جدول جو
جدول جو

معنی کواسب - جستجوی لغت در جدول جو

کواسب
(کَ سِ)
جمع واژۀ کاسبه. (اقرب الموارد). رجوع به کاسب و کاسبه شود، اعضا و اندامهای بدن انسان و مرغ. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). اطراف بدن مانند دست و پاها. (ناظم الاطباء) ، شکاریان از مرغ و دد. (منتهی الارب). (آنندراج). مرغان و ددان شکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کواسر
تصویر کواسر
کاسر، پرندگان شکاری، جمع واژۀ کاسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاسب
تصویر کاسب
کسی که مغازه ای دارد و در آن کالایی را خرید و فروش می کند، کنایه از کسی که برای به دست آوردن چیزی می کوشد، کوشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
زنان نارپستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کواکب
تصویر کواکب
کوکب ها، ستاره ها، نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شوند، جرم ها، کوکبه ها، نجمه ها، استاره ها، ستارها، نجم ها، تاراها، اخترها، نیّر ها، در علم زیست شناسی گلی زینتی ها، پرپر ها و به رنگ های سرخ ها، زردها، سفید ها و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود ها، کنایه از اشک ها، کنایه از میخ تزئینی شمشیرها، جمع واژۀ کوکب
فرهنگ فارسی عمید
درختی است که در جنگلهای مازندران فراوان است و در کاغذسازی از آن استفاده می کنند. (از جغرافیای اقتصادی کیهان ص 17)
لغت نامه دهخدا
(کَوْ وا)
چلیک ساز. بشکه ساز. (دزی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ)
صفت و گونه. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در بعضی فرهنگها با شین منقوطه نیز به نظر رسیده. (فرهنگ جهانگیری). کواسه. کواش. کواشه. و رجوع به همین کلمه هاشود، طرز و روش و قاعده و قانون. (برهان). طرز و روش و رفتار. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
آبکامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نعت فاعلی از کسب. کسی که کسب کند. ج، کسبه و کاسبون. (ناظم الاطباء). و کاسبین، ورزنده و یابنده. (ناظم الاطباء) ، جمعکننده و طلب کننده و حاصل کننده. (فرهنگ نظام) ، کسی که با صنعت یا خرید و فروش روزی تحصیل میکند. فرهنگستان بجای کاسب پیشه ور را وضع کرده. (فرهنگ نظام). و رجوع به واژه های فرهنگستان شود. پیشه ور و صنعتگر و صانع و اهل حرفت. (ناظم الاطباء).
- امثال:
کاسب حبیب خداست.
حدیث: الکاسب حبیب اﷲ. (امثال و حکم دهخدا) :
رمز الکاسب حبیب اﷲ شنو
از توکل در سبب کاهل مشو.
مولوی.
، گیرندۀ تاوان و جریمانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ اَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان زنجان، با 347 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
نام پادشاهی است. (فرهنگ رشیدی). کوزشب. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ ثِ)
جمع واژۀ کاثبه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رجوع به کاثبه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ ذِ)
جمع واژۀ کاذبه. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ کاذب. (ناظم الاطباء). رجوع به کاذب و کاذبه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ)
جمع واژۀ کوسج. (اقرب الموارد). رجوع به کوسج شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ)
جمع واژۀ کاسره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کاسره شود، شتران که بشکنند چوب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ عِ)
جمع واژۀ کاعب و کاعبه. دختران پستان برآمده. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). زنان نارپستان. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
خرامان بت من میان جواری
چو حور بهشتی میان کواعب.
امیر معزی.
به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب.
خاقانی.
هقعه چو کواعب قصب پوش
با هنعه نشسته گوش درگوش.
نظامی.
طبیعت او در اختیار حدود قواضب بر خدود کواعب بر خلاف طباع بشر بود. (ترجمه تاریخ یمینی). بستانش حدائق اعناب، سکانش کواعب اتراب. (ترجمه محاسن اصفهان آوی).
سقی اﷲ لیلا کصدغ الکواعب
شبی عنبرین موی و مشکین ذوائب.
سلمان ساوجی.
ز تأثیر زنجیر حفظش نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب.
میرزاقلی میلی هروی (از آنندراج).
، پستانهای برآمده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- ام الکواعب، صاحب پستانهای برآمده:
سلام علی دار ام الکواعب
بتان سیه چشم عنبرذوائب.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
جمع واژۀ کوکب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کوکب به معنی ستارگان بزرگ. (آنندراج). ستارگان. اختران. نجوم. انجم. روشنان فلک. و رجوع به کوکب شود: چون کوکبی برو پیوندد از آن کواکب که میان ایشان دوستی است، دستش گرفته دارد. (التفهیم ص 488). و گروهی هست که چون قمر وحشی السیر باشد. بودن او به حدهای کواکب اندر آن برج به جای اتصال بر ایشان نهد. (التفهیم ص 492). گروهی دیگرشش درجه گفتند زیرا که این پنج یک برج است و پنج یک برج مقدار معتدل است حدود کواکب را. (التفهیم ص 479). خدای تعالی قوتی به پیغمبران داده است و قوت دیگر به شاهان... و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد. (تاریخ بیهقی).
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده است بر این گوی مغبر.
ناصرخسرو.
چو سیر کواکب بدین گونه دیدم
براندام نجیب ازمقام مصائب.
امیرمعزی.
