کوبیده، خسته، آسیب رسیده، نوعی خوراک که با برنج، نخود، سبزی و گوشت کوبیده تهیه می شود، برای مثال «کوفته» بر سفرۀ من گو مباش / کوفته را نان تهی «کوفته» ست (سعدی - ۱۰۳)
کوبیده، خسته، آسیب رسیده، نوعی خوراک که با برنج، نخود، سبزی و گوشت کوبیده تهیه می شود، برای مِثال «کوفته» بر سفرۀ من گو مباش / کوفته را نان تهی «کوفته» ست (سعدی - ۱۰۳)
کوبیده خرد کرده، بضرب زده شده: کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، آسیب رسانیده، ساییده مسحوق، نواخته (طبل و مانند آن)، خسته فرسوده: لشکریان از سفر مازندران خسته و کوفته بودند، قسمی طعام که از گوشت قیمه کرده و برنج و لپه و نخود سازند و آنها را گلوله کرده با روغن پزند و آن چند نوع است: کوفته بر سفره من گو مباش کوفته را نان جوین کوفته است. (گلستان)
کوبیده خرد کرده، بضرب زده شده: کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، آسیب رسانیده، ساییده مسحوق، نواخته (طبل و مانند آن)، خسته فرسوده: لشکریان از سفر مازندران خسته و کوفته بودند، قسمی طعام که از گوشت قیمه کرده و برنج و لپه و نخود سازند و آنها را گلوله کرده با روغن پزند و آن چند نوع است: کوفته بر سفره من گو مباش کوفته را نان جوین کوفته است. (گلستان)
کوفته نیز مانند کوکو از غذاهای خوب است که به نعمت و روزی تعبیر می شود به شرطی که ترخون و مرزه و سبزی های تند و تلخ نداشته باشد. ترشی و چاشنی و رنگ بد آن نیز تعبیر را تغییر می دهد و غم و رنج می آورد. منوچهر مطیعی تهرانی
کوفته نیز مانند کوکو از غذاهای خوب است که به نعمت و روزی تعبیر می شود به شرطی که ترخون و مرزه و سبزی های تند و تلخ نداشته باشد. ترشی و چاشنی و رنگ بد آن نیز تعبیر را تغییر می دهد و غم و رنج می آورد. منوچهر مطیعی تهرانی
شفته و شوفته، وارفته. سست و بی حال (اگر در مورد آدم استعمال شود). بی مزه و شل و شیویل (اگر در مورد غذاهایی نظیر پلو و دمی کتۀ له شده وخمیرشده به کار رود). (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
شفته و شوفته، وارفته. سست و بی حال (اگر در مورد آدم استعمال شود). بی مزه و شل و شیویل (اگر در مورد غذاهایی نظیر پلو و دمی کتۀ له شده وخمیرشده به کار رود). (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
مرکز ولایتی در ایالت کورس فرانسه و دارای مناظری زیبا و محل رفت و آمد جهانگردان است. در این ولایت تجارت مرمر و میوه و شراب رونق دارد و از 16 بلوک و 110 بخش تشکیل یافته و 40400 تن سکنه دارد. (از لاروس)
مرکز ولایتی در ایالت کُورس فرانسه و دارای مناظری زیبا و محل رفت و آمد جهانگردان است. در این ولایت تجارت مرمر و میوه و شراب رونق دارد و از 16 بلوک و 110 بخش تشکیل یافته و 40400 تن سکنه دارد. (از لاروس)
کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن (زدن، کوبیدن) ، کردی کوتن (زدن، کوبیدن). (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود، به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. بوشکور. بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین. خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وین تن پیخسته را به قهر بپیخست. کسائی (از یادداشت ایضاً). پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دوتا کرد بسیار بالا و برز. فردوسی. چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند. فردوسی. همیدون سپهبد شه نوذران همی کوفتی سر به گرز گران. فردوسی. دوستان را بیافتی به مراد سر دشمن بکوفتی به گواز. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز. فرخی (از یادداشت ایضاً). همی کوفت گرز و همی کشت مرد به هر کشتی از کشته انبار کرد. اسدی. مر آن اژدها را به گردی و برز شنیدی که چون کوفت گردن به گرز. اسدی. سرش را به گرز گران کوفت خرد تنش را به کام نهنگان سپرد. اسدی. نشاید بردن انده جز به انده نشاید کوفت آهن جز به آهن. خاقانی. تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی). از آن مار بر پای راعی زند که ترسد بکوبد سرش را به سنگ. سعدی. و رجوع به کوبیدن شود. - پای کوفتن، رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود. - فروکوفتن، به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نه