ضربی و آسیبی و کوفتی باشد که از چوب و سنگ و مشت و امثال آن به کسی رسد وآن را به عربی صدمه گویند، (برهان)، ضربی که از کوفتن و کوبیدن به کسی رسد مانند سنگ و چوب که بر کسی زنند، (آنندراج)، صدمه و ضربه و لطمه و ضرب، (ناظم الاطباء)، ضربت، زدن، صدمه، آسیب، (فرهنگ فارسی معین)، ضرب، زخم، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : میوۀ نوباوه نترسد ز چوب مرده دل آزرده نگردد ز کوب، ناصرخسرو، به تن زو کوب خورده کوه ساکن به تک زو خاک خورده باد عاجل، ابوالفرج رونی، من کوب بخت بینم منکوب ازآن شوم من کوس فضل کوبم منکوس ازآن بوم، خاقانی، کوب اهل زمانه بر دل من راست با آبگینه سندانی است، خاقانی، کوب این واقعه بر مجد و کرم بود همه درد این حادثه بر فضل و شرف زد یکسر، رضی الدین نیشابوری، خلق خوب و زشت نیست از ما نهان می زند بر دل به هر دم کوبشان، مولوی، گر ترا کوبی رسد از رفتن مستان مرنج با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست، مولوی، ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم، مولوی، بگویم تا ز سوزت گرم سازند ز ضرب و کوب سختت نرم سازند، کاتبی، ، کوبیدن، کوفت، قرع، (فرهنگ فارسی معین) : کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، (مصنفات بابا افضل از فرهنگ فارسی معین)، محسوسات به ذات به دو قسم بخشیده شود، یکی آنکه خاص یک حس را بود چون رنگ حس بینایی را و کوب حس شنوایی را، (مصنفات باباافضل ایضاً)، - کند و کوب، کندن و کوبیدن: نه گفت اندرو کار کردی نه چوب شب و روز از او خانه درکند و کوب، سعدی، - بکوب بکوب، زدن و کوبیدن و کوفتن، ، کوبنده و زننده، مانند: پایکوب، کسی که پای بر زمین می زند مانند رقاص، و دشمن کوب، آنکه دشمن درهم می شکند و منهزم می کند، و توپ قلعه کوب، یعنی توپی که قلعه را می کوبد، (از ناظم الاطباء)، در ترکیب گاه به معنی کوبنده آید مانند: زرکوب، طلاکوب، (فرهنگ فارسی معین)، و مانند آبله کوب، آهن کوب، ادویه کوب، باروت کوب، باره کوب، برنج کوب، بوریاکوب، پی کوب، تنباکوکوب، جاده کوب، خال کوب، خرپاکوب، خرمن کوب، دارکوب، زردچوبه کوب، ساروج کوب، شالی کوب، صخره کوب، طلاکوب، کلوخ کوب، کوه کوب، گچ کوب، گوشت کوب، مغفرکوب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به هر یک از کلمات بالا شود، در ترکیب گاه به معنی کوبیده آید مانند: زرکوب، میخ کوب، (فرهنگ فارسی معین)، به معنی کوبیده: دیوارکوب، طلاکوب، سیم کوب، نقره کوب، (یادداشت مرحوم دهخدا)، آلتی که فیلبانان فیل را بدان رانند، (برهان) (ناظم الاطباء)، آلت پیلبانان، یعنی آهنی کج که بر سر فیل کوبند، (آنندراج)، این معنی را از شعر اسدی استخراج کرده اند، در لغت فرس اسدی آمده: کوب آلتی است که پیلبانان را شاید، اسدی گوید مانند: تو در پای پیلان بدی خاشه روب کواره کشی پیشه با رنج و کوب، صاحب برهان قاطع و سایرین نیز از همین مؤلف به اشتباه افتاده اند، رنج و کوب از اتباع و در اینجا به معنی تعب و مشقت است، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، قسمی از بوریا که گیاه آن بسیار گنده و نرم باشد، (برهان قاطع) (آنندراج)، قسمی از بوریا که بسیار نرم و گنده باشد، (ناظم الاطباء)، در مازندرانی حصیر علفی، (حاشیۀ برهان چ معین)
ضربی و آسیبی و کوفتی باشد که از چوب و سنگ و مشت و امثال آن به کسی رسد وآن را به عربی صدمه گویند، (برهان)، ضربی که از کوفتن و کوبیدن به کسی رسد مانند سنگ و چوب که بر کسی زنند، (آنندراج)، صدمه و ضربه و لطمه و ضرب، (ناظم الاطباء)، ضربت، زدن، صدمه، آسیب، (فرهنگ فارسی معین)، ضرب، زخم، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : میوۀ نوباوه نترسد ز چوب مرده دل آزرده نگردد ز کوب، ناصرخسرو، به تن زو کوب خورده کوه ساکن به تک زو خاک خورده باد عاجل، ابوالفرج رونی، من کوب بخت بینم منکوب ازآن شوم من کوس فضل کوبم منکوس ازآن بوم، خاقانی، کوب