چون آثار این کواکب در اقطار این عناصر تأثیر کرد... این جمادات پدید آمد. (چهارمقاله). اما علم هیأت علمی است که شناخته شود اندرو... حال آن حرکات که مر کواکب راست و افلاک را. (چهار مقاله). منجم برخاست و ارتفاع بگرفت و کواکب ثابت کرد. (چهار مقاله).
جوابش داد مریم کای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمان گیر.
نظامی.
زنگ هوا را چو کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد.
نظامی.
کواکب را به قدرت کارفرمای
طبایع رابه صنعت گوهرآرای.
نظامی.
کواکب دید چون در شب افروز
که شب از نور ایشان گشته چون روز.
عطار.
به بزم تو جمعند خورشیدرویان
چو در خانه مه قران کواکب.
امیدی طهرانی.
- کواکب آثار، آنچه آثار کواکب بر آن مترتب است. آنچه آثاری چون کواکب دارد: غبار مواکب کواکب آثارش کحل الجواهر دیدۀ ماه و مهر. (حبیب السیر جزو4 از ج 3 ص 322).
- کواکب ثابته، ستارگانی که ساکن هستندو حرکت نمی کنند. (فرهنگ فارسی معین ذیل ثابت). کواکب ثابته از نظر قدما اجرام بسیطه ای هستند که مرکوز در بخش فلک ثوابت می باشند و سیارات هریک دارای فلکی خاص می باشند. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سید جعفر سجادی ص 266). و رجوع به ثابت و ثابته شود.
- کواکب ذوذؤابه، ستارگان دنباله دار. (از تعلیقات و حاشیۀ چهارمقاله چ معین) : و اگر آتشی درو افتد و روشن شود مدوری مستطیل نماید، آن را کواکب ذوذؤابه خوانند. (رسالۀ آثارعلوی خواجه ابوحاتم اسفزاری صص 13- 16 از تعلیقات چهارمقاله چ معین). و رجوع به تعلیقات چهارمقاله شود.
- کواکب سبعه، هفت سیاره که عبارتند از: قمر، عطارد، زهره، شمس، مریخ، مشتری و زحل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صاحب آنندراج آرد: مرادف آن: آتش هفت مجمره، این هفت نقطه، آباء علوی، روندگان عالم، مشعبدان حقه باز، آتش هفت اژدرها، ترکان چرخ، صاحب سفران افلاک، هفت پیکر، هفت آیت، هفت سلطان، هفت بانو، هفت شمع، اجرام چرخ، رقیبان دشت، رقیبان هفت نام، عاملان دریا و کان است. و رجوع به هفت سیاره شود.
- کواکب سیاره، ستارگانی که گرد خورشید یا ستارۀ دیگر گردش می کنند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سیاره شود.
- کواکب مرصوده، یک هزار و بیست و پنج ستارۀ ثوابت اند که اهل هیئت از قواعد رصدآنها را معلوم کرده چهل و هشت صور که بر فلک مرتسم اند از آنها مرکب است، از آن جمله دوازده صور بر نقش منطقهالبروج واقعاند که دوازده بروج مشهوره عبارت ازآن است و بیست و یک صور به جانب شمال منطقهالبروج واقع شده و پانزده صور به جانب جنوب منطقهالبروج. (غیاث اللغات) (آنندراج). 1025 ستارۀ ثابت اند که اهل هیئت از قواعد رصد آنها را تشخیص داده اند و 48 صورت مرتسم بر فلک جزو آنهاست و از آن جمله است 12 صورت منطقهالبروج، 21 صورت در جانب شمال منطقهالبروج واقع است و 15 صورت در جانب جنوب. (فرهنگ فارسی معین).
- کواکب منقضه، شهابها. و رجوع به تعلیقات چهارمقاله چ معین ص 5شود: از میان خاک و آب و معونت باد و آتش این جمادات پدید آمد چون کوهها... و کواکب منقضه. (چهارمقاله).
، در شواهد ذیل ظاهراًج کوکبه است و آن چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتر از لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان) (از آنندراج) :
منم از نژاد بزرگان سامان
که بودند شاهان چتر و کواکب.
امیرمعزی.
درفش بنفش سپاه حبش را
روان در رکاب از کواکب مواکب.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کوه معروفی است و از سنگهای آن آسیاب می سازند. (از معجم البلدان). کوهی است که از آن آسیاسنگ سازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان فریم بخش دودانگۀ شهرستان ساری. کوهستانی، جنگلی، معتدل و مرطوب است و سکنۀ آن 300 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رواسب
تصویر رواسب
به گونه رمن لردها نهشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با صنعت یا خرید و فروش روزی تحصیل می کند، پیشه ور و صنعتگر و صانع و اهل حرفه نوار مغناطیسی ضبط صوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواسر
تصویر کواسر
به گونه رمن مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
جمع کاعبه، ستاده پستانان، نار پستانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواکب
تصویر کواکب
جمع کوکب، یعنی ستارگان بزرگ، نجوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
((کَ عِ))
جمع کاعب، پستان برآمدگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاسب
تصویر کاسب
((س))
بازاری، سوداگر، جمع کسبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کواس
تصویر کواس
((کُ))
طرز، روش، گواش، گواسه، گواشه، گواس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کواکب
تصویر کواکب
((کَ کِ))
جمع کوکب، ستارگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاسب
تصویر کاسب
سوداگر، پیشه ور
فرهنگ واژه فارسی سره
بازاری، بازرگان، پیشه ور، سوداگر، کاسبکار، محترف، معامله گر، حسابگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد