از دیه های کرمان است و غالباً کوکیان هم گفته می شود. در اینجا و در ده دیگری که آن را بهاباد خوانند توتیا سازند که به همه اطراف جهان حمل می گردد. (از معجم البلدان)
از دیه های کرمان است و غالباً کوکیان هم گفته می شود. در اینجا و در ده دیگری که آن را بهاباد خوانند توتیا سازند که به همه اطراف جهان حمل می گردد. (از معجم البلدان)
فرود آوردن چیزی با شدت مثلاً تخم مرغ را به دیوار کوبید، میخ یا چیز دیگر را با چکش زدن که در چیزی فرو رود، به شدت برخورد کردن با چیزی مثلاً ماشین را به دیوار کوبید، به صدا درآوردن کوبۀ در مثلاً در را کوبیدند، کنایه از خراب و ویران کردن ساختمان کنایه از به شدت مخالفت یا انتقاد کردن
فرود آوردن چیزی با شدت مثلاً تخم مرغ را به دیوار کوبید، میخ یا چیز دیگر را با چکش زدن که در چیزی فرو رود، به شدت برخورد کردن با چیزی مثلاً ماشین را به دیوار کوبید، به صدا درآوردن کوبۀ در مثلاً در را کوبیدند، کنایه از خراب و ویران کردن ساختمان کنایه از به شدت مخالفت یا انتقاد کردن
کوفتن، زدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : سر مار به دست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد. (گلستان). بگفتا به چوبش بکوبند پشت که با مهتر خود چراشد درشت. میرظهیرالدین مرعشی (از تاریخ گیلان). - آهن سرد کوبیدن، کنایه است از، کاری بیهوده کردن. به امری محال و نامعقول پرداختن. نظیر: آب به غربال پیمودن: از این در کآمدی نومید برگرد به بیهوده مکوب این آهن سرد. (ویس و رامین). ور آهن دل بود بنشین و برگرد خبر ده تا نکوبم آهن سرد. نظامی. دگر ره سر از این اندیشه برکرد که از خامی چه کوبم آهن سرد. نظامی. ای محدث از خطاب و از خطوب درگذشتم آهن سردی مکوب. مولوی. بی مجاعت نیست تن جنبش کنان آهن سرد است می کوبی بدان. مولوی. چند کوبی آهن سردی ز غی دردمیدن در قفس هین تا به کی. مولوی. و رجوع به کوفتن شود. - پای کوبیدن، رجوع به پای کوبیدن شود. ، آسیب رساندن. (فرهنگ فارسی معین ذیل کوفتن). صدمه زدن و آسیب رسانیدن. (ناظم الاطباء ذیل کوفتن) : همی آتش افروزد از گوهرش همی مغز پیلان بکوبد سرش. فردوسی. این بار گران بکوبدت بی شک هم گردن و پشت و مهرۀ پره. ناصرخسرو. و رجوع به کوفتن شود، پایمال کردن. پاسپار کردن. (ناظم الاطباء ذیل کوفتن) : ورا بارگی باش و گیتی بکوب ز دشمن زمین را به نعلت بروب. فردوسی. دهستان بکوبید در زیر نعل بتازید از خون کنید آب لعل. فردوسی. تاج نهد بر سر و آنگاه باز خرد بکوبدت به زیر نعال. ناصرخسرو. و رجوع به کوفتن شود. - کوبیدن به پای یا به پی، پایمال کردن: چنین گفت کین مرد، گیتی به پای بکوبد به رزم و به پاکیزه رای. فردوسی. نگه کن که شهر بزرگی است ری نشاید که کوبند پیلان به پی. فردوسی. و رجوع به کوفتن شود، پیمودن. به سرعت طی کردن. تاختن: سوی هفتخوان من به نخجیر شیر بیایم شما ره مکوبید دیر. فردوسی. ، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء ذیل کوفتن). در زدن: در مرگ را آن بکوبد که پای به اسب اندرآرد بجنبد ز جای. فردوسی. اگر تو بکوبی در شارسان به شاهی نیابی مگر خارسان. فردوسی. بماند بدو رادی و راستی نکوبد در کژی و کاستی. فردوسی. اگر سالها دل در داد کوبد به جز بانگ حلقه جوابی نبیند. خاقانی. گفت پیغمبر که چون کوبی دری عاقبت زان در برون آید سری. مولوی. و رجوع به کوفتن شود، ساییدن و سحق کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ذیل کوفتن) : گیاهی که گویمت با شیر و مشک بکوب و بکن هر سه در سایه خشک. فردوسی. و رجوع به کوفتن شود، تلقیح: کوبیدن آبله. - کوبیدن خال، وارد کردن مادۀ رنگین در زیر پوست به وسیلۀسوزنهای مخصوص برای به وجود آوردن نقوش و تصاویر و نوشته های دلخواه در روی پوست. و رجوع به خال کوبی و خال کوبی کردن شود
