تودۀ چیزی، خرمن، کوت، سرگین چهارپایان یا خاک روبه، زباله، علف های پوسیده و سایر مواد که برای قوت دادن زمین در مزارع می ریزند، بار کود شیمیایی: در کشاورزی کود مصنوعی که از شوره، آمونیاک، آهک، گرد استخوان و برخی مواد دیگر برای زراعت درست می کنند
تودۀ چیزی، خرمن، کوت، سرگین چهارپایان یا خاک روبه، زباله، علف های پوسیده و سایر مواد که برای قوت دادن زمین در مزارع می ریزند، بار کود شیمیایی: در کشاورزی کود مصنوعی که از شوره، آمونیاک، آهک، گرد استخوان و برخی مواد دیگر برای زراعت درست می کنند
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خروک، خبزدو، خبزدوک، خزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، کستل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، جعل، قرنبا
سِرگین گَردان، حشره ای سیاه و پِردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سِرگین غَلتان، سِرگین گَردانَک، خَروَک، خَبَزدو، خَبَزدوک، خَزدوک، کَوَزدوک، چَلاک، چَلانَک، کَستَل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگَردانَک، بالش مار، جُعَل، قُرُنبا
به معنی جعل باشد، و آن جانوری است که سرگین را گلوله کند و غلطاند و ببرد. (برهان). گوزده. گونژده. قیاس شود با طبری گوی زنگو (جعل) ، مازندرانی کنونی گوزنگو ’واژه نامه 666’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (شعوری ج 2 ص 295). این کلمه را به صورت گورد هم آورده که تصحیف گوزد است. رجوع به گوگار شود
به معنی جعل باشد، و آن جانوری است که سرگین را گلوله کند و غلطاند و ببرد. (برهان). گوزده. گونژده. قیاس شود با طبری گوی زنگو (جعل) ، مازندرانی کنونی گوزنگو ’واژه نامه 666’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (شعوری ج 2 ص 295). این کلمه را به صورت گورد هم آورده که تصحیف گوزد است. رجوع به گوگار شود
خوشۀ گندم و جوی را گویند که در وقت کوفتن خرمن خرد نشده باشد و بار دیگر بکوبند و آن را به عربی قصاله و قصامه خوانند (برهان) (آنندراج). در یزدی ’کوزاره’، گندم از خوشه بیرون نیامده. (حاشیۀ برهان چ معین) ، غربیلی که آهک و سنگریزه را بدان غربیل کنند. (ناظم الاطباء)
خوشۀ گندم و جوی را گویند که در وقت کوفتن خرمن خرد نشده باشد و بار دیگر بکوبند و آن را به عربی قصاله و قصامه خوانند (برهان) (آنندراج). در یزدی ’کوزاره’، گندم از خوشه بیرون نیامده. (حاشیۀ برهان چ معین) ، غربیلی که آهک و سنگریزه را بدان غربیل کنند. (ناظم الاطباء)
کعب پا باشد. (فرهنگ سروری). قوزک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موسی چهل گز بود و عصای چهل گز بود و چهل گز برجست و عصا بر کوزک پای او توانست زد. (ترجمه تفسیر طبری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به قوزک شود
کعب پا باشد. (فرهنگ سروری). قوزک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موسی چهل گز بود و عصای چهل گز بود و چهل گز برجست و عصا بر کوزک پای او توانست زد. (ترجمه تفسیر طبری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به قوزک شود
ویکتور... فیلسوف و سیاستمدار فرانسوی (1792-1867 میلادی). وی در سال 1830م. به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید و آثار فراوانی در تاریخ فلسفه و جز آن تألیف کرد. (از لاروس)
ویکتور... فیلسوف و سیاستمدار فرانسوی (1792-1867 میلادی). وی در سال 1830م. به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید و آثار فراوانی در تاریخ فلسفه و جز آن تألیف کرد. (از لاروس)
