جدول جو
جدول جو

معنی کوزکنان - جستجوی لغت در جدول جو

کوزکنان(زَ تُ)
نام قریه ای به آذربایجان از نواحی تبریز. (از تاج العروس). قریۀ بزرگی است از نواحی تبریز و میان آن و ارمیه و میان آن و تبریز دو منزل راه است و معنی آن سازندگان کوزه است. و از آنجا دریاچۀ ارمیه پیداست. (از معجم البلدان). رجوع به کوزه کنان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نازکنان
تصویر نازکنان
در حال ناز کردن و عشوه گری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طنزکنان
تصویر طنزکنان
در حال طنز کردن، در حال ناز و کرشمه، نازکنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوزکانی
تصویر کوزکانی
تیماج، پوست دباغی شدۀ بز، سختیان، گوزگانی، لکا، اپرنداخ، پرانداخ، پرنداخ، ساختیان، پرندخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
خشخاش، غلاف و غوزۀ خشخاش
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ بی یَ)
قلعه ای است در یمن که درونش مرصع به یاقوت و درخشان همچو کوکب بود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شهری است در یمن. (الحلل السندسیه ج 2 ص 111). نام موضعی است و مولد اخفش حسین بن حسن بدانجا بود. (از تاج العروس در مادۀ خفش، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوهی است در نزدیکی صنعاء. در اینجا کاخی وجود داشت که با نقره و سنگ بنا شده بود و اندرونش مرصع به یاقوت و جواهر بود و در شبهای تاریک مانند ستارگان درخشان می تابید و بدان جهت کوکبان گفتند. (از معجم البلدان). کوهی است که نزدیک صنعاء واقع است و بر آن کوه دو قصر است که هیچکس راه آن را نمی داند و عقیدۀ بعضی مردم آن است که آن دو قصر را از جواهر ساخته اند، زیرا که در شب به غایت درخشنده است. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 676)
لغت نامه دهخدا
غلاف خشخاش باشد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، غلاف غوزۀ خشخاش باشد و به عربی رمان السعال گویند، (برهان)، غلاف غوزۀ خشخاش که به فارسی نارکیوا و به عربی رمان السعال گویند که دفع سرفه کند و فارسیان سرفه را کوک گویند و سرفه کردن را کوکیدن خوانند به فتح کاف و کیو بر وزن عدو نیز به معنی سرفه بود و همچنین بر وزن بیجا، وبنابراین نوعی از خشخاش را نارکیوا خوانند و کوکنارو شربت کوکنار به خاصیت خواب افزاست و خوردن آن خواب آورد، (آنندراج) (انجمن آرا)، غوزۀ خشخاش زیرا که کوک به معنی سرفه است و نار به معنی رمان است و لهذا به تازی رمان السعال گویند، (فرهنگ رشیدی)، غوزۀ خشخاش مرکب از کوک که به معنی سرفه است و نار که ترجمه رمان زیرا که به سرفه مفید است، (غیاث)، اسم فارسی خشخاش است، (فهرست مخزن الادویه)، نارکوک و نارخوک و غوزۀ خشخاش که از آن تریاک گیرند، (ناظم الاطباء)، میوۀ خشخاش که دانه های خشخاش در درون آن است، گرز خشخاش، تمام خشخاش با پوست و دانه، جای دانه های خشخاش، غوزۀ خشخاش، رمان السعال، نارکوک، نارخوک، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نارکوک، در اصطلاح گیاه شناسی، آن را ’پاپاور سومنی فروم’ خوانند که شیرۀ آن افیون است، همچنین افیون از تره ای که کوک (= کاهو، به عربی خس البری) خودرو گویند نیز گرفته شود، (از حاشیۀ برهان چ معین)، میوه ای کپسولی شکل خشخاش را که اصطلاحاً به نام گرز خشخاش نیز نامیده می شود کوکنار گویند و دراکثر موارد منظور از کوکنار بطور اعم همان میوۀ خشخاش است که به نامهای انارگیرا، نارکوک، نارخوک نیز نامیده می شود، در برخی کتب میوۀ خشخاش را به نام غوزۀ خشخاش یاد کرده اند، در عهد صفویه، پوست خشخاش رامثل چای دم کرده می نوشیدند و شاه عباس در سال 1030 هجری قمری نوشیدن آن را قدغن کرد، ولی پس از شاه عباس دوباره متداول شد، (از فرهنگ فارسی معین) :
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراق روی او داروی بیخوابی شود،
خسروانی،
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایۀ شمشیر تو برکوکنار،
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)،
بیم تو بیدار دارد بدسگالان را به شب
همچو کاندر خواب دارد کودکان را کوکنار،
فرخی،
هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش
نخوابد سبک دیگر ازکوکناری،
فرخی،
کی غم بوسه و کنار خورد
آنکه او کوک و کوکنار خورد،
سنایی،
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ پر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل،
سوزنی،
تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو بی کوکنار و بنگ،
سوزنی،
تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل،
سوزنی،
جایی رسید بأس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کوکنار،
انوری،
بر چمن آثار سیل بود چو دردی می
فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار،
خاقانی،
ای هرکه افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده،
خاقانی،
تا به اثر خواب او چشم حسودش برد
شورش آهن بود مغز سر کوکنار،
خاقانی،
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد،
ظهیر فاریابی،
بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری
زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد،
ظهیر فاریابی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش برده در خواب،
جامی (از آنندراج)،
و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 113 شود، بعضی تخم خشخاش را هم گفته اند، (برهان)، به معنی خشخاش دانه هم آمده است، (آنندراج)، به معنی خشخاش دانه به طریق مجاز نیز آمده، (از فرهنگ رشیدی)، تخم خشخاش، (ناظم الاطباء) :
یکی را چنان کوفت آن نامدار
که گشت استخوانش همه کوکنار،
اسدی (از آنندراج)،