اهل زمانه بر دل من راست با آبگینه سندانی است، خاقانی، کوب این واقعه بر مجد و کرم بود همه درد این حادثه بر فضل و شرف زد یکسر، رضی الدین نیشابوری، خلق خوب و زشت نیست از ما نهان می زند بر دل به هر دم کوبشان، مولوی، گر ترا کوبی رسد از رفتن مستان مرنج با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست، مولوی، ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم، مولوی، بگویم تا ز سوزت گرم سازند ز ضرب و کوب سختت نرم سازند، کاتبی، ، کوبیدن، کوفت، قرع، (فرهنگ فارسی معین) : کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، (مصنفات بابا افضل از فرهنگ فارسی معین)، محسوسات به ذات به دو قسم بخشیده شود، یکی آنکه خاص یک حس را بود چون رنگ حس بینایی را و کوب حس شنوایی را، (مصنفات باباافضل ایضاً)، - کند و کوب، کندن و کوبیدن: نه گفت اندرو کار کردی نه چوب شب و روز از او خانه درکند و کوب، سعدی، - بکوب بکوب، زدن و کوبیدن و کوفتن، ، کوبنده و زننده، مانند: پایکوب، کسی که پای بر زمین می زند مانند رقاص، و دشمن کوب، آنکه دشمن درهم می شکند و منهزم می کند، و توپ قلعه کوب، یعنی توپی که قلعه را می کوبد، (از ناظم الاطباء)، در ترکیب گاه به معنی کوبنده آید مانند: زرکوب، طلاکوب، (فرهنگ فارسی معین)، و مانند آبله کوب، آهن کوب، ادویه کوب، باروت کوب، باره کوب، برنج کوب، بوریاکوب، پی کوب، تنباکوکوب، جاده کوب، خال کوب، خرپاکوب، خرمن کوب، دارکوب، زردچوبه کوب، ساروج کوب، شالی کوب، صخره کوب، طلاکوب، کلوخ کوب، کوه کوب، گچ کوب، گوشت کوب، مغفرکوب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به هر یک از کلمات بالا شود، در ترکیب گاه به معنی کوبیده آید مانند: زرکوب، میخ کوب، (فرهنگ فارسی معین)، به معنی کوبیده: دیوارکوب، طلاکوب، سیم کوب، نقره کوب، (یادداشت مرحوم دهخدا)، آلتی که فیلبانان فیل را بدان رانند، (برهان) (ناظم الاطباء)، آلت پیلبانان، یعنی آهنی کج که بر سر فیل کوبند، (آنندراج)، این معنی را از شعر اسدی استخراج کرده اند، در لغت فرس اسدی آمده: کوب آلتی است که پیلبانان را شاید، اسدی گوید مانند: تو در پای پیلان بدی خاشه روب کواره کشی پیشه با رنج و کوب، صاحب برهان قاطع و سایرین نیز از همین مؤلف به اشتباه افتاده اند، رنج و کوب از اتباع و در اینجا به معنی تعب و مشقت است، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، قسمی از بوریا که گیاه آن بسیار گنده و نرم باشد، (برهان قاطع) (آنندراج)، قسمی از بوریا که بسیار نرم و گنده باشد، (ناظم الاطباء)، در مازندرانی حصیر علفی، (حاشیۀ برهان چ معین)
کوزۀ بی دسته، (ترجمان القرآن)، کوزۀ بی دسته یا بی خرطوم، (منتهی الارب) (آنندراج)، کوزه ای با سر مستدیر و بی دسته یا بی لوله، (از اقرب الموارد)، کوزۀ آبخوری بی دسته و بی لوله، (ناظم الاطباء)، ج، اکواب، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، قدح، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، قدحی که دسته نداشته باشد، (از اقرب الموارد) (از المنجد)
کوزۀ بی دسته، (ترجمان القرآن)، کوزۀ بی دسته یا بی خرطوم، (منتهی الارب) (آنندراج)، کوزه ای با سر مستدیر و بی دسته یا بی لوله، (از اقرب الموارد)، کوزۀ آبخوری بی دسته و بی لوله، (ناظم الاطباء)، ج، اکواب، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، قدح، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، قدحی که دسته نداشته باشد، (از اقرب الموارد) (از المنجد)
برنشستن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 3) (آنندراج). اشتر برنشستن. (دهار) (از اقرب الموارد). سوار شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رکب. (ناظم الاطباء) : حسام الدین منجم که به فرمان قاآن مصاحب او بود تا اختیار نزول و رکوب می کند طلب کرد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). هان این نه رکوبی است که آن را رجوعی باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 454) ، گناه ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رکب شود، کلان زانو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
