جدول جو
جدول جو

معنی کهرم - جستجوی لغت در جدول جو

کهرم
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی در سپاه افراسیاب تورانی
تصویری از کهرم
تصویر کهرم
فرهنگ نامهای ایرانی
کهرم
(کَ رُ)
نام شهری قدیم از شهرهای فارس که در زمان اردشیر بابکان نیز آباد بوده و معرب آن جهرم است. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به جهرم شود
لغت نامه دهخدا
کهرم
(کُ رَ / کَ رَ)
نام مبارزی بوده تورانی که بر دست یکی از پهلوانان ایرانی در جنگ دوازده رخ کشته شد. (برهان). نام مبارزی تورانی که در جنگ دوازده رخ کشته شد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پهلوان تورانی. (از فهرست ولف). صحیح ’گهرم’ است، مخفف پهلوی گئوهرمیزد (معرب آن جوهرمز) ، مرکب از: گو (پهلوان) + هرمزد (سرور دانا که نام خداست) ، جمعاً یعنی هرمزدیل. اما ولف در فهرست شاهنامه ’1- پهلوان تورانی، 2- شاهزادۀ تورانی پسر ارجاسب’ را کهرم ضبط کرده است. (حاشیۀ برهان چ معین). یکی از سرداران لشکر افراسیاب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سوی میسره کهرم تیغزن
به قلب اندرون خسرو انجمن.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
چو اخواست با زنگۀ شاوران
دگربرته با کهرم از یاوران.
فردوسی.
رجوع به مزدیسنا ص 348 و مجمل التواریخ ص 314 و مادۀ بعد شود
شاهزادۀ تورانی پسر ارجاسب. (فهرست ولف) :
برادر بد او را دو اهریمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان.
فردوسی.
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
کهرم
کهرمان زرده مند شاهبوی زرد (مند شاهبوی عنبر)
تصویری از کهرم
تصویر کهرم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کهام
تصویر کهام
غاسول، درختچه ای خاردار از خانوادۀ سنجد، با برگ های باریک، دراز و نوک تیز و گل های سبز، میوۀ این گیاه زرد، ترش مزه، خوراکی و ضد اسکوربوت و ضد کرم است، غاسول رومی، کام، کاآم، شوک القصار
فرهنگ فارسی عمید
میله ای با مقطع معمولاً تخت که محور آن خمیدگی دارد و از آن برای بارهای سنگین در فواصل کوتاه استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهره
تصویر کهره
بزغالۀ شیرمست، بزغالۀ شیرخوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرم
تصویر بهرم
بهرمان، گلرنگ، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، کاجیره، کاژیره، احریض، کابیشه، عصفر
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
سیف کهام،شمشیر کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شمشیر کند. (آنندراج) : هر قولی که به فعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام. (سندبادنامه ص 62) ، زبان وامانده در سخن. (آنندراج). لسان کهام، زبان وامانده در سخن، اسب بطی ٔ و آهسته رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مردکلان سال بی هیچ چیزی. (آنندراج) : رجل کهام، مرد کلانسال بی هیچ چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قوم کهام، علی لفظ الواحد جمع. (منتهی الارب) (از آنندراج). قوم کهام، گروه کلان سال بی هیچ چیز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند. (برهان) (هفت قلزم). چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند و دیگ هریسه را بآن بر هم زنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (رشیدی) (انجمن آرا) :
ای یار هریسه پز نداری غم خود
اندیشه نمیکنی ز بیش و کم خود
خواهم که تو شب خواب کنی من تا روز
بر دیگ هریسه ات زنم اهرم خود.
لسانی.
