دریاسالار فرانسوی (1827-1885 میلادی). وی جانشین ریویر در تونکن شد و در سال 1883 میلادی انام را تحت الحمایۀ فرانسه ساخت و ’پروانه های سیاه’ چینیان را شکست داد. (از لاروس)
دریاسالار فرانسوی (1827-1885 میلادی). وی جانشین ریویر در تونکن شد و در سال 1883 میلادی انام را تحت الحمایۀ فرانسه ساخت و ’پروانه های سیاه’ چینیان را شکست داد. (از لاروس)
گوستاو. نقاش فرانسوی (1819-1877 میلادی). از فحول سبک رئالیزم در نقاشی بود و موضوعهای نقاشی خود را منحصراً از زندگی واقعی انتخاب می کرد، ازآن جمله است: سلام مسیو کوربه، تدفین در ارنان، بازگشت بزهای کوهی و کارگاه نقاش است. وی در 1871 میلادی به علت شرکت در کمون پاریس نفی بلد گردید. (از لاروس)
گوستاو. نقاش فرانسوی (1819-1877 میلادی). از فحول سبک رئالیزم در نقاشی بود و موضوعهای نقاشی خود را منحصراً از زندگی واقعی انتخاب می کرد، ازآن جمله است: سلام مسیو کوربه، تدفین در ارنان، بازگشت بزهای کوهی و کارگاه نقاش است. وی در 1871 میلادی به علت شرکت در کمون پاریس نفی بلد گردید. (از لاروس)
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، نیّر، ستار، نجمه، تارا، استاره، اختر، نجم، کوکب، جرم شکوفه، جماعت، گروه مردم، دسته ای از سواران، فر و شکوه
سِتارِه، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، نَیِّر، سِتار، نَجمِه، تارا، اِستارِه، اَختَر، نَجم، کُوکَب، جِرم شکوفه، جماعت، گروه مردم، دسته ای از سواران، فر و شکوه
اسم فارسی خرنوب شامی است. (فهرست مخزن الادویه). بمعنی کورز است که میوه و بار کبر باشد و کبر رستنیی بود خاردار و خرنوب شامی همان است. کورک. (از برهان). میوه و بار کور (کبر). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کبر، کور، کورز، کورک و خرنوب شود
اسم فارسی خرنوب شامی است. (فهرست مخزن الادویه). بمعنی کورز است که میوه و بار کبر باشد و کبر رستنیی بود خاردار و خرنوب شامی همان است. کورک. (از برهان). میوه و بار کور (کبر). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کبر، کور، کورز، کورک و خرنوب شود
طبل بزرگ. (فرهنگ فارسی معین) : بعد از آن کورکه را پاره ساختند. (ظفرنامۀ یزدی، فرهنگ فارسی معین). و فغان کورکه و نفیر به اوج اثیر رسید. (حبیب السیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کورگه، کورکا و کورگا شود
طبل بزرگ. (فرهنگ فارسی معین) : بعد از آن کورکه را پاره ساختند. (ظفرنامۀ یزدی، فرهنگ فارسی معین). و فغان کورکه و نفیر به اوج اثیر رسید. (حبیب السیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کورگه، کورکا و کورگا شود
به معنی نقاره، این لفظ ترکی است. بعضی محققان نوشته اند که در آخر این لفظ به جای ’ها’ ’الف’ باید نوشت و به خواندن، ها باید خواند... (غیاث). کورکه. کورکا. کورگا: چون در کنف حفظاﷲ به قلبگاه بازآمد کورگه و نقاره و کوس فروکوفتند... (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صدای غریو کورگه و کوس در خم این طاق آبنوسی افتاد. (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). غریو کورگه با نعرۀ دلیران در گنبد گردون پیچید. (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). و رجوع به کورکه و کورگا شود
به معنی نقاره، این لفظ ترکی است. بعضی محققان نوشته اند که در آخر این لفظ به جای ’ها’ ’الف’ باید نوشت و به خواندن، ها باید خواند... (غیاث). کورکه. کورکا. کورگا: چون در کنف حفظاﷲ به قلبگاه بازآمد کورگه و نقاره و کوس فروکوفتند... (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صدای غریو کورگه و کوس در خم این طاق آبنوسی افتاد. (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). غریو کورگه با نعرۀ دلیران در گنبد گردون پیچید. (ظفرنامۀ تیموری علی یزدی، یادداشت ایضاً). و رجوع به کورکه و کورگا شود
آشی باشد که از کبرپزند و آن را عربان کبریه گویند. (برهان) (آنندراج). آش کبر. (ناظم الاطباء). کوروا. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). (از: کور، کبر + با، ابا). (از حاشیه برهان چ معین). و رجوع به کبر، کور، با و ابا شود
آشی باشد که از کبرپزند و آن را عربان کبریه گویند. (برهان) (آنندراج). آش کبر. (ناظم الاطباء). کوروا. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). (از: کور، کبر + با، ابا). (از حاشیه برهان چ معین). و رجوع به کبر، کور، با و ابا شود
مرکز ولایتی در ایالت کورس فرانسه و دارای مناظری زیبا و محل رفت و آمد جهانگردان است. در این ولایت تجارت مرمر و میوه و شراب رونق دارد و از 16 بلوک و 110 بخش تشکیل یافته و 40400 تن سکنه دارد. (از لاروس)
مرکز ولایتی در ایالت کُورس فرانسه و دارای مناظری زیبا و محل رفت و آمد جهانگردان است. در این ولایت تجارت مرمر و میوه و شراب رونق دارد و از 16 بلوک و 110 بخش تشکیل یافته و 40400 تن سکنه دارد. (از لاروس)
بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم. (آنندراج). گروه. (از گنجینۀ گنجوی) : ز شش کوکبه صف برآراستی ز هر کوکبی یاریی خواستی. نظامی. ، مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. (غیاث). مجازاً کروفر و حشمت. (آنندراج). جلال و جلوه و تابش. (ناظم الاطباء). حشمت. جاه. جلال. (فرهنگ فارسی معین) : ببین که کوکبۀ عمر خضروار گذشت تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا. خاقانی. پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین در سلسلۀ درگه در کوکبۀ میدان. خاقانی. از بدی چشم تو کوکب نرست کوکبۀ مهد کواکب شکست. نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112). کفر از آن خاست که در کاینات کوکبۀ زلف تو تأثیر کرد. عطار. مکن که کوکبۀ دلبری شکسته شود چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند. حافظ. خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی کوکبۀ ماه با کمال برآمد. امیرحسن دهلوی (از آنندراج). ، خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. (از ناظم الاطباء). همراهان شاه و امیر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). همه محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت: رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). دست صبا برفروخت مشعلۀ نوبهار مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار. خاقانی. با کوکبۀ مظفرالدین دین همره و همرهان ببینم. خاقانی. سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش براثر او بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). چون سلطان اورا در حالت آن محنت بدید کوکبۀ جماعتی از خواص غلامان به نجدۀ او فرستاد تا او را از دست ملاعین بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351). صیدزنان مرکب نوشیروان دور شد از کوکبۀ خسروان. نظامی. در کوکبۀ چنین غلامان شرط است برون شدن خرامان. نظامی. که به این کوکبه در دشت جنون تاخته ست چشم آهوست که هر گام رکابم دارد. جلال اسیر (از آنندراج). ، چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتراز لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان). چوبی باشد بلند و سرکج که از سر آن گوی فولادی مصیقل آویزند و پیش سواری ملوک می برند و آن ازلوازم پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج)
بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم. (آنندراج). گروه. (از گنجینۀ گنجوی) : ز شش کوکبه صف برآراستی ز هر کوکبی یاریی خواستی. نظامی. ، مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. (غیاث). مجازاً کروفر و حشمت. (آنندراج). جلال و جلوه و تابش. (ناظم الاطباء). حشمت. جاه. جلال. (فرهنگ فارسی معین) : ببین که کوکبۀ عمر خضروار گذشت تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا. خاقانی. پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین در سلسلۀ درگه در کوکبۀ میدان. خاقانی. از بدی چشم تو کوکب نرست کوکبۀ مهد کواکب شکست. نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112). کفر از آن خاست که در کاینات کوکبۀ زلف تو تأثیر کرد. عطار. مکن که کوکبۀ دلبری شکسته شود چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند. حافظ. خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی کوکبۀ ماه با کمال برآمد. امیرحسن دهلوی (از آنندراج). ، خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. (از ناظم الاطباء). همراهان شاه و امیر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). همه محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت: رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). دست صبا برفروخت مشعلۀ نوبهار مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار. خاقانی. با کوکبۀ مظفرالدین دین همره و همرهان ببینم. خاقانی. سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش براثر او بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). چون سلطان اورا در حالت آن محنت بدید کوکبۀ جماعتی از خواص غلامان به نجدۀ او فرستاد تا او را از دست ملاعین بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351). صیدزنان مرکب نوشیروان دور شد از کوکبۀ خسروان. نظامی. در کوکبۀ چنین غلامان شرط است برون شدن خرامان. نظامی. که به این کوکبه در دشت جنون تاخته ست چشم آهوست که هر گام رکابم دارد. جلال اسیر (از آنندراج). ، چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتراز لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان). چوبی باشد بلند و سرکج که از سر آن گوی فولادی مصیقل آویزند و پیش سواری ملوک می برند و آن ازلوازم پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج)
ننگ و عار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و یقال: ما به کؤبه، ای عار و حیاء. (منتهی الارب). آنچه از آن شرم کرده شود، یقال: ما فیه کؤبه. (از اقرب الموارد)
ننگ و عار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و یقال: ما به کؤبه، ای عار و حیاء. (منتهی الارب). آنچه از آن شرم کرده شود، یقال: ما فیه کؤبه. (از اقرب الموارد)