به دست آوردن، حاصل کردن، انجام دادن کاری برای فراهم کردن هزینۀ زندگی، کاسبی، شغل، کار، مقابل اختیار، در اعتقاد اشاعره، انجام گرفتن کارهای بندگان به قدرت و ارادۀ خداوند، اکتسابی، برای مثال کسان را درم داد و تشریف و اسب / طبیعی ست اخلاق نیکو نه کسب (سعدی۱ - ۹۰)
به دست آوردن، حاصل کردن، انجام دادن کاری برای فراهم کردن هزینۀ زندگی، کاسبی، شغل، کار، مقابلِ اختیار، در اعتقاد اشاعره، انجام گرفتن کارهای بندگان به قدرت و ارادۀ خداوند، اکتسابی، برای مِثال کسان را درم داد و تشریف و اسب / طبیعی ست اخلاق نیکو نه کسب (سعدی۱ - ۹۰)
مرکّب از: ’که’ = کوه + ’بد’، پسوند دارندگی و اتصاف، به معنی کوه نشین. (از حاشیۀ برهان چ معین)، مخفف کوه بود است، یعنی کوه بودنده که عبارت از زاهد و عابد و مرتاض و گوشه نشین باشد. (برهان)، کوه نشین و عابد و زاهد و تارک دنیا، و آن را کوه بود و کوه بوده نیز گفته اند و به فتح باء ملازم کوه بودن مانند سپهبد و هیربد و موبد و باربد. (آنندراج)، زاهد مرتاض کوه نشین، چه ’بد’ به معنی ملازم چیزی چون سپهبد و هیربد. (فرهنگ رشیدی)،.. زاهد و مرتاض و گوشه نشین دهقان و عابد... (فرهنگ جهانگیری)، زاهد کوه نشین. (گنجینۀ گنجوی ص 128) : لبی و صد نمک چشمی و صد ناز به رسم کهبدان دردادش آواز. نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 128)، که ای کهبد به حق کردگارت که ایمن کن مرا در زینهارت. نظامی (از آنندراج و گنجینۀ گنجوی ص 128)، همان کهبد که ناپیداست در کوه به پرواز قناعت رست از انبوه. نظامی. ، دهقان. (برهان) (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: ’که’ = کوه + ’بد’، پسوند دارندگی و اتصاف، به معنی کوه نشین. (از حاشیۀ برهان چ معین)، مخفف کوه بود است، یعنی کوه بودنده که عبارت از زاهد و عابد و مرتاض و گوشه نشین باشد. (برهان)، کوه نشین و عابد و زاهد و تارک دنیا، و آن را کوه بود و کوه بوده نیز گفته اند و به فتح باء ملازم کوه بودن مانند سپهبد و هیربد و موبد و باربد. (آنندراج)، زاهد مرتاض کوه نشین، چه ’بد’ به معنی ملازم چیزی چون سپهبد و هیربد. (فرهنگ رشیدی)،.. زاهد و مرتاض و گوشه نشین دهقان و عابد... (فرهنگ جهانگیری)، زاهد کوه نشین. (گنجینۀ گنجوی ص 128) : لبی و صد نمک چشمی و صد ناز به رسم کهبدان دردادش آواز. نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 128)، که ای کهبد به حق کردگارت که ایمن کن مرا در زینهارت. نظامی (از آنندراج و گنجینۀ گنجوی ص 128)، همان کهبد که ناپیداست در کوه به پرواز قناعت رست از انبوه. نظامی. ، دهقان. (برهان) (ناظم الاطباء)
ناقه کهباء، ماده شتر سپید به تیرگی مایل و یا سیاه و یا تیره مایل به سیاهی. ج، کهب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه رنگ ’کهبه’ دارد. (از اقرب الموارد). رجوع به کهبه شود
ناقه کهباء، ماده شتر سپید به تیرگی مایل و یا سیاه و یا تیره مایل به سیاهی. ج، کُهْب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه رنگ ’کهبه’ دارد. (از اقرب الموارد). رجوع به کُهْبَه شود
آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 112). خزینه دار را گویند، و در بعضی از فرهنگها به معنی صراف مرقوم است که آن را به تازی ناقد گویند. (فرهنگ جهانگیری). خزینه دار بود، یا آنکه سیم و زر پادشاه به او سپارند و او به خزینه سپارد. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی تحصیل دار و خزینه دار و صراف هم هست و عربان ناقد خوانند. (برهان). و به معنی صراف و خزینه دار و باردهنده نیز می آید که ناقد و خازن و حاجب گویند. (آنندراج) : همی گفت کاین رسم کهبد نهاد از این دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور (از لغت فرس 112). نباید همی کاین درم خورده شد رد و موبد و کهبد آزرده شد. فردوسی. مرا ز کهبد زشت است غبن بسیاری رها مکن سر او تا بود سلامت تو ز تو همی بستاند به ما همی ندهد محال باشد سیم او برد ملامت تو. منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 122). چه نیکو گفت خسرو کهبدان را ز دوزخ آفرید ایزد بدان را از آن گوهر که شان آورد زآغاز به پایان هم بدان گوهر برد باز. ویس و رامین (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خداوند زر تند و ناپاک بود به ده کهبد وخویش ضحاک بود. اسدی. رجوع به گهبد شود، سمسار. (برهان) (ناظم الاطباء)
آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 112). خزینه دار را گویند، و در بعضی از فرهنگها به معنی صراف مرقوم است که آن را به تازی ناقد گویند. (فرهنگ جهانگیری). خزینه دار بود، یا آنکه سیم و زر پادشاه به او سپارند و او به خزینه سپارد. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی تحصیل دار و خزینه دار و صراف هم هست و عربان ناقد خوانند. (برهان). و به معنی صراف و خزینه دار و باردهنده نیز می آید که ناقد و خازن و حاجب گویند. (آنندراج) : همی گفت کاین رسم کهبد نهاد از این دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور (از لغت فرس 112). نباید همی کاین درم خورده شد رد و موبد و کهبد آزرده شد. فردوسی. مرا ز کهبد زشت است غبن بسیاری رها مکن سر او تا بود سلامت تو ز تو همی بستاند به ما همی ندهد محال باشد سیم او برد ملامت تو. منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 122). چه نیکو گفت خسرو کهبدان را ز دوزخ آفرید ایزد بدان را از آن گوهر که شان آورد زآغاز به پایان هم بدان گوهر برد باز. ویس و رامین (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خداوند زر تند و ناپاک بود به ده کهبد وخویش ِ ضحاک بود. اسدی. رجوع به گهبد شود، سمسار. (برهان) (ناظم الاطباء)
ابله و نادان بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 459). به معنی کهبل است که بی عقل و ابله و احمق باشد. (برهان). کهبل و احمق و ابله را گویند. (آنندراج) : گر نه ای کهبله چرا گشتی به در خانه رئیس خسیس ؟ بهرامی (از لغت فرس). رجوع به کهسله و لهبله و کهبل شود
ابله و نادان بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 459). به معنی کهبل است که بی عقل و ابله و احمق باشد. (برهان). کهبل و احمق و ابله را گویند. (آنندراج) : گر نه ای کهبله چرا گشتی به در خانه رئیس خسیس ؟ بهرامی (از لغت فرس). رجوع به کهسله و لهبله و کهبل شود
نام ولایتی است در هند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161). نام ولایتی است در هندوستان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’کهیر’ (به فتح کاف و کسر ها) ، نام ولایتی است از هند. (حاشیۀ برهان چ معین) : شه گیتی ز غزنی تاختن برد بر افغانان و بر گبران کهبر. عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161)
نام ولایتی است در هند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161). نام ولایتی است در هندوستان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’کهیر’ (به فتح کاف و کسر ها) ، نام ولایتی است از هند. (حاشیۀ برهان چ معین) : شه گیتی ز غزنی تاختن برد بر افغانان و بر گبران کهبر. عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161)
سپیدی مایل به تیرگی یا سیاهی یا تیرگی که به سیاهی زند، یا رنگی است خاص شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء). تیرگی به سیاهی آمیخته، یا رنگی است خاص شتر را. (از اقرب الموارد). ابوعمرو گفت که کهبه رنگی غیرخالص است خاصه در سرخی. (از منتهی الارب)
سپیدی مایل به تیرگی یا سیاهی یا تیرگی که به سیاهی زند، یا رنگی است خاص شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء). تیرگی به سیاهی آمیخته، یا رنگی است خاص شتر را. (از اقرب الموارد). ابوعمرو گفت که کهبه رنگی غیرخالص است خاصه در سرخی. (از منتهی الارب)