ظرفی است گردن دراز که در آن آب نگهدارند. (آنندراج). صراحی سفالی آبخوری که گردن دراز تنگی دارد. (ناظم الاطباء). ظرفی است گلین و گردن دراز که درآن آب و مایعات دیگر ریزند. (فرهنگ فارسی معین). ظرف سفالین با سری تنگ و با دسته که در آن آب کنند. ظرفی سفالین چون خمی خرد و آب در آن کنند. کوز. جوه. سبو. سبوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود. عنصری. از کوزه چو آب خوش نوشی نبود باک گرچون خز ادکن نبود نرم سفالش. ناصرخسرو. همه کس رازداری را نشاید درست از آب هر کوزه نیاید. ناصرخسرو. ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش. خیام. در کوزه نگر به شکل مستسقی مستسقی را چه راحت از کوزه. خاقانی. تا که هوا شد به صبح کوزۀ ماوردریز بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب. خاقانی. گفت صورت کوزه ست و حسن می می خدایم می دهد از نقش وی. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 3288). کوزه بودش آب می نامد به دست آب را چون یافت خود کوزه شکست. مولوی. گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای. مولوی. دل تشنه نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سکنج. سعدی. رفت آنکه فقاع از تو گشایند دگربار ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده ست. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ یاقوت روان را یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را. سعدی. موج زند سینه که تا لب بود کوزه بریزد چو لبالب بود. امیرخسرو. کوه از بحر چو دریوزه کند بحر پیداست چه در کوزه کند. جامی. نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات کوزۀ خالی فتد زود از کنار بامها. صائب. یک دل لب تشنه ناید از سر کویت درست کوزه در سرچشمه چون بسیار شد خواهد شکست. کاتبی. - در کوزۀ فقاع کردن، در تنگنا گذاشتن و دچار عسر و حرج کردن. (از حاشیۀ کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108) : این فصول با اشتر درازگردن کشیده بالا گفتند و بیچاره را به دمدمه در کوزۀ فقاع کردند. (کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108). بوی خمش خلق را در کوزۀ فقاع کرد شد هزاران ترک ورومی بنده و هندوی او. مولوی. - کوزۀ چرمین، رکوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به رکوه شود. - کوزۀ چوبین، کوزه ای که از چوب ساخته باشند: کوزۀ چوبین که در وی آب جوست قدرت آتش همه بر ظرف اوست. مولوی. - کوزۀ شکسته، کوزه ای که خرد و شکسته شده باشد: یک نان به دو روز اگر شود حاصل مرد وز کوزه شکسته ای دمی آبی سرد... (منسوب به خیام). - کوزۀ فقاع، کوزه ای که در آن فقاع ریزند: چون کوزۀفقاعی ز افسردگان عصر در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان. خاقانی. چون کوزۀ فقاع که تا پر باشد به لب و دهانش بوسه های خوش زنند و چون تهی گشت از دست بیندازند. (مرزبان نامه). - کوزۀ فقع، کوزۀ فقاع. رجوع به ترکیب قبل شود: دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند. علی شطرنجی. - کوزۀ گل، نوعی از ظروف که در آن نهال گل می نشانند. (فرهنگ فارسی معین). - کوزۀ نادیده آب و همچنین سبوی نادیده آب،آن ظرفی که به آب مستعمل نباشد. (آنندراج) : ز اشتیاق دیدنت دارم دلی تشنه تر از کوزۀ نادیده آب. ملا قاسم مشهدی (از آنندراج). - کوزۀ نبات. رجوع به همین ماده شود. - امثال: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم. ؟ (از امثال و حکم ج 1 ص 8). بگذار در کوزه آبش را بخور، یعنی این حکم یا فرمان مجری نخواهد شد. این سند لاوصول و بی محل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عاشقم پول ندارم کوزه ات را بده آب بیارم. (امثال و حکم ص 1084). کوزه به راه آب می شکند. (امثال و حکم ص 1245). کوزه چون پر شود از سر او می ریزد،یعنی هر چیز که به کمال رسد آخر به زوال می انجامد. (آنندراج). کوزۀ خالی زود از لب بام افتد. (امثال و حکم ص 1246). کوزه گر از کوزۀ شکسته آب می خورد. (امثال و حکم ص 1246). کوزۀ نو آب خنک دارد، نظیر: نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار. (امثال و حکم ص 1246). کوزۀ نو دو روز آب را سرد دارد، نظیر: نوکر نو تیزرو. (امثال و حکم ص 1246). کوزه همیشه از آب، سالم برنیاید. (امثال و حکم ص 1246). گر دایرۀ کوزه ز گوهر سازند از کوزه همان برون تراود که در اوست. باباافضل کاشانی (از امثال و حکم ص 142). نظیر: خالی از خود بود و پر از عشق دوست پس ز کوزه آن تراود کاندر اوست. مولوی (مثنوی از امثال و حکم ص 142). از کوزه هرچه هست همان می شود روان. نظیر: کل اناء یترشح بمافیه. (از آنندراج). و رجوع به مثل قبل شود. مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار. ؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1246). ، تنگ آبخوری، هر ظرف آبخوری سفالین، قسمی از گل سرخ، قسمی از شکر که در آوند سفالین مانند بلور منعقد شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به کوزۀ نبات شود، قسمی آتش بازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قاچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کوزه کوزه کردن خربزه، پهلو کردن آن. قاچ کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تشرید. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، به نقل تاج العروس از قول سیبویه اصل کلمه کوسج است، یعنی ناقص الاسنان، آنکه دندان کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تاج العروس ذیل کوزه شود
ظرفی است گردن دراز که در آن آب نگهدارند. (آنندراج). صراحی سفالی آبخوری که گردن دراز تنگی دارد. (ناظم الاطباء). ظرفی است گلین و گردن دراز که درآن آب و مایعات دیگر ریزند. (فرهنگ فارسی معین). ظرف سفالین با سری تنگ و با دسته که در آن آب کنند. ظرفی سفالین چون خمی خرد و آب در آن کنند. کوز. جوه. سبو. سبوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود. عنصری. از کوزه چو آب خوش نوشی نبود باک گرچون خز ادکن نبود نرم سفالش. ناصرخسرو. همه کس رازداری را نشاید درست از آب هر کوزه نیاید. ناصرخسرو. ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش. خیام. در کوزه نگر به شکل مستسقی مستسقی را چه راحت از کوزه. خاقانی. تا که هوا شد به صبح کوزۀ ماوردریز بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب. خاقانی. گفت صورت کوزه ست و حسن می می خدایم می دهد از نقش وی. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 3288). کوزه بودش آب می نامد به دست آب را چون یافت خود کوزه شکست. مولوی. گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای. مولوی. دل تشنه نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سُکُنج. سعدی. رفت آنکه فقاع از تو گشایند دگربار ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده ست. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ یاقوت روان را یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را. سعدی. موج زند سینه که تا لب بود کوزه بریزد چو لبالب بود. امیرخسرو. کوه از بحر چو دریوزه کند بحر پیداست چه در کوزه کند. جامی. نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات کوزۀ خالی فتد زود از کنار بامها. صائب. یک دل لب تشنه ناید از سر کویت درست کوزه در سرچشمه چون بسیار شد خواهد شکست. کاتبی. - در کوزۀ فقاع کردن، در تنگنا گذاشتن و دچار عسر و حرج کردن. (از حاشیۀ کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108) : این فصول با اشتر درازگردن کشیده بالا گفتند و بیچاره را به دمدمه در کوزۀ فقاع کردند. (کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108). بوی خمش خلق را در کوزۀ فقاع کرد شد هزاران ترک ورومی بنده و هندوی او. مولوی. - کوزۀ چرمین، رَکوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به رکوه شود. - کوزۀ چوبین، کوزه ای که از چوب ساخته باشند: کوزۀ چوبین که در وی آب جوست قدرت آتش همه بر ظرف اوست. مولوی. - کوزۀ شکسته، کوزه ای که خرد و شکسته شده باشد: یک نان به دو روز اگر شود حاصل مرد وز کوزه شکسته ای دمی آبی سرد... (منسوب به خیام). - کوزۀ فقاع، کوزه ای که در آن فقاع ریزند: چون کوزۀفقاعی ز افسردگان عصر در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان. خاقانی. چون کوزۀ فقاع که تا پر باشد به لب و دهانش بوسه های خوش زنند و چون تهی گشت از دست بیندازند. (مرزبان نامه). - کوزۀ فقع، کوزۀ فقاع. رجوع به ترکیب قبل شود: دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند. علی شطرنجی. - کوزۀ گل، نوعی از ظروف که در آن نهال گل می نشانند. (فرهنگ فارسی معین). - کوزۀ نادیده آب و همچنین سبوی نادیده آب،آن ظرفی که به آب مستعمل نباشد. (آنندراج) : ز اشتیاق دیدنت دارم دلی تشنه تر از کوزۀ نادیده آب. ملا قاسم مشهدی (از آنندراج). - کوزۀ نبات. رجوع به همین ماده شود. - امثال: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم. ؟ (از امثال و حکم ج 1 ص 8). بگذار درِ کوزه آبش را بخور، یعنی این حکم یا فرمان مجری نخواهد شد. این سند لاوصول و بی محل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عاشقم پول ندارم کوزه ات را بده آب بیارم. (امثال و حکم ص 1084). کوزه به راه آب می شکند. (امثال و حکم ص 1245). کوزه چون پر شود از سر او می ریزد،یعنی هر چیز که به کمال رسد آخر به زوال می انجامد. (آنندراج). کوزۀ خالی زود از لب بام افتد. (امثال و حکم ص 1246). کوزه گر از کوزۀ شکسته آب می خورد. (امثال و حکم ص 1246). کوزۀ نو آب خنک دارد، نظیر: نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار. (امثال و حکم ص 1246). کوزۀ نو دو روز آب را سرد دارد، نظیر: نوکر نو تیزرو. (امثال و حکم ص 1246). کوزه همیشه از آب، سالم برنیاید. (امثال و حکم ص 1246). گر دایرۀ کوزه ز گوهر سازند از کوزه همان برون تراود که در اوست. باباافضل کاشانی (از امثال و حکم ص 142). نظیر: خالی از خود بود و پر از عشق دوست پس ز کوزه آن تراود کاندر اوست. مولوی (مثنوی از امثال و حکم ص 142). از کوزه هرچه هست همان می شود روان. نظیر: کل اناء یترشح بمافیه. (از آنندراج). و رجوع به مثل قبل شود. مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار. ؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1246). ، تنگ آبخوری، هر ظرف آبخوری سفالین، قسمی از گل سرخ، قسمی از شکر که در آوند سفالین مانند بلور منعقد شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به کوزۀ نبات شود، قسمی آتش بازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قاچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کوزه کوزه کردن خربزه، پهلو کردن آن. قاچ کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تشرید. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، به نقل تاج العروس از قول سیبویه اصل کلمه کوسج است، یعنی ناقص الاسنان، آنکه دندان کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تاج العروس ذیل کوزه شود
نام قلعه ای است بلند به طبرستان که ز بس بلندی، مرغ بر قلۀ آن رسیدن نتواند و ابر فروتر از آن کله بندد. (از قاموس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قلعه ای است به طبرستان که مرغ دراوج پرواز خود بر فراز آن دست نیابد و ابر در نهایت ارتفاع خود بر بالای آن رسیدن نتواند و در فرود قلۀآن بازماند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قلعه ای است در طبرستان... (از معجم البلدان، ذیل کوزا)
نام قلعه ای است بلند به طبرستان که ز بس بلندی، مرغ بر قلۀ آن رسیدن نتواند و ابر فروتر از آن کله بندد. (از قاموس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قلعه ای است به طبرستان که مرغ دراوج پرواز خود بر فراز آن دست نیابد و ابر در نهایت ارتفاع خود بر بالای آن رسیدن نتواند و در فرود قلۀآن بازماند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قلعه ای است در طبرستان... (از معجم البلدان، ذیل کوزا)
بمعنی آبگیر و تالاب و استخر باشد و به عربی شمر خوانند، (برهان) (آنندراج)، آبگیر و تالاب و استخر، (ناظم الاطباء)، خمیدگی پشت، (ناظم الاطباء)، انحناء، کوزی پشت، حدب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرصه، باد که کوزی آرد در پشت، دخشن، کوزی پشت، تجنیب، کوزی ساقهای اسب، (منتهی الارب)، رجوع به کوژی و کوز شود
بمعنی آبگیر و تالاب و استخر باشد و به عربی شمر خوانند، (برهان) (آنندراج)، آبگیر و تالاب و استخر، (ناظم الاطباء)، خمیدگی پشت، (ناظم الاطباء)، انحناء، کوزی پشت، حَدَب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرصه، باد که کوزی آرد در پشت، دَخشَن، کوزی پشت، تجنیب، کوزی ساقهای اسب، (منتهی الارب)، رجوع به کوژی و کوز شود