، عصاره و فشردۀ خشخاش را نیز گویند، (از برهان)، شربت کوکنار، دیاقودا، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بوتۀ خشخاش، (فرهنگ فارسی معین) :
از آن پس بر سبز دشتی رسید
همه کوکنار و گل و سبزه دید،
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 452)،
بر لشکر گیاهان گل راست سلطنت
کوری کوکنار که حمال افسر است،
اثیر اخسیکتی،
نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها
تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان،
خاقانی،
بود سر کوکنار حقۀ سیماب رنگ
غنچه که آن دید کرد مهرۀ شنگرف سان،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
سرو کوهی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کو کَ)
طایفه ای از ترکمانان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طوایف ترکمن به دو دسته تقسیم می شوند: اول، ترکمنهای یموت که پانزده تیره اند... دوم، ترکمنهای کوکلان که بیست وهفت تیره اند و تیره های مهم آن: کرخ، قرابی خان، آی درویش و تسمیک می باشند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 309)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
در حال کندن موی سر یا ریش. آنکه مشغول کندن زلف یا ریش خود است به سبب مصیبت یا بلایی سخت که بر وی عارض شده است: فلان موکنان و مویه کنان آمد. (از یادداشت مؤلف) :
خلق چندان جمع شد بر گور او
موکنان جامه دران در شور او.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان بخش سنجابی که در شهرستان کرمانشاهان واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
یعنی جوز زمین، چه کنا به معنی زمین هم آمده است، و آن چیزی است که به هندی داتوره و عوام تاتوله و به عربی جوز ماثل و جوز ماثم و جوز ماثار و جوز مائل و جوز مقاتل و جوززب گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان. سردسیر و دارای 155 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان زاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 27000گزی جنوب خاوری رزاب و4000گزی پالنگان، با 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان تفرش که در بخش طرخوران شهرستان اراک واقع است و 120 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)، از رستاق طبرش، (تاریخ قم ص 118 و 120)
دهی از دهستان جعفرآباد فاروج که در بخش حومه شهرستان قوچان واقع است و 106 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
ساز و برگ استادان گازر را گویند، (برهان)، دست افزاری است مر گازران را، (آنندراج)، دست افزار گازر، و در نسخۀ سروری به وزن چوگان به معنی ساز گازر آورده، (فرهنگ رشیدی)، دست افزاری باشد مر گازران را، (فرهنگ جهانگیری)، ساز و برگ گازرگر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
قریه ای است پنج فرسخ میانۀ جنوب و مغرب منامه به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن است و 981 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خُزْ)
دهی است جزء دهستان فشگلدرۀ بخش آبیک شهرستان قزوین، شمال آبیک. این دهکده کوهستانی و سردسیر و با 333 تن سکنه است. آب آن از قنات و رود خانه صمغآباد و محصول آن غلات و بنشن و انگور و بادام و قیسی است. شغل اهالی زراعت و کارگری در معادن زغال سنگ و قالی و گلیم و جاجیم و گیوه بافی است. تا دوک ماشین رو است و بقیه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کو کُ)
در حال کور کردن. و رجوع به کور کردن شود، در حال محو کردن و از بین بردن آثار و نابود کردن نشانه ها:
پی کورکنان حریف جویان
ز آنگونه که هیچ کس ندانست.
انوری.
ورجوع به کور کردن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
خرامان با ناز و عشوه. نازان:
سوی حوض آمدند نازکنان
گره از بند فوطه بازکنان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام یکی از دو دهستان بخش راور که در شهرستان کرمان واقع است. از 131 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و در حدود 1500 تن سکنه دارد. قرای مهم آن عبارتند از: ده علی، جور و اسفیچ. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). در بلوک کوهبنان معادن بسیار، از قبیل: مس و سرب موجود است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کُ)
یکی از سی پاره دیه ناحیۀ ارونق که بر غرب تبریز واقع است. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 79). دهی از دهستان شرفخانه که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 2541 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به کوزکنان شود
لغت نامه دهخدا
دهی به اصفهان، (منتهی الارب)، از دیه های اصفهان است و به قول ابن منده، محمد بن الحسن بن محمد الوندهندی الکوبانانی بدانجا منسوب است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ کُ)
نازکنان. در حال ناز و کرشمه:
گه گه آید بر من طنزکنان آن رعنا
همچوخورشید که با سایه درآید بطرب.
سنائی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوکلان
تصویر کوکلان
سرو کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
با ناز و عشوه گری: سوی حوض آمدند نازکنان گره از بند فوطه بازکنان. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
((کُ))
غوزه خشخاش که از آن تریاک گیرند
فرهنگ فارسی معین
عشوه کنان، غمزه کنان، کرشمه کنان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طنازانه، نازکنان، کرشمه کنان، عشوه کنان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خشخاش، نارخوک، کاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خشخاشگل خشخاش که از آن شیره ای سفیدرنگ استحصال شده و با جوشاندن
فرهنگ گویش مازندرانی