالاب، تالاب، کولاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کول
دوش، شانه، بلندی تپه، برآمدگی، پوست، پوسته، تفاله ی هر چیز، کوهان گاونر، شانه و کتف آدمی، گلپر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نکول
تصویر نکول
خودداری از پرداخت وجه برات یا حواله، برگشتن و روگرداندن از چیزی، خودداری از جواب دادن یا سوگند خوردن، ترسیدن و رو بر گرداندن از دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکول
تصویر اکول
پرخور، بسیار خوار
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
چاه اندک آب. (مهذب الاسماء). چاه که آبش کم گردد سپس آن اندک اندک در تک آن گرد آید. ج، مکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چاهی که آب آن کم گردد و سپس اندک اندک جمع گردد. (ناظم الاطباء) ، نفس مکول، نفس کم خیر. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
کار خود به دیگری واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). کار خود به دیگری سپردن و به آن اکتفاء کردن. (اقرب الموارد). کار خود به دیگری سپردن، سست گردیدن دابه. (منتهی الارب). سست گردیدن ستور. (آنندراج) : وکلت الدابه، فترت فی السیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جلدی. چابکی. چستی. چالاکی. تیزدستی. (ناظم الاطباء). جلدی و چابکی. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شکل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شکل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تکوک. یعنی صراحی بشکل جانوران، ویژه بشکل شیر که از طلا و نقره و یا از گل سازند و با آن شراب خورند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَعْ عُ)
فراهم آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیش آمدن کسی را به دشنام و ضرب، یقال: تکولوا علیه، ای اقبلوا علیه بالشتم و الضرب فلم یقلعوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فراخ شکم. (دهار) (مهذب الاسماء). بسیارخورنده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پرخور و ربوس و رزد و رژد و رس. (ناظم الاطباء). اکال. پرخور. پرخوار. جواظ. شکم خواره. شکم باره. رس. شکمو. شکم بنده. بسیارخوار. بلع. بسیارخورنده. (یادداشت مؤلف). قضوف. (منتهی الارب) :
عاد را باد است حمال خذول
همچو بره در کف مرد اکول.
مولوی، زیرک تر. (آنندراج) (دهار) (غیاث اللغات). نعت تفضیلی از کیّس. کیس تر. باکیاست تر. اعقل. زیرک تر.
- امثال:
اکیس من قشه. (یادداشت مؤلف).
، پاک و صافی تر. (از حاشیۀ مثنوی مولوی) :
واگزین آئینه ای کاو اکیس است
اندکی صیقل گری او را بس است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَکْ وَ)
زمین بلند شبیه به کوه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اکل. خوراکیها. طعمه ها. (فرهنگ فارسی معین) :
یک زمین خرمی با عرض و طول
اندر او بس نعمت و چندین اکول.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(چُ)
برنج نارس (درتداول مردم گیلان). در اصطلاح گیلانیها برنج نارسی که هنوز آمادۀ درو کردن و به مصرف رسانیدن نیست
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
نعت مؤنث است از ثکل، مانند ثاکل و ثکلی و ثکلانه. زنی که فرزند یا دوستش نایافت یافوت شده باشد، هبول، فلات ثکول، بیابانی که رونده در آن گم گردد و هلاک شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
تالاری باشد که بر بالاخانه سازند. (برهان قاطع). صاحب فرهنگ جهانگیری پکوک را بمعنی عمارت عالی آورده است و ظاهراً لفظ پکوک محرف پکول است
لغت نامه دهخدا
(عِ)
کم گردیدن آب در چاه سپس اندک اندک گرد آمدن آن در وسط وی. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شکمو دله ژرد شکمبنده: شکمبنده را چون شکم سیر گشت سیر کند بد دلی گرچه باشد دلیر (اقبالنامه نظامی) رس دل (گویش مازندرانی) دلیک پرخور بسیار خور شکمخواره، جمع اکل خوراکیها طعمه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پکول
تصویر پکول
تالاری باشد که بر بالا خانه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکول
تصویر نکول
باز ایستادن از سوگند و امتناع کردن از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکول
تصویر اکول
پرخور، شکم باره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکول
تصویر نکول
((نُ))
برگردیدن و روگرداندن از چیزی، ترسیدن و روبرگرداندن از دشمن، خودداری کردن از پرداخت وجه حواله، برات و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پکول
تصویر پکول
((پَ))
تالاری باشد که بر بالا خانه سازند
فرهنگ فارسی معین