عود هندی. طبیعت آن گرم و خشک است در سوم. (برهان) (آنندراج). عود بهترین او سیاه و صلب و براق خوشبوی تلخ است که در ته آب نشیند. عود هندی. (فهرست مخزن الادویه) (الفاظ الادویه). اسم هندی عود است
عود هندی. طبیعت آن گرم و خشک است در سوم. (برهان) (آنندراج). عود بهترین او سیاه و صلب و براق خوشبوی تلخ است که در ته آب نشیند. عود هندی. (فهرست مخزن الادویه) (الفاظ الادویه). اسم هندی عود است
گیاهی است برگش شبیه برگ بن، نیک دورکننده کژدم. گویند اگر برگش بر عقرب افکنند در حال بمیرد. خوردن برگش مسخن جگر و سپرز و دماغ و بدن. (منتهی الارب). اسم نبطی نباتی است مثل درخت کوچکی، برگش در رنگ و حدت شبیه به برگ سقز و در بوی مانند بوی دود و شاخهای او از یک ساق سطبر رسته و نرم تر از درخت حبهالخضرا. در سیم گرم و خشک و بوئیدن او مسخن معده و جگر و معین هاضم و بالخاصیه در جایی که دود آن باشد عقرب در آنجا نمی باشد و اگر برگ او رابر عقرب بپاشند در حال بمیرد و مضر سقل و محرق خلط و قدر شربتش یک درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که برگ آن مانند برگ بنه است. (ناظم الاطباء)
گیاهی است برگش شبیه برگ بن، نیک دورکننده کژدم. گویند اگر برگش بر عقرب افکنند در حال بمیرد. خوردن برگش مسخن جگر و سپرز و دماغ و بدن. (منتهی الارب). اسم نبطی نباتی است مثل درخت کوچکی، برگش در رنگ و حدت شبیه به برگ سقز و در بوی مانند بوی دود و شاخهای او از یک ساق سطبر رسته و نرم تر از درخت حبهالخضرا. در سیم گرم و خشک و بوئیدن او مسخن معده و جگر و معین هاضم و بالخاصیه در جایی که دود آن باشد عقرب در آنجا نمی باشد و اگر برگ او رابر عقرب بپاشند در حال بمیرد و مضر سقل و محرق خلط و قدر شربتش یک درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که برگ آن مانند برگ بنه است. (ناظم الاطباء)
قبیله ای است از یمن که از اولاد کهلان بن سبا هستند. (منتهی الارب). نام قبیله ای از تازیان یمن. (ناظم الاطباء). قبیلۀ دوم از قحطانیان، و آنان فرزندان کهلان بن سباء هستند و همه شاخه های آن از زید بن کهلان منشعب گردیده است. (از صبح الاعشی ج 1 ص 318). نام یکی از هفت قبیلۀ سباء. رجوع به سباء و رجوع به کتاب صبح الاعشی شود
قبیله ای است از یمن که از اولاد کهلان بن سبا هستند. (منتهی الارب). نام قبیله ای از تازیان یمن. (ناظم الاطباء). قبیلۀ دوم از قحطانیان، و آنان فرزندان کهلان بن سباء هستند و همه شاخه های آن از زید بن کهلان منشعب گردیده است. (از صبح الاعشی ج 1 ص 318). نام یکی از هفت قبیلۀ سباء. رجوع به سباء و رجوع به کتاب صبح الاعشی شود
نوعی از خیمه را گویند و بعضی این لغت را ترکی می دانند. (برهان). خیمه ای بزرگ که در پیش درگاه ملوک بر پای دارند و این لغت را برخی ترکی می دانند. (آنندراج) (انجمن آرا). خیمه ای کلان و بزرگ که در پیش دروازۀ پادشاه استاده کنند و این لفظ ترکی است. (غیاث). خیمه ای بزرگ که پیش ملوک ایستاده کنند و بعضی گویند ترکی است. (فرهنگ رشیدی). نوعی از خیمه و چادر. (ناظم الاطباء) : باد فراش آسمانش تا زند بارگاه و کندلان کوس و علم. شرف الدین شفروه. عصمت نهفته رخ به سراپرده ات مقیم دولت گشاد رخت بقا زیر کندلان. حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیح). این یکی کندلان زد آن خیمه فکر هرکس به قدر همت اوست. نظام قاری (دیوان ص 51). منشور خرگه و تتق و چتر و سایبان بر کندلان چرخ مدور نوشته اند. نظام قاری (دیوان ص 24). ناگاه ز کندلان به در جست عمود بر پای از آن میانه برخاست که من. نظام قاری (دیوان ص 124)