کوفتن، زدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : سر مار به دست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد. (گلستان). بگفتا به چوبش بکوبند پشت که با مهتر خود چراشد درشت. میرظهیرالدین مرعشی (از تاریخ گیلان). - آهن سرد کوبیدن، کنایه است از، کاری بیهوده کردن. به امری محال و نامعقول پرداختن. نظیر: آب به غربال پیمودن: از این در کآمدی نومید برگرد به بیهوده مکوب این آهن سرد. (ویس و رامین). ور آهن دل بود بنشین و برگرد خبر ده تا نکوبم آهن سرد. نظامی. دگر ره سر از این اندیشه برکرد که از خامی چه کوبم آهن سرد. نظامی. ای محدث از خطاب و از خطوب درگذشتم آهن سردی مکوب. مولوی. بی مجاعت نیست تن جنبش کنان آهن سرد است می کوبی بدان. مولوی. چند کوبی آهن سردی ز غی دردمیدن در قفس هین تا به کی. مولوی. و رجوع به کوفتن شود. - پای کوبیدن، رجوع به پای کوبیدن شود. ، آسیب رساندن. (فرهنگ فارسی معین ذیل کوفتن). صدمه زدن و آسیب رسانیدن. (ناظم الاطباء ذیل کوفتن) : همی آتش افروزد از گوهرش همی مغز پیلان بکوبد سرش. فردوسی. این بار گران بکوبدت بی شک هم گردن و پشت و مهرۀ پره. ناصرخسرو. و رجوع به کوفتن شود، پایمال کردن. پاسپار کردن. (ناظم الاطباء ذیل کوفتن) : ورا بارگی باش و گیتی بکوب ز دشمن زمین را به نعلت بروب. فردوسی. دهستان بکوبید در زیر نعل بتازید از خون کنید آب لعل. فردوسی. تاج نهد بر سر و آنگاه باز خرد بکوبدت به زیر نعال. ناصرخسرو. و رجوع به کوفتن شود. - کوبیدن به پای یا به پی، پایمال کردن: چنین گفت کین مرد، گیتی به پای بکوبد به رزم و به پاکیزه رای. فردوسی. نگه کن که شهر بزرگی است ری نشاید که کوبند پیلان به پی. فردوسی. و رجوع به کوفتن شود، پیمودن. به سرعت طی کردن. تاختن: سوی هفتخوان من به نخجیر شیر بیایم شما ره مکوبید دیر. فردوسی. ، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء ذیل کوفتن). در زدن: در مرگ را آن بکوبد که پای به اسب اندرآرد بجنبد ز جای. فردوسی. اگر تو بکوبی در شارسان به شاهی نیابی مگر خارسان. فردوسی. بماند بدو رادی و راستی نکوبد در کژی و کاستی. فردوسی. اگر سالها دل در داد کوبد به جز بانگ حلقه جوابی نبیند. خاقانی. گفت پیغمبر که چون کوبی دری عاقبت زان در برون آید سری. مولوی. و رجوع به کوفتن شود، ساییدن و سحق کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ذیل کوفتن) : گیاهی که گویمت با شیر و مشک بکوب و بکن هر سه در سایه خشک. فردوسی. و رجوع به کوفتن شود، تلقیح: کوبیدن آبله. - کوبیدن خال، وارد کردن مادۀ رنگین در زیر پوست به وسیلۀسوزنهای مخصوص برای به وجود آوردن نقوش و تصاویر و نوشته های دلخواه در روی پوست. و رجوع به خال کوبی و خال کوبی کردن شود
فرشتگان مقرب را گویند و ایشان را در عالم هیچ تعلق و تدبیر و تصرفی نیست. (برهان) (آنندراج) : پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان عودسوزان آفتاب و عود کیوان آمده. خاقانی. شو بده انصاف خویش کز همه کروبیان حجرۀ روح القدس به ز تو مهمان نداشت. خاقانی. قلب و میمنه از کروبیان ملک و میسره از تواتر امداد سعادات فلک.... (جهانگشای جوینی). ما نتوانیم حق حمد تو گفتن با همه کروبیان عالم بالا. سعدی. به تهدید اگر برکشد تیغ حکم بمانند کروبیان صم و بکم. سعدی. درون خلوت کروبیان عالم قدس صریر کلک تو باشد سماع روحانی. حافظ. ای ملهمی که در صف کروبیان قدس فیضی رسد بخاطر پاکت زمان زمان. حافظ. رجوع به کروبی، کروبیون و کروبیم شود
فرشتگان مقرب را گویند و ایشان را در عالم هیچ تعلق و تدبیر و تصرفی نیست. (برهان) (آنندراج) : پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان عودسوزان آفتاب و عود کیوان آمده. خاقانی. شو بده انصاف خویش کز همه کروبیان حجرۀ روح القدس به ز تو مهمان نداشت. خاقانی. قلب و میمنه از کروبیان ملک و میسره از تواتر امداد سعادات فلک.... (جهانگشای جوینی). ما نتوانیم حق حمد تو گفتن با همه کروبیان عالم بالا. سعدی. به تهدید اگر برکشد تیغ حکم بمانند کروبیان صم و بکم. سعدی. درون خلوت کروبیان عالم قدس صریر کلک تو باشد سماع روحانی. حافظ. ای ملهمی که در صف کروبیان قدس فیضی رسد بخاطر پاکت زمان زمان. حافظ. رجوع به کروبی، کروبیون و کروبیم شود