جدول جو
جدول جو

معنی کنع - جستجوی لغت در جدول جو

کنع
(کِ)
سه یک آخر شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصل آن ’عنک’. (نشوء اللغه ص 17). و رجوع به همین کتاب ص 17 و 21 شود، آبی که در نزدیکی کوه باقی مانده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کنع
(کُ)
جمع واژۀ اکنع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به اکنع شود
لغت نامه دهخدا
کنع
(کَ نِ)
پیر درترنجیده اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درکشیده و خشک شده. (ناظم الاطباء) ، نگونسار بر زمین افکنده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
کنع
(زَ)
درکشیدن و خشک گردیدن انگشتان: کنع اصابعه کنعاً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با هم آمدن انگشت. (تاج المصادر بیهقی) ، همیشگی ورزیدن و لازم گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لزوم و دوام. (از اقرب الموارد) ، بر زمین نگونسار افکنده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کنع
بایسته، در ترنجیده: پیرمرد
تصویری از کنع
تصویر کنع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنک
تصویر کنک
گردوی سخت، بخیل، خسیس، کنسک، کنس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منع
تصویر منع
بازداشتن کسی از کاری یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنج
تصویر کنج
گوشه، زاویه، چین و شکن، چروک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنعانی
تصویر کنعانی
از مردم کنعان، برای مثال ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد / گاه آن است که بدرود کنی زندان را (حافظ - ۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَ)
مشک که دهانش به آبگیر نزدیک نموده پر کنند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). مشکی که دهان آن را به غدیر آب نزدیک کرده تاپر کنند آن را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بازی که سر و بدن خود را بلند کند چون شکار خود را بیند، مردی که از پی زنان بلند شود. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 250) ، آزمند طعمه و شکار. (ناظم الاطباء). اشتینگاس نوشته به کنغال و کنفال و کیفال مراجعه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام پسر نوح (ع) است. (برهان) (آنندراج). نام پسر سام بن نوح. (ناظم الاطباء). (حلیم و بردبار) پسر چهارمین حام است (سفر پیدایش 10:6) (اول تواریخ ایام 1:8) وی جد قبایل و طوایفی است که در اراضی غربی اردن سکونت می داشتند و حضرت نوح حام را که جد کنعانیان است لعنت نمود زیرا که هتک احترام پدر خود را نموده از وی حیا نکرد (سفر پیدایش 9:20- 25) از این روی تمام قوم کنعانیان این لعنت را بر خود برداشت نمودند چه که در ایام افتتاح فلسطین اسرائیلیان اکثر ایشان را به قتل رسانیدند و مابقی را طوق عبودیت بر گردن نهادند. (از قاموس کتاب مقدس). ابن کلبی گوید که او پسر نوح است ولی ازهری گویدکه او پسر سام بن نوح است و این درست است. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان و کنعانیون شود
نام پدر نمرود علیه اللعنه. (برهان) (آنندراج). نام پدر نمرود. (ناظم الاطباء). و رجوع به پاورقی مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام شهری است که مسکن یعقوب و مولد یوسف (ع) بوده است. (برهان) (آنندراج). نام شهری که یعقوب در آن مسکن داشت. (ناظم الاطباء). زمین کنعان زمینی است که ذریۀ کنعان در آنجا سکونت گزیدند. حد آن از جانب شمال از طریق حماه به شمال لبنان و از سوی مشرق دشت سوریه و دشت العرب به طرف جنوب، ولی از سوی مغرب تماماً به ساحل دریای متوسط امتداد نمی یافت چه هنوز مردم فلسطین در آن باقی بودند (سفر پیدایش 10:15) (کتاب صفنیا 2:5) و پس از آنکه بنی اسرائیل اراضی کنعان را تسخیر کردند نام کنعان به زمین اسرائیل (اول سموئیل 13:19) وزمین مقدس (کتاب زکریا 2:12) و زمین موعود (رسالۀ عبرانیان 11:9) و زمین عبرانیان (پیدایش 40:15) مبدل گردید. (از قاموس کتاب مقدس). سرزمینی که اولاد کنعان پس از بیرون شدن از مصر بدانجا رفتند:
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصردیده کس چه باید قحط کنعانش.
خاقانی.
ناقۀ کنعان دهد خساست بغداد
آهوی مشک آید از فضای صفاهان.
خاقانی.
نخل بندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان. (گلستان).
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی.
سعدی (گلستان).
نشان یوسف گم کرده می دهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید.
سعدی.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
و رجوع به مادۀ بعد و معجم البلدان و قاموس کتاب مقدس شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ناحیه ای در عراق (در استان دیالی) نام آن مهروز بوده است. عتبه بن ابی وقاص بعد از جنگ جلولا (637 میلادی) به صلح آن را گرفت. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به شهر کنعان. (ناظم الاطباء) :
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را.
حافظ.
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من.
پروین اعتصامی
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ رَ)
شتر مادۀ بزرگ هیکل کلان جثه. ج، کناعر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ نی یو)
منسوب به کنعان و اینان به لغتی نزدیک به لغت عرب سخن گویند. (از معجم البلدان). گروهی از نسل کنعان بن سام بن نوح که به لغتی مشابه لغت عرب سخن می گفتند. (از ناظم الاطباء). قبائل سامی که نخست بر ساحل خلیج فارس پیدا شدند سپس به سوریه رفتند. گروهی آنجا ساکن شدند و به زراعت و گله داری پرداختند و گروهی دیگر بر ساحل دریای روم (مدیترانه) مستقر گردیدند و فنیقی ها که به تجارت و صناعت و دریانوردی پرداختند از این دسته اند. (از اعلام المنجد). و رجوع به کنعان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ / مُ کَنْ نَ)
مرد درکشیده و یراگرفته دست و یا بریده دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد درهم کشیده و ترنجیده دست یا بریده دست و گویند مردی که انگشتان او درهم کشیده و ترنجیده و خشک باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مرد تباه دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ)
کنعد. آزادماهی. (مسالک، شرح شرایع حلی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع کنعه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ)
نوعی از سمک. (مهذب الاسماء). ماهیی است دریایی. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع ماهی دریایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کنعت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زِ ءَ)
درآویختن به چیزی، درهم کشیده شدن اسیر بدوال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درهم کشیده شدن دست و پا از زخم و خشک شدن، تحصن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دنع
تصویر دنع
ناکس بی سود، آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
دشنام دادن، رسوا کردن، خوار داشتن، دست کم گرفتن زشت دیدن، زشت پنداشتن زشت، ریش ریش از پارچه و جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنع
تصویر سنع
خوبرویی زیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنع
تصویر خنع
فجور کردن و متهم گردیدن فروتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکنع
تصویر اکنع
لنگدست، کار تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنعث
تصویر کنعث
کنعد ماهی گوشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکنع
تصویر تکنع
درآویختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کند
تصویر کند
قند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنا
تصویر کنا
فاعل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنس
تصویر کنس
خسیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منع
تصویر منع
بازداری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اکنع
تصویر اکنع
کار تباه، لنگ دست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنش
تصویر کنش
عمل، فعل
فرهنگ واژه فارسی سره