نوعی از خیمه را گویند و بعضی این لغت را ترکی می دانند. (برهان). خیمه ای بزرگ که در پیش درگاه ملوک بر پای دارند و این لغت را برخی ترکی می دانند. (آنندراج) (انجمن آرا). خیمه ای کلان و بزرگ که در پیش دروازۀ پادشاه استاده کنند و این لفظ ترکی است. (غیاث). خیمه ای بزرگ که پیش ملوک ایستاده کنند و بعضی گویند ترکی است. (فرهنگ رشیدی). نوعی از خیمه و چادر. (ناظم الاطباء) : باد فراش آسمانش تا زند بارگاه و کندلان کوس و علم. شرف الدین شفروه. عصمت نهفته رخ به سراپرده ات مقیم دولت گشاد رخت بقا زیر کندلان. حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیح). این یکی کندلان زد آن خیمه فکر هرکس به قدر همت اوست. نظام قاری (دیوان ص 51). منشور خرگه و تتق و چتر و سایبان بر کندلان چرخ مدور نوشته اند. نظام قاری (دیوان ص 24). ناگاه ز کندلان به در جست عمود بر پای از آن میانه برخاست که من. نظام قاری (دیوان ص 124)
دهی از دهستان براآن است که در بخش حومه شهرستان اصفهان واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). از قرای اصفهانست. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب)
دهی از دهستان براآن است که در بخش حومه شهرستان اصفهان واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). از قرای اصفهانست. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب)
منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد. (الانساب سمعانی). منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد و از آنجاست ابوطالب احمد بن محمد بن احمد بن محمد بن یوسف بن دینار قرشی کندلانی الاصبهانی. (از لباب الانساب)
منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد. (الانساب سمعانی). منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد و از آنجاست ابوطالب احمد بن محمد بن احمد بن محمد بن یوسف بن دینار قرشی کندلانی الاصبهانی. (از لباب الانساب)
جمع واژۀ انده باشد چنانکه جانور را جانوران و مردم را مردمان گویند این جمع بخلاف قیاس است. چه بغیر از جانور را با الف و نون جمع نتوان کرد. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم). غمان. احزان. (یادداشت مؤلف) : نشسته همه با غم و اندهان در اندیشه ها کهتران و مهان. فردوسی. ز نو گریۀ دیگر آغاز کرد در اندهان دلش باز کرد. فردوسی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از اندهانت کبست. اورمزدی. نه مردلم را با لشکر غمان طاقت نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن. مسعودسعد. تن به تیمارو اندهان بدهید دل ز شادی و لهو برگیرید. مسعودسعد. به بیست سی غم و چل پنجه اندهان چون صید به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم. خاقانی. کودکان آنجا نشستند و نهان درس میخواندند با صد اندهان. مولوی. روزی سه چهار انده او داشت هرکسی آن سوز برطرف شد و آن اندهان نماند. (از فرهنگ سروری)
جَمعِ واژۀ انده باشد چنانکه جانور را جانوران و مردم را مردمان گویند این جمع بخلاف قیاس است. چه بغیر از جانور را با الف و نون جمع نتوان کرد. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم). غمان. احزان. (یادداشت مؤلف) : نشسته همه با غم و اندهان در اندیشه ها کهتران و مهان. فردوسی. ز نو گریۀ دیگر آغاز کرد در اندهان دلش باز کرد. فردوسی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از اندهانت کبست. اورمزدی. نه مردلم را با لشکر غمان طاقت نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن. مسعودسعد. تن به تیمارو اندهان بدهید دل ز شادی و لهو برگیرید. مسعودسعد. به بیست سی غم و چل پنجه اندهان چون صید به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم. خاقانی. کودکان آنجا نشستند و نهان درس میخواندند با صد اندهان. مولوی. روزی سه چهار انده او داشت هرکسی آن سوز برطرف شد و آن اندهان نماند. (از فرهنگ سروری)