برنشستن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 3) (آنندراج). اشتر برنشستن. (دهار) (از اقرب الموارد). سوار شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رَکب. (ناظم الاطباء) : حسام الدین منجم که به فرمان قاآن مصاحب او بود تا اختیار نزول و رکوب می کند طلب کرد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). هان این نه رکوبی است که آن را رجوعی باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 454) ، گناه ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رکب شود، کلان زانو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
ستور برنشستنی. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه برنشست را شاید. (دهار). ستوری که لایق سواری باشد. (غیاث اللغات). ستور برنشستنی و آماده برای سواری. (ناظم الاطباء). آنچه نشست را شاید. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53) ، شتران مورد استفاده برای سواری یا مطلق مرکوبه. (از اقرب الموارد). رجوع به رکوبه شود، شتری که در او اثر زخم پشت از پالان باشد. (از اقرب الموارد) ، مرد بسیار سواری کننده. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). مرد شترسوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، راه پاسپرده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رکوب شود
ستور برنشستنی. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه برنشست را شاید. (دهار). ستوری که لایق سواری باشد. (غیاث اللغات). ستور برنشستنی و آماده برای سواری. (ناظم الاطباء). آنچه نشست را شاید. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53) ، شتران مورد استفاده برای سواری یا مطلق مرکوبه. (از اقرب الموارد). رجوع به رکوبه شود، شتری که در او اثر زخم پشت از پالان باشد. (از اقرب الموارد) ، مرد بسیار سواری کننده. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). مرد شترسوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، راه پاسپرده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رکوب شود
غبار و گرد. (منتهی الارب). غبار، و گویند غبار دود. (از اقرب الموارد) ، نباتی است خاردار که پختۀ آن را میخورند. (از اقرب الموارد). کنگر را گویند و آن رستنیی باشد خاردار که با ماست پرورده شود و خورند. (از برهان) (از آنندراج). کنگر. (الفاظ الادویه). خرشف. (اختیارات بدیعی). نوعی از خرشف بری است، برگش با سفیدی و تخمش سبز و مستطیل، و چون برشته کنند لذیذ میشود و با قهوه مغشوش میکنند. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
غبار و گرد. (منتهی الارب). غبار، و گویند غبار دود. (از اقرب الموارد) ، نباتی است خاردار که پختۀ آن را میخورند. (از اقرب الموارد). کنگر را گویند و آن رستنیی باشد خاردار که با ماست پرورده شود و خورند. (از برهان) (از آنندراج). کنگر. (الفاظ الادویه). خرشف. (اختیارات بدیعی). نوعی از خرشف بری است، برگش با سفیدی و تخمش سبز و مستطیل، و چون برشته کنند لذیذ میشود و با قهوه مغشوش میکنند. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
آب ریزان. (آنندراج). ابر آب ریزان. جمع واژۀ سکب. (مهذب الاسماء). سیاله التی یصب علی العضوقلیلا قلیلا عن قریب قال ابوالفرج الفرق بینه و بین النطول ان النطول یستعمل فی الشی ٔ الرقیق. ج، سکوبات
آب ریزان. (آنندراج). ابر آب ریزان. جَمعِ واژۀ سکب. (مهذب الاسماء). سیاله التی یصب علی العضوقلیلا قلیلا عن قریب قال ابوالفرج الفرق بینه و بین النطول ان النطول یستعمل فی الشی ٔ الرقیق. ج، سکوبات