باریکه ای از چوب که در اطراف چهارچوب در بکوبند، تسمۀ باریک از چرم یا چیز دیگر که بر حاشیه و کنارۀ چیزی بدوزند، تسمه، بند، هر چیزی که مانند زه باشد، زه مانند
باریکه ای از چوب که در اطراف چهارچوب در بکوبند، تسمۀ باریک از چرم یا چیز دیگر که بر حاشیه و کنارۀ چیزی بدوزند، تسمه، بند، هر چیزی که مانند زه باشد، زه مانند
حیران و واله و شیفته. (برهان) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حیران و شیفته. (انجمن آرا). واله و حیران. (شعوری) : در راه خدا مگو که رهوار بماند بگذشت و ازو بس در شهوار بماند حق جو حق دید خلق حیران ماندند شط رفت ببحرخویش و اهوار بماند. (از شعوری)
حیران و واله و شیفته. (برهان) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حیران و شیفته. (انجمن آرا). واله و حیران. (شعوری) : در راه خدا مگو که رهوار بماند بگذشت و ازو بس در شهوار بماند حق جو حق دید خلق حیران ماندند شط رفت ببحرخویش و اهوار بماند. (از شعوری)
حاشیه ای که از چوب به الوار و جز آن دهند تا آجر را بدان پیوندند در طاق زدن و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). لبه. حاشیه. کناره. زوار. (فرهنگ فارسی معین). - زهواردررفته، سخت پیر یا سخت ضعیف. سخت بیکاره و ناتوان: یک کالسکۀ زهواردررفته. یک پیر زهواردررفته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، پوست سفید قوسی که بر بن ناخنهاست متصل به طرف انسی. (یادداشت ایضاً) ، چشمه که از زهیدن آبهای بالادست در اراضی پست مجاور ظاهر میشود. (یادداشت ایضاً) ، دیوار. (فرهنگ فارسی معین)
حاشیه ای که از چوب به الوار و جز آن دهند تا آجر را بدان پیوندند در طاق زدن و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). لبه. حاشیه. کناره. زوار. (فرهنگ فارسی معین). - زهواردررفته، سخت پیر یا سخت ضعیف. سخت بیکاره و ناتوان: یک کالسکۀ زهواردررفته. یک پیر زهواردررفته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، پوست سفید قوسی که بر بن ناخنهاست متصل به طرف انسی. (یادداشت ایضاً) ، چشمه که از زهیدن آبهای بالادست در اراضی پست مجاور ظاهر میشود. (یادداشت ایضاً) ، دیوار. (فرهنگ فارسی معین)
مرکب روندۀ فراخ گام و خوش راه و نجیب. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی اسب رهوار زیر اندرش لگامی بزرآژده بر سرش. فردوسی. نیکخوی را به ره عمر در زیر خرد مرکب رهوار کن. ناصرخسرو. کیسۀ زر چون ز ناردانه بیاگند کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار. سوزنی. - سمند رهوار، اسب خوش راه. (ناظم الاطباء). رجوع به راهوار شود
مرکب روندۀ فراخ گام و خوش راه و نجیب. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی اسب رهوار زیر اندرش لگامی بزرآژده بر سرش. فردوسی. نیکخوی را به ره عمر در زیر خرد مرکب رهوار کن. ناصرخسرو. کیسۀ زر چون ز ناردانه بیاگند کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار. سوزنی. - سمند رهوار، اسب خوش راه. (ناظم الاطباء). رجوع به راهوار شود
دهی است از دهستان چهاردانگه، از بخش هوراند شهرستان اهر، دارای 372 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات و توت و گردو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان چهاردانگه، از بخش هوراند شهرستان اهر، دارای 372 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات و توت و گردو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
مخفف کوهسار است یعنی زمین و جایی که در آنجا کوه بسیار باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا که گردد که و کهسار چو تختی ز گهر دشت و هامون چو بساطی شود از شوشتری. فرخی. کنون خوشتر که ناگاهان برآورد مه دو هفتۀ من سر ز کهسار. فرخی. گر کنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان. فرخی. گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همه کهسار پر زلفین معشوقان و پردیده همه زلفین ز سنبلها همه دیده ز عبهرها. منوچهری. کهسار که چون رزمۀ بزاز بد اکنون گر بنگری از کلبۀ نداف ندانیش. ناصرخسرو. چه گویی جهان این همه زیب و زینت کنون بر همان خاک و کهسار دارد. ناصرخسرو. همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها. ناصرخسرو. جز در غم عشق تو سفر می نکنم جز بر سر کهسار گذر می نکنم. مسعودسعد. گر آنچه هست بر این تن، نهند بر کهسار ور آنچه هست در این دل، زنند بر دریا. مسعودسعد. مگر که کبکان اندر ضیافت نوروز بریده اند سر زاغ بر سر کهسار. امیرمعزی. کهسار شما نیارد آن سیلی کو سنگ مرا ز جا بگرداند. خاقانی. بر باغ قلم درکش وز جور دی آتش کن چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد. خاقانی. جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر. خاقانی. به ناخن سنگ برکندن ز کهسار به ازحاجت به نزد ناسزاوار. نظامی. سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خود در نای و منقار. نظامی. ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باده خورده ای ما مست گشتیم از صدا. مولوی. ، قلۀ کوه. (ناظم الاطباء)
