زهر هر چیز تلخ کوشت، زهرگیاه حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، گبست، فنگ، علقم، خربزۀ ابوجهل، پژند، پهی، شرنگ، ابوجهل، کرنج، حنظله، پهنور، کبستو، هندوانۀ ابوجهل برای مثال روز من گشت از فراق تو شب / نوش من شد از آن دهانت کبست (اورمزدی - شاعران بی دیوان - ۲۷۵)
زهر هر چیز تلخ کوشت، زهرگیاه حَنظَل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، گَبَست، فَنگ، عَلقَم، خَربُزِۀ اَبوجَهل، پَژَند، پَهی، شَرَنگ، اَبوجَهل، کَرَنج، حَنظَلِه، پَهنور، کَبَستو، هِندِوانِۀ اَبوجَهل برای مِثال روز من گشت از فراق تو شب / نوش من شد از آن دهانت کبست (اورمزدی - شاعران بی دیوان - ۲۷۵)
آتشکده و آتشخانه. (برهان) (آنندراج). آتشکده را نامند و آن را کنشت نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). آتشکده. (ناظم الاطباء) : تویی معبود در کعبه و کنستم تویی مقصود در بالا و پستم. مولوی (از جهانگیری). رجوع به کنشت شود
آتشکده و آتشخانه. (برهان) (آنندراج). آتشکده را نامند و آن را کنشت نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). آتشکده. (ناظم الاطباء) : تویی معبود در کعبه و کنستم تویی مقصود در بالا و پستم. مولوی (از جهانگیری). رجوع به کنشت شود
نوعی از جواهر زبون کم قیمت و ارزان باشد. (برهان). نوعی از جواهرزبون کم بها که رنگش به سرخی مایل است و معرب آن جمست باشد. (آنندراج). یک نوع گوهری زبون و کم قیمت و ارزان. (ناظم الاطباء). صحیح آن گمست = جمست. (حاشیۀبرهان چ معین). و رجوع به گمست و جمست شود، کنایه از مردم بداصل و نادان هم هست. (برهان). مردم بداصل و نادان. (ناظم الاطباء) ، نوعی از پیاله و جام. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
نوعی از جواهر زبون کم قیمت و ارزان باشد. (برهان). نوعی از جواهرزبون کم بها که رنگش به سرخی مایل است و معرب آن جمست باشد. (آنندراج). یک نوع گوهری زبون و کم قیمت و ارزان. (ناظم الاطباء). صحیح آن گمست = جمست. (حاشیۀبرهان چ معین). و رجوع به گمست و جمست شود، کنایه از مردم بداصل و نادان هم هست. (برهان). مردم بداصل و نادان. (ناظم الاطباء) ، نوعی از پیاله و جام. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
رستنیی باشد تلخ شبیه به دستنبوی که به عربی حنظل و به فارسی خربوزۀ تلخ گویند. (برهان). نام فارسی حنظل است. (حاشیۀ برهان چ معین). حنظل. (آنندراج) (مفاتیح العلوم) (از فرهنگ جهانگیری) ، گیاهی است که همچون زهر سخت ناخوش باشد. (اوبهی). گیاهی باشد طلخ. (فرهنگ اسدی). گیاهی باشد بغایت تلخ. (برهان). گیاهی است زهر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کبسته. (فرهنگ جهانگیری) (مفاتیح العلوم). کبستو. (فرهنگ جهانگیری). شجرۀ خبیثه. (یادداشت مؤلف) : که بارش کبست آید و برگ خون بزودی سر خویش بینی نگون. فردوسی. دگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون. فردوسی. به شاخی همی یازی امروز دست که برگش بود زهر و بارش کبست. فردوسی. عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار. فرخی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از آن دهانت کبست. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 45). وین عیش چو قند کودکی را پیری چو کبست کرد و خربق. ناصرخسرو. نوش خواهی همی ز شاخ کبست عود جویی همی ز بیخ زرنگ. مسعودسعد. زین حریفان وفا و عهد مجوی از درخت کبست شهد مجوی. سنائی. لفظ او شیرین تری دعوی کند برانگبین این کسی داند که داند انگبین را از کبست. سوزنی. خاییدۀ دهان جهانم چونیشکر ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی. خاقانی. گر انگبین دهدت روزگار غره مشو که باز در دهنت همچنان کند که کبست. سعدی. منکر سعدی که ذوق عشق ندارد نیشکرش در دهان تلخ کبست است. سعدی. ، زهر هلاهل. (ناظم الاطباء) (برهان) ، در مؤید الفضلاءپوست نیشکر را نیز گفته اند. (برهان). و رجوع به حنظل و کبسته و کبستو شود