مردی بود خیره آشوفتن به زیر اندر آورده را کوفتن. فردوسی. دل تیره را روشنایی می است که را کوفت می مومیایی می است. اسدی. چشم همی دارم همواره تا کی بود از کوفتنش رستنم. ناصرخسرو. ، خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین) : عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا برنشست گرد به رویش بر از زریر. منوچهری. پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه) ، نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود تا کوس کین کوفتند یلان همچو شیران برآشوفتند. فردوسی. امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب. خاقانی. و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله آواز ’قد صدقت’ برآمد ز لامکان. خاقانی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی (گلستان). - فروکوفتن، زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء). - کوفتن در، دق الباب کردن. حلقه بر در زدن: اگر تو بکوبی در شارسان به شاهی نیابی مگر خارسان. فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت. ناصرخسرو. به مصر داخل شد و در خانه خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاءص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی). توپیش از عقوبت در عفو کوب که سودی ندارد فغان زیر چوب. سعدی (بوستان). بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد. سعدی (بوستان). حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر به سر نکوفته باشد در سرایی را. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350). ، فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش: گویند که پیش از این گهرکوفت در ظلمت زیر پی سکندر. ناصرخسرو. آن شنیدی که صوفیی می کوفت زیر نعلین خویش میخی چند. سعدی (گلستان). ، لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه: بگفتا که راه این که من کوفتم ز دیر آمدنتان برآشوفتم. فردوسی. لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام. ناصرخسرو. چند پویی به گرد عالم چند چند کوبی طریق پویایی. عمعق بخارایی. خاصگان دانند راه کعبۀ جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند. خاقانی. جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. ، یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج) : به فرمان شه راه می روفتند گریوه به پولاد می کوفتند. نظامی. ، برهم زدن مرغ بال و پر خود را: خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا. خاقانی. ، در زیر افکندن و بر زمین زدن، سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس)
کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن (زدن، کوبیدن) ، کردی کوتن (زدن، کوبیدن). (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود، به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. بوشکور. بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین. خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وین تن پیخسته را به قهر بپیخست. کسائی (از یادداشت ایضاً). پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دوتا کرد بسیار بالا و برز. فردوسی. چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند. فردوسی. همیدون سپهبد شه نوذران همی کوفتی سر به گرز گران. فردوسی. دوستان را بیافتی به مراد سر دشمن بکوفتی به گواز. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز. فرخی (از یادداشت ایضاً). همی کوفت گرز و همی کشت مرد به هر کشتی از کشته انبار کرد. اسدی. مر آن اژدها را به گردی و برز شنیدی که چون کوفت گردن به گرز. اسدی. سرش را به گرز گران کوفت خرد تنش را به کام نهنگان سپرد. اسدی. نشاید بردن انده جز به انده نشاید کوفت آهن جز به آهن. خاقانی. تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی). از آن مار بر پای راعی زند که ترسد بکوبد سرش را به سنگ. سعدی. و رجوع به کوبیدن شود. - پای