جدول جو
جدول جو

معنی کندیکت - جستجوی لغت در جدول جو

کندیکت
(کَ ذَ)
قریه ای است از قراء نواحی سمرقند. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زندیک
تصویر زندیک
کافر، بی دین، منکر خداوند، زندیق، ناپاک دین، ملحد، ناخدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنایت
تصویر کنایت
کنایه، در بیان، کلمه ای که غیر از معنی حقیقی خود، برای معنی و مدلول دیگری استعمال شود مانند کاسه سیاه و سیه کاسه، بخیل، خسیس، سخن مبنی بر طعنه، توهین یا ریشخند، گفتن لفظی یا سخنی که بر غیر معنی اصلی خودش به معنی و مدلول دیگری دلالت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندیک
تصویر اندیک
باشد که، بود که، شاید که، برای مثال گر بوستان ز باد خزان زرد شد رواست / اندی که سرخ ماند روی خدایگان (عنصری - ۳۴۴)، زیرا که، برای مثال گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد / اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندیده
تصویر کندیده
کنده، جداشده، گود شده، گودال عریض برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل، خندق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنددست
تصویر کنددست
آنکه دستش در کار کردن کند باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندیدن
تصویر کندیدن
کندن، بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند، جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند، درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند، ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند، جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن، خراب و ویران کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنتاکت
تصویر کنتاکت
برخورد، کشمکش، در علم الکتریک عامل هدایت جریان در دوشاخه، کلید، سرپیچ و مانند آن، اتصالی، در هنر عکاسی چاپ تصویر به روش تماس مستقیم فیلم با کاغذ حساس یا فیلم خام، در هنر عکاسی تصویری که به این طریق تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
انجمن های صنفی که به منظور حفظ حقوق و منافع مشترک افراد یک صنف تشکیل شود مانند سندیکای کارگران
فرهنگ فارسی عمید
(مَعْ شُ دَ)
کندن. (آنندراج). کندن و کندن فرمودن. (ناظم الاطباء). کندن فرمودن. به کندن واداشتن. (فرهنگ فارسی معین) : عبط، اعتباط، کندیدن جای ناکنده را. (منتهی الارب) ، بیرون آوردن. خارج کردن. درآوردن. (ازفهرست ولف). کندن. (فرهنگ فارسی معین) :
چو بهرام برخاست از خوابگاه
برآمد بر او یکی نیکخواه
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندیددر پیش زاغ.
فردوسی.
این ساعت گردنتان زدمی و بیختان کندیدمی. (ترجمه اعثم کوفی ص 68). میخها را می کندیدند... و کندید میخها را. (کشاف اصطلاحات الفنون از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ)
درشتی و ستبری و غلظت و ضخامت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: انه لذو کندیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
کنده. (فرهنگ فارسی معین). کنده شده: ظلم الارض، کند زمین را در غیر جای کندیده. (منتهی الارب از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، واداشته به کندن. (فرهنگ فارسی معین) : زاب نام پادشاهی است از پادشاهان فرس که این همه انهار کندیدۀ اوست. (منتهی الارب از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به منتهی الارب ذیل ’زوب’ شود
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ)
اتحادیۀ کارگران. گروهی که برای دفاع از منافع اقتصادی افراد تشکیل شود. سندیکای کارگران. (فرهنگ فارسی معین). اتحادیه
لغت نامه دهخدا
(کُ)
اتین بونو دو کندیاک. فیلسوف فرانسوی که در گرنوبل به سال 1715 میلادی متولد شد و به سال 1780 درگذشت. وی مؤسس مکتب ’سانسوآلیسم’ می باشد. این مکتب تمایلات و احساسات را اساس کلیۀ فعالیتهای روحی می داند. مهمترین آثار وی عبارتند از: ’رسالۀ احساسات’ و ’رساله ای در منشاء علم انسان’. وی به عضویت آکادمی فرانسه برگزیده شد. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به روانشناسی پرورشی دکتر سیاسی ص 464 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دُ کَ / کُ)
کندوکاو. (فرهنگ فارسی معین).
- کندوکو کردن، وررفتن: دیشب تا صبح دزد پشت در کندوکو کرد که باز کند. این قدر با دندانها کندوکو مکن مینای روی آن می رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کندوکاو و کاویدن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دِ / دُ)
از قرای سغد است که در نیم فرسخی دبوسیه واقع شده است. (از معجم البلدان). از قرای دبوسیه از سغد سمرقند است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
ظاهراً نام قریه ای به نخشب یا سمرقند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه به مزدیکت اندرم یخدان
نه سخن چون فقاع یخدانی.
سوزنی (دیوان ص 88)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مندیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مندیه شود، رسواییها و بی آبروییها و کارهای زشت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
آنکه دستش در عمل کند باشد. مقابل تردست. (فرهنگ فارسی معین). آنکه دستی فرز و چالاک ندارد:
زنم تیشه خوش تیزدستانه بر پا
به طاقت تراشی ولی کنددستم.
نورالدین ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ کی یَ)
ثیاب الکندکیه، ظاهراً به قماشی اطلاق می شودکه از کرکی سطبر بافته شده باشد. از ’گندگی’ فارسی که از ’گنده’ درست شده است. (از دزی ج 2 ص 492)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ کنایه و کنایت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). اسمهائی هستند که برای دلالت بر عدد مبهم وضع شده اند و آنها: کم، کذا، کیت و ذیت باشند... کنایات در فارسی عبارتند از: ضمیر، اسم اشاره، موصولات، مبهمات و ادوات استفهام... البته اینها را در قواعد عرب مبهمات نامند. (از فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی ص 442)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
منسوب است به کندیکت که از قراء سمرقند است و از آنجاست عمر بن سعید بن عبدالرحیم بن احمد اصم کندیکتی سمرقندی. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
در اسپانی بنام ’کادیز’ خوانده میشود، شهری در اسپانی (اندالوزی) حاکم نشین ایالت، سکنه 79000 تن، بندر نظامی برکنار اقیانوس اطلس در جزیره لئون، به سال 1823 به تصرف فرانسویان درآمد
لغت نامه دهخدا
(پَ دی یا)
جمع واژۀ عربی پندی (منسوب به پند)
لغت نامه دهخدا
(عِ دی یا)
جمع واژۀ عندیه. (اصطلاح تصوف) افکاری است که در دل قرار گیرد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنایات
تصویر کنایات
جمع کنایه و کنایت، مبهمات و ادوات استفهام
فرهنگ لغت هوشیار
کندن: میخها را میکندیدند... و کندید میخها را، کندن فرمودن بکندن وا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
کنده، وا داشته بکندن: زاب نام پادشاهی است از پادشاهان فرس که این همه انهار کندیده اوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عندیات
تصویر عندیات
افکاری که در دل قرار گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندیک
تصویر اندیک
باشد که بود که: (ما را دل ارچه خسته تیر ملامت است اندیک مر ترا همه خیر و سلامت است) (رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندیکا
تصویر سندیکا
نمایندگی صنفی، صنف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پندیات
تصویر پندیات
اندرز صلاح گویی نصیحت موعظه وعظ ذکر تذکیر، عهد میثاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنتاکت
تصویر کنتاکت
((کُ))
تماس، برخورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سندیکا
تصویر سندیکا
((سَ))
اتحادیه صنفی برای دفاع از منافع اقتصادی مشترک افراد یک صنف
فرهنگ فارسی معین
اتحادیه، انجمن
فرهنگ واژه مترادف متضاد