بیل، نوعی تبر یا بیل سرکج که با آن خار از زمین می کندند، برای مثال برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه / تا ناوه کشی خار زنی گرد بیایان (خجسته - شاعران بی دیوان - ۱۶۱)
بیل، نوعی تبر یا بیل سرکج که با آن خار از زمین می کندند، برای مِثال برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه / تا ناوه کشی خار زنی گرد بیایان (خجسته - شاعران بی دیوان - ۱۶۱)
قند جراحت، گودال پسوند متصل به واژه به معنای کنده شده مثلاً آبکند، کند و کاو: کنایه از کندن و کاویدن، کنایه از تفحص، تجسس کند و کوب: کندن و کوبیدن، آشوب، تشویش، اضطراب، برای مثال نه گفت اندر او کار کردی نه چوب / شب و روز از او خانه در کند و کوب (سعدی۱ - ۱۲۴)
قند جراحت، گودال پسوند متصل به واژه به معنای کنده شده مثلاً آبکند، کند و کاو: کنایه از کندن و کاویدن، کنایه از تفحص، تجسس کند و کوب: کندن و کوبیدن، آشوب، تشویش، اضطراب، برای مِثال نه گفت اندر او کار کردی نه چوب / شب و روز از او خانه در کند و کوب (سعدی۱ - ۱۲۴)
افزاری باشد که چاه کنان و گل کاران بدان زمین کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، بیلی را نیزگفته اند که سر آن خمیده باشد و برزیگران کار فرمایند. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بیلی که سر آن کج باشد (خمیده) و برزگران دارند و ظاهراً کلند است. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). بیلی باشد سراندرچفته، برزگران دارند و به ماوراءالنهر بیشتر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 90). بیلی باشد سرچفته که برزگران دارند و آن را به زبان تازی معول خوانند. (اوبهی). کلند. کلنگ. آلتی با سری آهنین و دستۀ چوبین به سه چهار بزرگی تیشه که بدان زمین کنند و امروز کلنگ گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : العزق، شکافتن زمین به کنند. (تاج المصادر بیهقی) : مرد دینی رفت و آوردش کنند چون همی مهمان در من خواست کند. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 9). وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار و یک دو بیتک از این شعر من بکن به کنند. ابوالعباس (از لغت فرس ایضاً). برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (از لغت فرس ایضاً). آنچه ببخشید اگر گنج نهادی زمین گشتی تا پشت گاو کنده به روئین کنند. سوزنی
افزاری باشد که چاه کنان و گل کاران بدان زمین کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، بیلی را نیزگفته اند که سر آن خمیده باشد و برزیگران کار فرمایند. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بیلی که سر آن کج باشد (خمیده) و برزگران دارند و ظاهراً کلند است. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). بیلی باشد سراندرچفته، برزگران دارند و به ماوراءالنهر بیشتر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 90). بیلی باشد سرچفته که برزگران دارند و آن را به زبان تازی معول خوانند. (اوبهی). کلند. کلنگ. آلتی با سری آهنین و دستۀ چوبین به سه چهار بزرگی تیشه که بدان زمین کنند و امروز کلنگ گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : العزق، شکافتن زمین به کنند. (تاج المصادر بیهقی) : مرد دینی رفت و آوردش کنند چون همی مهمان در من خواست کند. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 9). وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار و یک دو بیتک از این شعر من بکن به کنند. ابوالعباس (از لغت فرس ایضاً). برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (از لغت فرس ایضاً). آنچه ببخشید اگر گنج نهادی زمین گشتی تا پشت گاو کنده به روئین کنند. سوزنی