کوفتن، رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود. - فروکوفتن، به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صَدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نه مردی بود خیره آشوفتن به زیر اندر آورده را کوفتن. فردوسی. دل تیره را روشنایی می است که را کوفت می مومیایی می است. اسدی. چشم همی دارم همواره تا کی بود از کوفتنش رستنم. ناصرخسرو. ، خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین) : عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا برنشست گرد به رویش بر از زریر. منوچهری. پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه) ، نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود تا کوس کین کوفتند یلان همچو شیران برآشوفتند. فردوسی. امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب. خاقانی. و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله آواز ’قد صدقت’ برآمد ز لامکان. خاقانی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی (گلستان). - فروکوفتن، زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء). - کوفتن در، دق الباب کردن. حلقه بر در زدن: اگر تو بکوبی در شارسان به شاهی نیابی مگر خارسان. فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت. ناصرخسرو. به مصر داخل شد و در خانه خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاءص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی). توپیش از عقوبت در عفو کوب که سودی ندارد فغان زیر چوب. سعدی (بوستان). بلندی از آن یافت کو پست شد درِ نیستی کوفت تا هست شد. سعدی (بوستان). حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر به سر نکوفته باشد در سرایی را. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350). ، فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش: گویند که پیش از این گهرکوفت در ظلمت زیر پی سکندر. ناصرخسرو. آن شنیدی که صوفیی می کوفت زیر نعلین خویش میخی چند. سعدی (گلستان). ، لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسِپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه: بگفتا که راه این که من کوفتم ز دیر آمدنْتان برآشوفتم. فردوسی. لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام. ناصرخسرو. چند پویی به گرد عالم چند چند کوبی طریق پویایی. عمعق بخارایی. خاصگان دانند راه کعبۀ جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند. خاقانی. جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. ، یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج) : به فرمان شه راه می روفتند گریوه به پولاد می کوفتند. نظامی. ، برهم زدن مرغ بال و پر خود را: خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا. خاقانی. ، در زیر افکندن و بر زمین زدن، سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس)
مبتلابه کوفت، سیفلیسی، کوفتی و آتشکی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آدم کوفت گرفته، مبتلا به مرض سیفلیس، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، در تداول عامه خاصه زنان، سخت مکروه، سخت منفور، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ناچیز، بی ارز، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، صفتی است که در مقام تحقیربرای اجسام بی جان ممکن است به کار رود: کتاب کوفتی، روزنامۀ کوفتی، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
مبتلابه کوفت، سیفلیسی، کوفتی و آتشکی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آدم کوفت گرفته، مبتلا به مرض سیفلیس، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، در تداول عامه خاصه زنان، سخت مکروه، سخت منفور، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ناچیز، بی ارز، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، صفتی است که در مقام تحقیربرای اجسام بی جان ممکن است به کار رود: کتاب کوفتی، روزنامۀ کوفتی، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
پژمرده. خزان رسیده. (ناظم الاطباء) : تا در بهار خوب و شکفته شود چمن تا در خزان تباه و کشفته شود رزان. امیرمعزی. فسرده دیدم چون اخگر کشفته لبش دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب. مختاری. بدم شکفته چنان کزدم نسیم درخت شدم کشفته چنان از تف سموم گیاه. عبدالواسع جبلی. همیشه تا که سمن راکند شکفته بهار همیشه تا که چمن را کند کشفته خزان شکفته باد رخ ناصح تو پیوسته کشفته باد دل حاسد تو جاویدان. عبدالواسع جبلی. این درد و غم و محنت و رنجم بفزوده وان جان و دل و دیده و دینم بکشفته. عبدالواسع جبلی. شد باغ شکفته چو بهشت ملک العرش شد راغ کشفته چو حسود ثقه الدین. عبدالواسع جبلی. ز تو باغ گردد کشفته به آذر ز توراغ گردد شکفته به نیسان. عبدالواسع جبلی. ، پراکنده شده. پریشان شده. (از برهان) (از ناظم الاطباء) : یکی را خانه شادی کشفته یکی را باغ پیروزی شکفته. (ویس و رامین). قرارم چون شکسته کاروان است روانم چون کشفته دودمان است. (ویس و رامین). بریده باد بندجان شهرو کشفته باد خان و مان ویرو. (ویس و رامین). کنون پیش از این کاین کشفته سپاه شکست آرد و کار گردد تباه. اسدی. این کشفته کند روان چو سموم وان شکفته کند جهان چو نسیم. عبدالواسع جبلی. خصمت کشفته رای و محبت شکفته روی از رای چون ستاره و روی چو ماه تست. عبدالواسع جبلی. ، معدوم شده. از بین رفته. نابود شده. (از برهان) (از ناظم الاطباء)
پژمرده. خزان رسیده. (ناظم الاطباء) : تا در بهار خوب و شکفته شود چمن تا در خزان تباه و کشفته شود رزان. امیرمعزی. فسرده دیدم چون اخگر کشفته لبش دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب. مختاری. بدم شکفته چنان کزدم نسیم درخت شدم کشفته چنان از تف سموم گیاه. عبدالواسع جبلی. همیشه تا که سمن راکند شکفته بهار همیشه تا که چمن را کند کشفته خزان شکفته باد رخ ناصح تو پیوسته کشفته باد دل حاسد تو جاویدان. عبدالواسع جبلی. این درد و غم و محنت و رنجم بفزوده وان جان و دل و دیده و دینم بکشفته. عبدالواسع جبلی. شد باغ شکفته چو بهشت ملک العرش شد راغ کشفته چو حسود ثقه الدین. عبدالواسع جبلی. ز تو باغ گردد کشفته به آذر ز توراغ گردد شکفته به نیسان. عبدالواسع جبلی. ، پراکنده شده. پریشان شده. (از برهان) (از ناظم الاطباء) : یکی را خانه شادی کشفته یکی را باغ پیروزی شکفته. (ویس و رامین). قرارم چون شکسته کاروان است روانم چون کشفته دودمان است. (ویس و رامین). بریده باد بندجان شهرو کشفته باد خان و مان ویرو. (ویس و رامین). کنون پیش از این کاین کشفته سپاه شکست آرد و کار گردد تباه. اسدی. این کشفته کند روان چو سموم وان شکفته کند جهان چو نسیم. عبدالواسع جبلی. خصمت کشفته رای و محبت شکفته روی از رای چون ستاره و روی چو ماه تست. عبدالواسع جبلی. ، معدوم شده. از بین رفته. نابود شده. (از برهان) (از ناظم الاطباء)
شکافته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفته. شکافته. کافتیده. غاچ خورده: جهان ز آتش تیغها تافته دل که ز بانگ یلان کافته. اسدی (گرشاسب نامه). همه خسته و مانده و تافته زبس تشنگی کام و لب کافته. اسدی (گرشاسب نامه). چو باران نبودی جگر تافته بدندی لب از تشنگی کافته. اسدی (گرشاسب نامه). یلان را جگر بد ز کین تافته شده بانگ سست و لبان کافته. اسدی (گرشاسب نامه). ، جستجو و تفحص کرده. (برهان) (ناظم الاطباء) ، ترکانیده. ترکیده و آن را کفیده نیز گویند. (آنندراج)
شکافته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفته. شکافته. کافتیده. غاچ خورده: جهان ز آتش تیغها تافته دل که ز بانگ یلان کافته. اسدی (گرشاسب نامه). همه خسته و مانده و تافته زبس تشنگی کام و لب کافته. اسدی (گرشاسب نامه). چو باران نبودی جگر تافته بدندی لب از تشنگی کافته. اسدی (گرشاسب نامه). یلان را جگر بد ز کین تافته شده بانگ سست و لبان کافته. اسدی (گرشاسب نامه). ، جستجو و تفحص کرده. (برهان) (ناظم الاطباء) ، ترکانیده. ترکیده و آن را کفیده نیز گویند. (آنندراج)
دستار و کمربندی را گویند که در هر دو طرف آن عرضاً چیزی از طلا یا نقره یا ابریشم یا ریسمان به سوزن کار کرده باشند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
دستار و کمربندی را گویند که در هر دو طرف آن عرضاً چیزی از طلا یا نقره یا ابریشم یا ریسمان به سوزن کار کرده باشند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند