کاستن، کاهیدن، نقصان: چو خورشید بی کاست بادی و راست بداندیش چون ماه بگرفته کاست، اسدی، گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است ای فزوده ز چراچاره نیابی تو ز کاست، ناصرخسرو، ازیرا که همچون گیا در جهان رونده ست همواره بیشی و کاست، ناصرخسرو، آفت کاست یافت بر من دست انده خواست گشت بر من چیر، مسعودسعد، گر شمع تویی مرا چرا باید سوخت ور ماه تویی مرا چرا باید کاست، امیر معزی (از جهانگیری)، زآنکه در حسن برافزونی و بر کاست نه ای من بعشق تو بر افزونم و بر کاست نیم، سوزنی، ، کم، ناقص، مقابل فزود: هست لایق با چنین اقرار راست آن نصیحت ها و آن کردار کاست، مولوی، دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست کو بدریاها نگردد کم ّ و کاست، مولوی، ببند ای پسر دجله در آب کاست که سودی ندارد چو سیلاب خاست، سعدی (بوستان)، ، کاسته، گمشده، (جهانگیری)، نقصان یافته، ماضی کاستن، (برهان) : یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست چه افزود بر کوه و از وی چه کاست، نظامی (اقبالنامه ص 247)، نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی به از مذلت خواست، سعدی، ، دروغ باشد که عربان کذب گویند، (برهان)، گاهی افادۀ معنی دروغ و کج نیز کند، (آنندراج)