ناسپاس. (غیاث) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). ناسپاس. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (دهار). حق نشناس. آنکه کفران نعمت کند. نمک کور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناسپاس. حق نشناس. کافرنعمت. (فرهنگ فارسی معین) : سلطان از آن فتح با فوات مقصود و افلات کافر کنود لذتی نیافت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 418و چ قویم ص 246). ایزد تعالی مورد انعام خداوند خواجۀ جهان را از درود ناسپاسان کفور و حق ناشناسان کنود آسوده داراد. (مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین). حمله آرند از عدم سوی وجود در قیامت هم شکور و هم کنود. مولوی. هر که بر خود نشناسد کرم بار خدای دولتش دیر نماند که کفور است و کنود. سعدی. ، کافر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، نکوهنده خدای را. (منتهی الارب) (آنندراج). نکوهندۀ پروردگار خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین) ، نافرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عاصی. (از اقرب الموارد). عصیان کننده. عاصی. (فرهنگ فارسی معین) ، تنهاخورنده و بازدارنده عطای خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زنندۀ غلام را. (از منتهی الارب) (آنندراج). کسی که بندۀ خود را زند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زمینی که در او گیاه نروید. (غیاث). زمین که نرویاند چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). زمینی که در او نبات نبود. (مهذب الاسماء) ، زن ناسپاس دوستی و مواصلت. (منتهی الارب) (آنندراج). زن ناسپاس مودت و مواصلت. (ناظم الاطباء). زن ناسپاس دوستی و مواصلت با زوج خود. و در تعریفات کسی که مصائب را برشمارد و مواهب را فراموش کند. (از اقرب الموارد) ، در شریعت عبارتست از تارک فرائض و واجبات الهی و در طریقت از تارک فضائل، و در حقیقت کنایتست ازکسی که اراده کند چیزی را که اراده نکرده است آن راحق تعالی. و این هر سه معنی از این آیت متخذ است: ان الانسان لربه لکنود. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مادۀ بعد شود
ناسپاس. (غیاث) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). ناسپاس. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (دهار). حق نشناس. آنکه کفران نعمت کند. نمک کور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناسپاس. حق نشناس. کافرنعمت. (فرهنگ فارسی معین) : سلطان از آن فتح با فوات مقصود و افلات کافر کنود لذتی نیافت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 418و چ قویم ص 246). ایزد تعالی مورد انعام خداوند خواجۀ جهان را از درود ناسپاسان کفور و حق ناشناسان کنود آسوده داراد. (مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین). حمله آرند از عدم سوی وجود در قیامت هم شکور و هم کنود. مولوی. هر که بر خود نشناسد کرم بار خدای دولتش دیر نماند که کفور است و کنود. سعدی. ، کافر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، نکوهنده خدای را. (منتهی الارب) (آنندراج). نکوهندۀ پروردگار خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین) ، نافرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عاصی. (از اقرب الموارد). عصیان کننده. عاصی. (فرهنگ فارسی معین) ، تنهاخورنده و بازدارنده عطای خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زنندۀ غلام را. (از منتهی الارب) (آنندراج). کسی که بندۀ خود را زند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زمینی که در او گیاه نروید. (غیاث). زمین که نرویاند چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). زمینی که در او نبات نبود. (مهذب الاسماء) ، زن ناسپاس دوستی و مواصلت. (منتهی الارب) (آنندراج). زن ناسپاس مودت و مواصلت. (ناظم الاطباء). زن ناسپاس دوستی و مواصلت با زوج خود. و در تعریفات کسی که مصائب را برشمارد و مواهب را فراموش کند. (از اقرب الموارد) ، در شریعت عبارتست از تارک فرائض و واجبات الهی و در طریقت از تارک فضائل، و در حقیقت کنایتست ازکسی که اراده کند چیزی را که اراده نکرده است آن راحق تعالی. و این هر سه معنی از این آیت متخذ است: ان الانسان لربه لکنود. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مادۀ بعد شود
کنعد. آزادماهی. (مسالک، شرح شرایع حلی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع کنعه شود
کنعد. آزادماهی. (مسالک، شرح شرایع حلی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع کنعه شود
تخمی است معروف که از آن روغن گیرند بهندی آنر تل گویند. (آنندراج) (غیاث). سمسم. (منتهی الارب). اسم فارسی سمسم است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). جلجلان. سمسم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از ردۀ دولپه ایهای پیوسته گلبرگ که سردستۀ تیره کنجدها می باشد. این گیاه یک ساله است و ارتفاعش بالغ بر یک متر است. قسمت فوقانی ساقه اش پوشیده از کرک می باشد ولی قسمتهای تحتانی آن عاری از کرک است. برگهایش در قسمت قاعده به طور متناوب و در قسمتهای انتهایی ساقه به طور متقابل قرار گرفته، پهنک برگها بیضوی و دراز و نوک تیز است و در قسمت قاعده ساقه پهن تر از قسمت انتهایی است. گلهای آن که به طور منفرد در کنارۀ برگهای قسمت انتهایی ساقه قرار دارد، شامل قطعات پنج تایی پیوسته به هم می باشد ولی تعداد پرچمها چهار عدد است. میوه اش کپسولی و محتوی دانه های مسطح و بیضوی است. دانه های کنجدبه سبب دارا بودن مواد روغن قابل استخراج، تنها قسمت مورد استفادۀ گیاه است. سمسم. جلجلان. (فرهنگ فارسی معین). گیاهی است یک ساله و پیوسته گلبرگ که در تمام ادوار کهن برای بدست آوردن روغن از دانۀ آن در آسیای استوایی کشت می شده است. (از لاروس) : کنجدی گر دهد ترا گردون دبه ای بنددت سبک بر کون. سنایی. یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر. خاقانی. همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. فروریخت کنجد به صحن سرای طلب کرد مرغان کنجدربای. نظامی. اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه مرا مرغ کنجدخور آمد سپاه. نظامی. روزها باید که تا یک مشت کنجد زیر سنگ ارده در خرما شود یا روغن اندر حلقچی. بسحاق اطعمه
تخمی است معروف که از آن روغن گیرند بهندی آنر تِل گویند. (آنندراج) (غیاث). سمسم. (منتهی الارب). اسم فارسی سمسم است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). جلجلان. سمسم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از ردۀ دولپه ایهای پیوسته گلبرگ که سردستۀ تیره کنجدها می باشد. این گیاه یک ساله است و ارتفاعش بالغ بر یک متر است. قسمت فوقانی ساقه اش پوشیده از کرک می باشد ولی قسمتهای تحتانی آن عاری از کرک است. برگهایش در قسمت قاعده به طور متناوب و در قسمتهای انتهایی ساقه به طور متقابل قرار گرفته، پهنک برگها بیضوی و دراز و نوک تیز است و در قسمت قاعده ساقه پهن تر از قسمت انتهایی است. گلهای آن که به طور منفرد در کنارۀ برگهای قسمت انتهایی ساقه قرار دارد، شامل قطعات پنج تایی پیوسته به هم می باشد ولی تعداد پرچمها چهار عدد است. میوه اش کپسولی و محتوی دانه های مسطح و بیضوی است. دانه های کنجدبه سبب دارا بودن مواد روغن قابل استخراج، تنها قسمت مورد استفادۀ گیاه است. سمسم. جلجلان. (فرهنگ فارسی معین). گیاهی است یک ساله و پیوسته گلبرگ که در تمام ادوار کهن برای بدست آوردن روغن از دانۀ آن در آسیای استوایی کشت می شده است. (از لاروس) : کنجدی گر دهد ترا گردون دبه ای بنددت سبک بر کون. سنایی. یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر. خاقانی. همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. فروریخت کنجد به صحن سرای طلب کرد مرغان کنجدربای. نظامی. اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه مرا مرغ کنجدخور آمد سپاه. نظامی. روزها باید که تا یک مشت کنجد زیر سنگ ارده در خرما شود یا روغن اندر حلقچی. بسحاق اطعمه
افزاری است چاه کنان و گلکاران را که بدان زمین کنند: بر گیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. (خجسته)، بیلی که سر آن خمیده است و برزیگران (مخصوصا در ماورا النهر) با آن کار میکردند
افزاری است چاه کنان و گلکاران را که بدان زمین کنند: بر گیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. (خجسته)، بیلی که سر آن خمیده است و برزیگران (مخصوصا در ماورا النهر) با آن کار میکردند