رستنیی باشد تلخ شبیه به دستنبوی که به عربی حنظل و به فارسی خربوزۀ تلخ گویند. (برهان). نام فارسی حنظل است. (حاشیۀ برهان چ معین). حنظل. (آنندراج) (مفاتیح العلوم) (از فرهنگ جهانگیری) ، گیاهی است که همچون زهر سخت ناخوش باشد. (اوبهی). گیاهی باشد طلخ. (فرهنگ اسدی). گیاهی باشد بغایت تلخ. (برهان). گیاهی است زهر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کبسته. (فرهنگ جهانگیری) (مفاتیح العلوم). کبستو. (فرهنگ جهانگیری). شجرۀ خبیثه. (یادداشت مؤلف) : که بارش کبست آید و برگ خون بزودی سر خویش بینی نگون. فردوسی. دگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون. فردوسی. به شاخی همی یازی امروز دست که برگش بود زهر و بارش کبست. فردوسی. عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار. فرخی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از آن دهانت کبست. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 45). وین عیش چو قند کودکی را پیری چو کبست کرد و خربق. ناصرخسرو. نوش خواهی همی ز شاخ کبست عود جویی همی ز بیخ زرنگ. مسعودسعد. زین حریفان وفا و عهد مجوی از درخت کبست شهد مجوی. سنائی. لفظ او شیرین تری دعوی کند برانگبین این کسی داند که داند انگبین را از کبست. سوزنی. خاییدۀ دهان جهانم چونیشکر ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی. خاقانی. گر انگبین دهدت روزگار غره مشو که باز در دهنت همچنان کند که کبست. سعدی. منکر سعدی که ذوق عشق ندارد نیشکرش در دهان تلخ کبست است. سعدی. ، زهر هلاهل. (ناظم الاطباء) (برهان) ، در مؤید الفضلاءپوست نیشکر را نیز گفته اند. (برهان). و رجوع به حنظل و کبسته و کبستو شود
کاستن، کاهیدن، نقصان: چو خورشید بی کاست بادی و راست بداندیش چون ماه بگرفته کاست، اسدی، گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است ای فزوده ز چراچاره نیابی تو ز کاست، ناصرخسرو، ازیرا که همچون گیا در جهان رونده ست همواره بیشی و کاست، ناصرخسرو، آفت کاست یافت بر من دست انده خواست گشت بر من چیر، مسعودسعد، گر شمع تویی مرا چرا باید سوخت ور ماه تویی مرا چرا باید کاست، امیر معزی (از جهانگیری)، زآنکه در حسن برافزونی و بر کاست نه ای من بعشق تو بر افزونم و بر کاست نیم، سوزنی، ، کم، ناقص، مقابل فزود: هست لایق با چنین اقرار راست آن نصیحت ها و آن کردار کاست، مولوی، دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست کو بدریاها نگردد کم ّ و کاست، مولوی، ببند ای پسر دجله در آب کاست که سودی ندارد چو سیلاب خاست، سعدی (بوستان)، ، کاسته، گمشده، (جهانگیری)، نقصان یافته، ماضی کاستن، (برهان) : یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست چه افزود بر کوه و از وی چه کاست، نظامی (اقبالنامه ص 247)، نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی به از مذلت خواست، سعدی، ، دروغ باشد که عربان کذب گویند، (برهان)، گاهی افادۀ معنی دروغ و کج نیز کند، (آنندراج)
کاستن، کاهیدن، نقصان: چو خورشید بی کاست بادی و راست بداندیش چون ماه بگرفته کاست، اسدی، گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است ای فزوده ز چراچاره نیابی تو ز کاست، ناصرخسرو، ازیرا که همچون گیا در جهان رونده ست همواره بیشی و کاست، ناصرخسرو، آفت کاست یافت بر من دست انده خواست گشت بر من چیر، مسعودسعد، گر شمع تویی مرا چرا باید سوخت ور ماه تویی مرا چرا باید کاست، امیر معزی (از جهانگیری)، زآنکه در حسن برافزونی و بر کاست نه ای من بعشق تو بر افزونم و بر کاست نیم، سوزنی، ، کم، ناقص، مقابل فزود: هست لایق با چنین اقرار راست آن نصیحت ها و آن کردار کاست، مولوی، دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست کو بدریاها نگردد کم ّ و کاست، مولوی، ببند ای پسر دجله در آب کاست که سودی ندارد چو سیلاب خاست، سعدی (بوستان)، ، کاسته، گمشده، (جهانگیری)، نقصان یافته، ماضی کاستن، (برهان) : یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست چه افزود بر کوه و از وی چه کاست، نظامی (اقبالنامه ص 247)، نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی به از مذلت خواست، سعدی، ، دروغ باشد که عربان کذب گویند، (برهان)، گاهی افادۀ معنی دروغ و کج نیز کند، (آنندراج)
به معنی نقاره و طبل و مانند آن باشد، (برهان)، به معنی کوس آمده است، (آنندراج)، نقاره و طبل و مانند آن، (ناظم الاطباء)، کوس: دلیران نترسند ز آواز کوست که آنجا دو چوب اند و یک پاره پوست، فردوسی (از آنندراج)، و رجوع به کوس شود، الم و آسیب و آزاری را نیز گویند که از پهلو بر پهلو و دوش بر دوش زدن و فروکوفتن بهم رسد و آن را عربان صدمه خوانند، (برهان)، همان کوس به معنی کوفتن و صدمه زدن، (آنندراج)، صدمه و تصادم و بهم خوردگی و ضرب و کوفتگی و درد و آسیب و آزار، (ناظم الاطباء)، کوس، آسیب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - کوست زدن، آسیب و صدمه زدن بر کسی یا زدن پهلو به پهلو یا دوش بردوش او، به یکدیگر برخوردن: شاکر نعمت نبودم یا فتی تا زمانه زد مرا ناگاه کوست، ابوشعیب (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، گر کسی رادرمی صله ببخشد ز حسد جهد آن کن که بهم برنزند کوست ترا، سوزنی (از آنندراج)، مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفت دارم طلب که علت پایم زده ست کوست، انوری (از آنندراج)، هزار بار به من بر طرب همی گذرد که کوست می نزند با دلم زهی چالاک، رضی الدین نیشابوری، و رجوع به کوس شود
به معنی نقاره و طبل و مانند آن باشد، (برهان)، به معنی کوس آمده است، (آنندراج)، نقاره و طبل و مانند آن، (ناظم الاطباء)، کوس: دلیران نترسند ز آواز کوست که آنجا دو چوب اند و یک پاره پوست، فردوسی (از آنندراج)، و رجوع به کوس شود، الم و آسیب و آزاری را نیز گویند که از پهلو بر پهلو و دوش بر دوش زدن و فروکوفتن بهم رسد و آن را عربان صدمه خوانند، (برهان)، همان کوس به معنی کوفتن و صدمه زدن، (آنندراج)، صدمه و تصادم و بهم خوردگی و ضرب و کوفتگی و درد و آسیب و آزار، (ناظم الاطباء)، کوس، آسیب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - کوست زدن، آسیب و صدمه زدن بر کسی یا زدن پهلو به پهلو یا دوش بردوش او، به یکدیگر برخوردن: شاکر نعمت نبودم یا فتی تا زمانه زد مرا ناگاه کوست، ابوشعیب (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، گر کسی رادرمی صله ببخشد ز حسد جهد آن کن که بهم برنزند کوست ترا، سوزنی (از آنندراج)، مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفت دارم طلب که علت پایم زده ست کوست، انوری (از آنندراج)، هزار بار به من بر طرب همی گذرد که کوست می نزند با دلم زهی چالاک، رضی الدین نیشابوری، و رجوع به کوس شود