صمغ درخت پرخاری است که آن درخت را به عربی شائکه خوانند و آن صمغ را عنزروت گویند و آن سرخ و سفید و بسیار تلخ است و در کوههای شبانکارۀ شیراز بهم می رسد و در دواهای چشم و زخمها به کار برند. (از برهان). ثمری است از درخت پرخار که به تازی آن درخت را شائک خوانند و در کوهستان شبانکارۀ فارس پیدا شود و آن صمغ را انزروت خوانند و بسیار تلخ است و در دواهای چشم به کار برند و آن را کوژده به اضافۀ ’ها’ در آخر نیز گویند و بین عوام به کنجیده مشهور است. (آنندراج). کوژده. کوزده. کوزد. جزء دوم کلمه (ژد) به معنی صمغاست. (حاشیۀ برهان چ معین). انزروت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوژده و انزروت شود
صمغ درخت پرخاری است که آن درخت را به عربی شائکه خوانند و آن صمغ را عنزروت گویند و آن سرخ و سفید و بسیار تلخ است و در کوههای شبانکارۀ شیراز بهم می رسد و در دواهای چشم و زخمها به کار برند. (از برهان). ثمری است از درخت پرخار که به تازی آن درخت را شائک خوانند و در کوهستان شبانکارۀ فارس پیدا شود و آن صمغ را انزروت خوانند و بسیار تلخ است و در دواهای چشم به کار برند و آن را کوژده به اضافۀ ’ها’ در آخر نیز گویند و بین عوام به کنجیده مشهور است. (آنندراج). کوژده. کوزده. کوزد. جزء دوم کلمه (ژد) به معنی صمغاست. (حاشیۀ برهان چ معین). انزروت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوژده و انزروت شود
اگر بیند که کوزه بشکست، دلیل که کنیزک بمیرد کوزه درخواب، دلیل مال و منفعت است. اگر بیند که کوزه زرین یا سیمین داشت، دلیل که مال تمام حاصل کند. اگر آهنین بیند، دلیل برمال اندک است که بیابد. جابر مغربی اگر در خواب بیند کوزه را سفال داشت، دلیل که کنیزکی حاصل کند. اگر از مس سفید یا روی بیند، دلیل بر خادم بود. اگر بیند که از کوزه آب خورد، دلیل که با کنیزکی جمع شود. محمد بن سیرین کوزه یا سفال پر از آب دوست مهربان است و این دوست می تواند یک زن باشد. اگر کوزه ای پر از آب داشتید و شکستید و آب آن به زمین ریخت در حق دوستی شفیق ناسپاسی می کنید و نعمتی را از دست می دهید. منوچهر مطیعی تهرانی ۱ـ دیدن کوزه خالی در خواب، علامت فقر و پریشانی است. ، ۲ـ دیدن کوزه های پر در خواب، علامت سعادت و موفقیت است. ، ۳ـ اگر خواب ببینید کوزه ای می خرید، نشانه آن است که با بار سنگینی که بر دوش حمل می کنید، پیروزی شما به اقبال و بخت بستگی خواهد داشت. ، ۴ـ دیدن کوزه شکسته در خواب، علامت آن است که به بیماری اندوهبار دچار خواهید شد. دیدن کوزه در خواب بر نه وجه است. ، اول: زن. ، دوم: خادم. ، سوم: کنیزک. ، چهارم: قوام دین (آنچه مایه استواری دین است). ، پنجم: صلاح تن (تندرستی). ، ششم: عمردراز. ، هفتم: مال. ، هشتم: خیروبرکت. ، نهم: میراث از قبل زنان.
اگر بیند که کوزه بشکست، دلیل که کنیزک بمیرد کوزه درخواب، دلیل مال و منفعت است. اگر بیند که کوزه زرین یا سیمین داشت، دلیل که مال تمام حاصل کند. اگر آهنین بیند، دلیل برمال اندک است که بیابد. جابر مغربی اگر در خواب بیند کوزه را سفال داشت، دلیل که کنیزکی حاصل کند. اگر از مس سفید یا روی بیند، دلیل بر خادم بود. اگر بیند که از کوزه آب خورد، دلیل که با کنیزکی جمع شود. محمد بن سیرین کوزه یا سفال پر از آب دوست مهربان است و این دوست می تواند یک زن باشد. اگر کوزه ای پر از آب داشتید و شکستید و آب آن به زمین ریخت در حق دوستی شفیق ناسپاسی می کنید و نعمتی را از دست می دهید. منوچهر مطیعی تهرانی ۱ـ دیدن کوزه خالی در خواب، علامت فقر و پریشانی است. ، ۲ـ دیدن کوزه های پر در خواب، علامت سعادت و موفقیت است. ، ۳ـ اگر خواب ببینید کوزه ای می خرید، نشانه آن است که با بار سنگینی که بر دوش حمل می کنید، پیروزی شما به اقبال و بخت بستگی خواهد داشت. ، ۴ـ دیدن کوزه شکسته در خواب، علامت آن است که به بیماری اندوهبار دچار خواهید شد. دیدن کوزه در خواب بر نه وجه است. ، اول: زن. ، دوم: خادم. ، سوم: کنیزک. ، چهارم: قوام دین (آنچه مایه استواری دین است). ، پنجم: صلاح تن (تندرستی). ، ششم: عمردراز. ، هفتم: مال. ، هشتم: خیروبرکت. ، نهم: میراث از قِبَل زنان.