مخفف کوهسار است یعنی زمین و جایی که در آنجا کوه بسیار باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا که گردد کُه و کهسار چو تختی ز گهر دشت و هامون چو بساطی شود از شوشتری. فرخی. کنون خوشتر که ناگاهان برآورد مه دو هفتۀ من سر ز کهسار. فرخی. گر کنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان. فرخی. گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همه کهسار پر زلفین معشوقان و پردیده همه زلفین ز سنبلها همه دیده ز عبهرها. منوچهری. کهسار که چون رزمۀ بزاز بد اکنون گر بنگری از کلبۀ نداف ندانیش. ناصرخسرو. چه گویی جهان این همه زیب و زینت کنون بر همان خاک و کهسار دارد. ناصرخسرو. همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها. ناصرخسرو. جز در غم عشق تو سفر می نکنم جز بر سر کهسار گذر می نکنم. مسعودسعد. گر آنچه هست بر این تن، نهند بر کهسار ور آنچه هست در این دل، زنند بر دریا. مسعودسعد. مگر که کبکان اندر ضیافت نوروز بریده اند سر زاغ بر سر کهسار. امیرمعزی. کهسار شما نیارد آن سیلی کو سنگ مرا ز جا بگرداند. خاقانی. بر باغ قلم درکش وز جور دی آتش کن چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد. خاقانی. جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر. خاقانی. به ناخن سنگ برکندن ز کهسار به ازحاجت به نزد ناسزاوار. نظامی. سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خود در نای و منقار. نظامی. ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای کُه چه باده خورده ای ما مست گشتیم از صدا. مولوی. ، قلۀ کوه. (ناظم الاطباء)
مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان) (غیاث) : به دیباها و زیورهای شهوار ز تخت و طبل بزازان و عطار. (ویس و رامین). در آنجا تختها بنهاده بسیار بر آن بر جامه های خوب شهوار. زراتشت بهرام. رجوع به شاهوار شود، منسوب به شاه: نژادش گرچه شهوار است و نیکوست ابا این نیکویی صد گونش آهوست. ؟ - درّ شهوار، درّ شایسته و لایق شاه. درّ گرانمایه. درّ گرانبها: چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرّش بجهد صد در شهوار. منوچهری. بدل پاک برنویس این شعر که بپاکی چو درّ شهوار است. ناصرخسرو. از خون چشم بیوه زنان لعلش از اشک چشم من در شهوارش. ناصرخسرو. راز سلیمانی شنو زآن مرغ روحانی شنو اشعار خاقانی شنو چون درّ شهوار آمده. خاقانی. آذین صبوحی را زد قبه حباب از می بر قبه از آن درّی شهوار نمود اینک. خاقانی. خسروا نظمم که وصف بحر جود دست توست در خوشابی و طراوت چون در شهوار باد. کاتبی. - گوهر شهوار، گوهر لایق شاه. گوهر گرانمایه و گرانبها: سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود. صائب. - لؤلؤ شهوار، لؤلؤ لایق شاه. لؤلؤگرانبها: همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار. فرخی. بدخواه تو خواهد چو تو گردد ببزرگی هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار. فرخی. ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار. فرخی. یا چو زرین شجری درشده اطراف شجر که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. چون سیم درون است و چو دینار برون است آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بیقدری صدف لؤلوی شهوار. ناصرخسرو. ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار. مسعودسعد. ز صندوق و خزینه چند خروار همه آکنده از لؤلوی شهوار. نظامی. در آن اندوه می پیچید چون مار فشاند از جزعها لؤلوی شهوار. نظامی. - مروارید شهوار، مروارید بزرگ و خوشاب و غلطان. (یادداشت مؤلف)
مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان) (غیاث) : به دیباها و زیورهای شهوار ز تخت و طبل بزازان و عطار. (ویس و رامین). در آنجا تختها بنهاده بسیار بر آن بر جامه های خوب شهوار. زراتشت بهرام. رجوع به شاهوار شود، منسوب به شاه: نژادش گرچه شهوار است و نیکوست ابا این نیکویی صد گونش آهوست. ؟ - دُرّ شهوار، دُرّ شایسته و لایق شاه. دُرّ گرانمایه. دُرّ گرانبها: چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرّش بجهد صد دُر شهوار. منوچهری. بدل پاک برنویس این شعر که بپاکی چو درّ شهوار است. ناصرخسرو. از خون چشم بیوه زنان لعلش از اشک چشم من دُر شهوارش. ناصرخسرو. راز سلیمانی شنو زآن مرغ روحانی شنو اشعار خاقانی شنو چون درّ شهوار آمده. خاقانی. آذین صبوحی را زد قبه حباب از می بر قبه از آن درّی شهوار نمود اینک. خاقانی. خسروا نظمم که وصف بحر جود دست توست در خوشابی و طراوت چون دُر شهوار باد. کاتبی. - گوهر شهوار، گوهر لایق شاه. گوهر گرانمایه و گرانبها: سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود. صائب. - لؤلؤ شهوار، لؤلؤ لایق شاه. لؤلؤگرانبها: همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار. فرخی. بدخواه تو خواهد چو تو گردد ببزرگی هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار. فرخی. ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار. فرخی. یا چو زرین شجری درشده اطراف شجر که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. چون سیم درون است و چو دینار برون است آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بیقدری صدف لؤلوی شهوار. ناصرخسرو. ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار. مسعودسعد. ز صندوق و خزینه چند خروار همه آکنده از لؤلوی شهوار. نظامی. در آن اندوه می پیچید چون مار فشاند از جزعها لؤلوی شهوار. نظامی. - مروارید شهوار، مروارید بزرگ و خوشاب و غلطان. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان دروفرمان است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 530 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصله 15 هزارگزی به علیا و سفلی مشهور است و سکنۀ کهرار علیا 270 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان دروفرمان است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 530 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصله 15 هزارگزی به علیا و سفلی مشهور است و سکنۀ کهرار علیا 270 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)