جدول جو
جدول جو

معنی کنسح - جستجوی لغت در جدول جو

کنسح
(کِ سِ)
کنسیح. اصل. (اقرب الموارد). اصل و ریشه و نژاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنس
تصویر کنس
بخیل، خیسس، ممسک
فرهنگ فارسی عمید
(کَ نَ)
آتشکده و آتشخانه. (برهان) (آنندراج). آتشکده را نامند و آن را کنشت نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). آتشکده. (ناظم الاطباء) :
تویی معبود در کعبه و کنستم
تویی مقصود در بالا و پستم.
مولوی (از جهانگیری).
رجوع به کنشت شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نُ)
جمع واژۀ کناس. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به کناس شود
لغت نامه دهخدا
(کُنْ نَ)
ستاره های سیاره بدان جهت که همچو آهو به مغیب درآید یا همگی ستاره به حکم آنکه به شب آشکار شود به روز پوشیده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ستارگان متحیره. (ترجمان القرآن) : الجوار الکنس. (قرآن 16/81). جمع واژۀ کانس. و آن پنج ستاره است محترقه: زحل، مشتری، مریخ، عطارد و زهره، سیارگان جز شمس و قمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، فرشتگان، گاوان وحشی، آهوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ نِ)
شخص لئیم و ممسک. کسی که از خرج کردن پول خودداری می کند. خسیس. (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده). آنکه صرف کردن مال برای او دشوار است. که عطا یا رد مال دیگران بر وی سخت گران و صعب باشد. سخت لئیم. سخت خسیس. بالئامت. سخت پول دوست. که به سختی از او پول توان گرفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خسیس. ممسک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
روفتن خانه را. (از منتهی الارب) (از آنندراج). روفتن خانه را و جاروب کردن. (ناظم الاطباء) ، رندیدن و ربودن باد خاک را و روفتن زمین را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). روفتن باد خاک را از زمین. (از اقرب الموارد) ، پاک کردن چاه و مانند آنرا. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کندن و بردن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، برجای ماندگی و سنگینی در دست و پای. (از اقرب الموارد) ، ما اکسحه،چه گران و سنگین است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سنگین بودن یک پای در رفتن که در هنگام رفتن آن را بر زمین کشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
عجز و درماندگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ)
آنکه از وی اعانت خواهند و او اعانت نکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه از وی یاری خواهی و او ترا یاری نکند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کسحان. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ اکسح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
آزمند گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). طمع کردن. (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، چشم داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). چشم داشت داشتن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
روفتن خانه را. (منتهی الارب) (آنندراج). روفتن خانه را با جاروب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از دزی ج 2 ص 493). خانه رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
آنچه بدان خاک پرانند و به فارسی سکو است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ)
مرد تنگ چشم و نان کور و به تازی بخیل و ممسک است. (آنندراج). ممسک. بخیل. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کنس شود
لغت نامه دهخدا
(کِ نِ)
امساک. بخل. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنس شود
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
گول. (منتهی الارب). گول و احمق. (آنندراج) (ناظم الاطباء). احمق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ ثَ)
گول. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گول و احمق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ نُ)
ازگیل است که در گیلان و مازندران، کنس و کونوس و کنوس می خوانند. (جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 234). و رجوع به ازگیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنسی
تصویر کنسی
امساک بخل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنس
تصویر کنس
کسی که از خرج کردن پول خودداری میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنتح
تصویر کنتح
گول نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنست
تصویر کنست
آتشکده، آتشخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنسک
تصویر کنسک
ممسک بخیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنسل
تصویر کنسل
فرانسوی رفدیس، ستون گچ بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنس
تصویر کنس
((کَ))
روفتن خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنس
تصویر کنس
((کِ نِ))
خسیس، ممسک، کنسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنسک
تصویر کنسک
((کِ نِ))
خسیس، ممسک، کنس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنسل
تصویر کنسل
((کُ سُ))
پیش آمدگی بنا به داخل پیاده رو، تیری که یک سر آن درگیر و سر دیگر آن آزاد باشد، میزی کم عرض در کنار دیوار و چسبیده به آن که معمولاً آیینه ای بر روی آن یا دیوار مقابل آن قرار دارد، قسمتی از جلو داشبورد ماشین در فاصله بین د
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنسل
تصویر کنسل
((کَ س))
لغو، فسخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنس
تصویر کنس
خسیس
فرهنگ واژه فارسی سره
بخیل، پست، تنگ چشم، خسیس، فرومایه، لئیم، ممسک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دشت سر واقع در شهرستان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
ازگیل وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی