دوش، کتف، کوله کندن، کاویدن، گود کردن، شیار کردن زمین، کولیدن گول، جایی که آب کمی در آن ایستاده باشد، تالاب، حوض، برکه جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، اَشوزُشت، پُش، آکو، پَشک، پُژ، بوم، هامِه، کوکَن، پَسَک، کَلیک، کُنگُر، کَلِک، چوگَک، کوف، شَباویز، مُرغ شَب آویز، چَغو، بَیغوش، مُرغ بَهمَن، بایقوش، مُرغ شَباویز، کوچ، بوف، مُرغ حَق
حلقه های بزرگ سفالی یا سیمانی در مجرای قنات یا فاضلاب که مانع نشست یا ریزش آن می شود پوستینی از جنس پوست گوسفند، برای مِثال میفکن کَوَل گرچه خوار آیدت / که هنگام سرما به کار آیدت (نظامی۵ - ۸۱۷)
به معنی دوش و کتف باشد، (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، دوش که به عربی کتف گویند، (از فرهنگ رشیدی)، شانه، دوش، کتف، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، گلپایگانی کول، گیلکی کول، شانه و دوش، (حاشیۀ برهان چ معین)، - از سر و کول هم بالا رفتن، رجوع به ترکیب بعد شود، - از کول هم بالا رفتن، در تداول عامه، در جایی پرازدحام برای خود جا بازکردن، (فرهنگ فارسی معین)، - این کول و آن کول انداختن، در تداول عامه، تعلل کردن، مماطله کردن، (فرهنگ فارسی معین)، - بر کول سوار کردن، در تداول عامه، بر شانه و پشت سوار کردن کسی را، (فرهنگ فارسی معین)، - به کول انداختن، کول کردن، رجوع به مدخل کول کردن شود، - به کول گرفتن کسی یا چیزی را، کول کردن: رجوع به مدخل کول کردن شود، خرسر و خرس روی و سگ سیرت خر گرفته به کول، خیک شراب، سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - دم را روی کول گذاشتن و رفتن، با یأس و نومیدی بازگشتن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مأیوس یا مغلوب رفتن، (امثال و حکم ج 3 ص 825)، - کولبار، کوله بار، باری که بر دوش یا پشت حمل کنند: کولباری ز معصیت بر کول کی توانی شدن به صدر قبول، سراجی (از آنندراج)، و رجوع به کوله بار شود، - کول کردن کسی را، به کول گرفتن، بر پشت یا بر دوش بردن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به مدخل کول کردن شود، ، پشت و ظهر، (ناظم الاطباء)، و رجوع به معنی قبل شود، جایی بود که آب تنک ایستاده بود، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 325)، با ثانی مجهول به معنی تالاب و استخر و آبگیر بود، ترکان هم تالاب را کول می گویند، (برهان)، به معنی آبگیر و تالاب گفته اند، و به ترکی هم کول به معنی حوض و آبگیر آمده، ولی به کاف فارسی تکلم نمایند، (آنندراج)، آبگیر وهر گوی که در آن آب ایستد، (فرهنگ رشیدی)، تالاب و مغاک، (غیاث)، در اوراق مانوی (پهلوی) کول (گودال، گنداب)، این کلمه را به خطاگول نوشته اند چنانکه در لغت فرس اسدی چ هرن ص 87، (حاشیۀ برهان چ معین) : کولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود، عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 325)، خَبر، کول آب در کوه، (از منتهی الارب)، خَبراء، کول آب در بیخهای سدر، (از منتهی الارب)، جغد را نیز گویند که پرندۀ منحوس باشد، (برهان)، به معنی جغد هم نوشته اند، (آنندراج)، جغد که به شآمت معروف است، (فرهنگ رشیدی)، جغد و کوکن، (ناظم الاطباء)، ظاهراً مصحف ’کوک’، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به کوک، کوکن، کوکنک، کوکوه و کوکه شود، مردم گیلان و بیه پس، پشته و تل را گویند، (برهان)، درلهجۀ گیلکی پشته و تل را گویند، (از فرهنگ رشیدی)، تپه و تل و کوه، (از ناظم الاطباء)، گیلکی کول به معنی تپه، (از حاشیۀ برهان چ معین)، به هندی امر به گشودن باشد، یعنی بگشا، (برهان)، قسمی از ماهی مأکول و بسیار لذیذ، (ناظم الاطباء)، رجوع به کولی شود، گدار آب و پایاب، جایی که آب آن ایستاده و روان نباشد، بی ادب کارناآزموده، (ناظم الاطباء)، لوچ، (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 332) : همه کر و همه کور و همه شل و همه کول، قریع (از لغت فرس اسدی)
دهی از دهستان سارال که در بخش میرانشاه شهرستان سنندج واقع است و 150 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) دهی از بخش شیب آب که در شهرستان زابل واقع است و 2400 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
کوله خاس، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، کول و ’کول کیش’ و ’کوله خاس’ نامهایی است که در رشت به درختچه ای دهند که آن را در مازندران ’جز’ و در طوالش و رودسر ’چوست’ و ’چشت’ و درآستارا ’هس’ و در برخی از نقاط طالش ’پل’ نامند، درختچه ای است که در کلیۀ نقاط مرطوب جنگلهای شمال فراوان است، (از جنگل شناسی کریم ساعی ص 280)، و رجوع به کوله خاس، فهرست درختها ودرختچه های جنگلی و جنگل شناسی کریم ساعی ص 48 شود