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ماری - انتوان. طباخ فرانسوی متولد در پاریس. مؤلف کتبی چند در هنر طباخی. (1784- 1833)
لغت نامه دهخدا
(کُ رُ)
غله ای باشد مانند ارزن و آن بیشتر در میان زراعت برنج روید. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). غله ای است مانند ارزن که در میان زراعت گندم روید و خوردن آن گردش سر آورد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). آن رابه هندی کودون گویند و سبزه آن به شالی بسیار مشابه است و در هندوستان آن را تنها کارند و هر جنس آن نشأه ناک نباشد بعضی از آن نشأه پیدا کند حتی که بسبب خوردن آن آدمی تا دو روز بیهوش ماند و آن جنس خریفی است. (سراج از حاشیۀ برهان چ معین) :
گرسنه نیز تا بفرماید
کدرم و جو کرنج و ارزن خویش.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن است 368 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
دهی است از دهستان اربعه پایین (سفلی) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 62هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد. آب آن از چاه و رودخانه شور تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). مرکز بلوک محال اربعه از ولایت قشقایی فارس و یکی از نواحی بلوک مزبور است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرد کلان سال. (منتهی الارب) (آنندراج). پیر و فرتوت. (ناظم الاطباء) : رجل کهیم، مرد سالخوردۀ تهیدست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ناحیه ایست از دشتستان در شرق بندر بوشهر. مؤلف فارسنامه آرد: شرقی بندر بوشهرست، درازی آن از کش خاویز تا محمودآباد نزدیک بشش فرسنگ و پهنای آن بفرسنگی نرسد. محدود است از مشرق بنواحی دشتی و از شمال به محال برازجان و از غرب به تنگستان و از جنوب به خورموج. محصول آن گندم و جو دیمی و فاریابی و پنبه و کنجد و نخلستانش نیز فاریابی است. آب آن از چشمه و قنات است وقصبۀ این ناحیه را اهرم گویند. نزدیک بچهل و دو فرسنگ از شیراز و هشت فرسنگ از بوشهر دور افتاده و قریب صد درب خانه دارد و دارای پنج ده آباد است. (از فارسنامه). و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 شود، دندان شیر افکندن گوسپند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ مَ)
یا دهرمه. ناحیتی است به هند. (از اخبارالصین والهند ص 13 و 14). و رجوع به ماللهند ص 20 و 64 و 121 و 145 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بدل. عوض. (فرهنگ نعمه الله ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ)
بزغالۀ شیرمست را گویند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). بزغالۀ شیرمست و بزغالۀ شش ماهه. (ناظم الاطباء). اسم فارسی جدی است. (فهرست مخزن الادویه). در فارس (شیراز و کازرون) ، کهره (بزغالۀ شیرخوار). (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان هلیلان است که در بخش مرکزی شهرستان شاه آباد واقع است و 580 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
دهی از دهستان پشت کوه است که در بخش مرکزی شهرستان گلپایگان واقع است و 529 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مخفف اهریمن. شیطان. (غیاث اللغات) (ازآنندراج). اهریمن. اهرامن. (جهانگیری) :
زیباتر از پری است ببزم اندرون ولیک
در رزمگاه باز ندانی ز اهرمش.
سوزنی (از جهانگیری).
نای را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر انس آمد پی اهرم نکرد.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(چَ رُ)
تلفظی از جهرم است:
ز چهرم بیامد به شهر ستخر
که آزادگان را بدان بود فخر.
فردوسی.
رجوع به جهرم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پیرتر. کهن سال تر:اهرم من قشعم. اهرم من لبد. (مجمعالامثال میدانی) ، جملۀآب چاه برگرفتن دلو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
میلۀ آهنی محکمی است چون محوری بنام محور اتکاء. با یک نقطۀ اتکاء و بوسیلۀ اهرم با قوه کمتری میتوان اجسام سنگینی را بحرکت در آورد
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
عصفر. (از ذیل اقرب الموارد). بهرمان. عصفر. احریض. (ابن البیطار). عصفر است که گل کاجیره باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گل کاجیره. (ناظم الاطباء). اسم فارسی گل عصفر است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). گل کاجیره. بهرمان. (الجماهر بیرونی ص 35). کافشه. گل رنگ. کاغاله. (یادداشت بخط مؤلف) ، بافایدگی. بهره داری، سودبرندگی، کامیابی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام قلعه ای در هندوستان. (ناظم الاطباء). ناحیتی است در هندوستان. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 625)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کهره
تصویر کهره
بزغاله شیرمست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهلم
تصویر کهلم
بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
کهیانه سریانی تازی گشته گل سد برگ، جادو کش (فاوانیا) از گیاهان کهیله هندی دارچین ختایی از گیاهان کلانسال: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
غله ایست مانند ارزن که در میان زراعت گندم و برنج روید. خوردن بعضی اقسام آن تولید نشاه کند و بیهوشی آرد: (گرسنه نیز تا بفرماید کدرم و جو کرنج و ارزن خویش)
فرهنگ لغت هوشیار
میله آهنی محکمی است چون محوری بنام محور اتکا با یک نقطه اتکا و بوسیله اهرم با قوه کمتری میتوان اجسام سنگینی را بحرکت درآورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرم
تصویر بهرم
پارسی تازی شده گل کاجیره بهرم کاجیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهره
تصویر کهره
((کَ رَ یا رِ))
بزغاله شیر مست
فرهنگ فارسی معین
((اَ رُ))
میله آهنی محکمی که می توان به وسیله آن با انرژی کمتری اجسام سنگین را به حرکت درآورد
فرهنگ فارسی معین