جداشده، برای مثال ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت / ز هر جوی و شهر آب در وی بتاخت (اسدی - ۲۱۹)، گود شده، گودال عریض برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل، خندق
جداشده، برای مِثال ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت / ز هر جوی و شهر آب در وی بتاخت (اسدی - ۲۱۹)، گود شده، گودال عریض برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل، خندق
صمغی سفید، نرم، خوش بو و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می شود و هنگام سوختن بوی خوشی می پراکند و در دندان پزشکی جهت قالب گیری دندان به کار می رفته، بستج، رماس، مصطکی، بستخ، رماست، کندر رومی
صمغی سفید، نرم، خوش بو و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می شود و هنگام سوختن بوی خوشی می پراکند و در دندان پزشکی جهت قالب گیری دندان به کار می رفته، بُستَج، رَماس، مَصطَکی، بُستَخ، رَماست، کُندُر رومی
تنۀ درخت که شاخه های آن بریده شده باشد، تکۀ چوب کلفت، هیزم. 4. تکۀ چوب ستبر با بند آهنی که به پای زندانیان می بستند کندۀ زانو: در علم زیست شناسی استخوان گرد زانو
تنۀ درخت که شاخه های آن بریده شده باشد، تکۀ چوب کلفت، هیزم. 4. تکۀ چوب ستبر با بند آهنی که به پای زندانیان می بستند کندۀ زانو: در علم زیست شناسی استخوان گرد زانو
صفت مفعولی از ’کندن’ (حفر کردن. برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد) : و آنجا (به سمنگان در خراسان) کوههاست از سنگ سپید چون رخام، و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بت خانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم چ دانشگاه ص 100)، {{اسم}} جوی و گوی را گویند که بر گردحصار و قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع آمدن دشمن گرددو معرب آن خندق است. (برهان) (زمخشری) (دهار). خندق. (غیاث). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق. (فرهنگ رشیدی). خندقی باشد که گرد باروها کنده باشند. (صحاح الفرس). گوی باشد که بر گرد قلعه و حصار و لشکرگاه بکنند تا مانع درآمدن دشمن شود و معرب آن خندق باشد. (جهانگیری). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). خندق و جوی و گوی که بر گرد حصارقلعه و لشکرگاه کنند تا مانع از آمدن دشمن گردد. و هر گو مصنوعی که مانع از عبور سوار و پیاده باشد. (ناظم الاطباء) ...و عرب کنده را معرب کرده خندق خواند. (انجمن آرا) (آنندراج). پهلوی ’کندک’. (حاشیۀ برهان چ معین) : با فیروز برنیامد و سپاه او را با سپاه عجم طاقت ندارد پس از پشت لشکرگاه خویش کنده ای کرد بزرگ و به بالا ده ارش و... (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس همی بود اردشیر تا مهر ماه بگذشت پس لشکر برگرفت به دشت هرمزجان شد و آنجا فرودآمد گردبرگرد خویش کنده ای کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بره کنده پیش و پس اندر سپاه پس کنده با لشکر و پیل شاه. فردوسی. به پیش سپه کنده ای ساختند به شبگیر آب اندرانداختند. فردوسی. به لشکر بفرمود پس شهریار یکی کنده کردن به گرد حصار. فردوسی. میان سنگ یکی کنده کند گرد حصار نه زآن عمل که بود کارکردهای بشر. فرخی. آنجا که کنده باشد تلّی شود چون کوه آنجا که قلعه باشد قعری شود چو یم. فرخی. به گردش کنده ای پر زهر جان گیر سوی کنده جهانی مرد چون شیر. (ویس و رامین). بگرد سپه سربسر کنده کن طلایه ز هر سو پراکنده کن. اسدی. ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت ز هر جوی تند آب در وی بتاخت. اسدی. با ما پیاده بسیار بود کنده ها کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 578). و صالح حصار گرفت و پیرامن خویش کنده ای کرد. (تاریخ سیستان). و صالح بفرمود گرد نیشابور کنده کردند و باز از کنده بیرون آمد و رافع به سبزوار بود و آنجا حرب کردند. (تاریخ سیستان)، مطلق گودال و حفره. (فرهنگ رشیدی). گودال. (ناظم الاطباء). زمین گود. مقابل رش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر چه بخواهد بده که گنده زبان است دیو رمنده نه کنده دانه و نه رش. منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروریخت ارزیز مرد جوان به کنده درون کرم شد ناتوان طراقی برآمد ز حلقوم اوی که لرزان شد آن کنده و بوم اوی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1718). یکی کنده ای زیر باره درون بکنده نهادند زیرش ستون. فردوسی. بگذرند از رودهای ژرف چون موسی زنیل برشوند از کنده چون شاهین به دیوار حصار. فرخی. این گور تو چنانکه رسول خدای گفت یا روضۀ بهشت است یا کندۀ سعیر. ناصرخسرو. و خشنواز کنده ای ساخت و سرش به خاشاک بپوشانید و فیروز درکنده افتاد کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص). عاقبت سخن به اتفاق قرار گرفت بر بنایی به حدود زندرود و در آن زمان دیار اصفهان دیه هایی بود پراکنده و شهرهای خراب و کنده و اطلال باطل و رسوم مدروس. (ترجمه محاسن اصفهان)، راههای زیرزمینی است و هنوز هم در زبانها معمول است. (حاشیۀ هفت پیکر چ وحید چ 2 ص 227) : و آن صدا را به گرد بارو جست کند چون جای کنده بود درست. نظامی (هفت پیکر ایضاً). ، زیرزمین که در صحرا به جهت مسافران کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه ای که در زیر زمین و دامنۀ کوه برای منزل زمستانی مسافران و... کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). موضعی که در زیر زمین کنده باشند در بیابان برای مسافران و ’بوم کند’ نیز گویند. (فرهنگ رشیدی)، جایی که در دامن کوه به جهت گوسفندان کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). مقامی باشد که در بیابان کرده باشند تا مردم و چهارپایان در آنجا باشند به شب. (صحاح الفرس). خانه ای که در زیر زمین و دامنۀ کوه برای... و حفظ گاو و گوسفند از برف و سرما کنند. (انجمن آرا) (آنندراج)، {{نعت مفعولی}} درآورده شده و از بیخ برآمده. ویران. از بن برآمده: پر کنده چنگ و چنگل ریخته خاک گشته باد خاکش بیخته. رودکی. کنون کنده و سوخته خانه هاشان همه باز برده به تابوت و زنبر. رودکی. جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد کسی که درّ نخواهدش کنده بادش کاک. بوالمثل. - بکنده، نقرشده. حکاکی شده: و به بالین مرده لوحی دیدند از زر و به وی برنوشته بکنده، آن لوح را برداشتند و خواستند که بیرون آیند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - کنده پر، آنکه پرش کنده شده باشد. بدون پر: مرغ صراحی کنده پر برداشته یک نیمه سر وز نیم منقار دگر یاقوت حمرا ریخته. خاقانی. نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند. خاقانی. - کنده خایه، آنکه خایۀ او را برآورده باشند. خصی. (فرهنگ فارسی معین). اخته و خایه برآورده. (ناظم الاطباء). خصی کنده شده. (آنندراج). ، حکاکی شده. (فرهنگ فارسی معین)، {{صفت}} امرد. مفعول. (فرهنگ فارسی معین). که در معنی مخنث شعرا و مترسلین می آورند ظاهراً به فتح کاف تازی و فتح دال مهمله است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توضیح اینکه بعض فرهنگ نویسان ’کنده’ را به ضم کاف آورده به معنی امرد قوی جثه گرفته اند. اولاً بیت ذیل که در المعجم چ 1 ص 345 آمده... مؤید مفتوح بودن آن است، ثانیاً از بیت رکن مکرانی برمی آید که مراد قوی جثه و درشت اندام نیست و این معنی را از مضموم خواندن کلمه استنباط کرده اند. (فرهنگ فارسی معین) : گویند ز زر ترا بود خرسندی خرسند شوی چون دل از او برکندی زر کندۀ کان بی وفای دهر است بر کندۀ بی وفا چرا دل بندی. حاجی شمس الدین بجه البستی (از لباب الالباب ج 1 ص 287). بر تخت زر آن را نهد امروز فلک کو همچو نگین ساده بود یا کنده. ؟ (از فرهنگ فارسی معین از المعجم ص 345). اوست قواده هر کجا در دهر کنده ای خوب و قحبه ای زیباست. رکن مکرانی (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد شود، {{اسم}} در بیت زیر از ابوشکور مرحوم دهخدا ’کنده’ را با علامت سؤال یعنی با تردید ’کده’ معنی کرده اند: بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت نه کاخ ماند نه تخت و نه تاج و نه کاچال. ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معنی بعد و کده شود. ، {{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: آلوکنده. بکنده. جفاکنده. حاجی کنده. خمیرکنده. وزنی کنده. ری کنده. شکرکنده. سمسکنده. شهریارکنده. علی کنده. فیروزکنده. کارکنده. کوسرکنده. لوس کنده. مری کنده. منصورکنده. نوکنده. ری کنده. هلی کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
صفت مفعولی از ’کندن’ (حفر کردن. برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد) : و آنجا (به سمنگان در خراسان) کوههاست از سنگ سپید چون رخام، و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بت خانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم چ دانشگاه ص 100)، {{اِسم}} جوی و گوی را گویند که بر گردحصار و قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع آمدن دشمن گرددو معرب آن خندق است. (برهان) (زمخشری) (دهار). خندق. (غیاث). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق. (فرهنگ رشیدی). خندقی باشد که گرد باروها کنده باشند. (صحاح الفرس). گوی باشد که بر گرد قلعه و حصار و لشکرگاه بکنند تا مانع درآمدن دشمن شود و معرب آن خندق باشد. (جهانگیری). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). خندق و جوی و گوی که بر گرد حصارقلعه و لشکرگاه کنند تا مانع از آمدن دشمن گردد. و هر گو مصنوعی که مانع از عبور سوار و پیاده باشد. (ناظم الاطباء) ...و عرب کنده را معرب کرده خندق خواند. (انجمن آرا) (آنندراج). پهلوی ’کندک’. (حاشیۀ برهان چ معین) : با فیروز برنیامد و سپاه او را با سپاه عجم طاقت ندارد پس از پشت لشکرگاه خویش کنده ای کرد بزرگ و به بالا ده ارش و... (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس همی بود اردشیر تا مهر ماه بگذشت پس لشکر برگرفت به دشت هرمزجان شد و آنجا فرودآمد گردبرگرد خویش کنده ای کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بره کنده پیش و پس اندر سپاه پس کنده با لشکر و پیل شاه. فردوسی. به پیش سپه کنده ای ساختند به شبگیر آب اندرانداختند. فردوسی. به لشکر بفرمود پس شهریار یکی کنده کردن به گرد حصار. فردوسی. میان سنگ یکی کنده کند گرد حصار نه زآن عمل که بود کارکردهای بشر. فرخی. آنجا که کنده باشد تلّی شود چون کوه آنجا که قلعه باشد قعری شود چو یم. فرخی. به گردش کنده ای پر زهر جان گیر سوی کنده جهانی مرد چون شیر. (ویس و رامین). بگرد سپه سربسر کنده کن طلایه ز هر سو پراکنده کن. اسدی. ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت ز هر جوی تند آب در وی بتاخت. اسدی. با ما پیاده بسیار بود کنده ها کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 578). و صالح حصار گرفت و پیرامن خویش کنده ای کرد. (تاریخ سیستان). و صالح بفرمود گرد نیشابور کنده کردند و باز از کنده بیرون آمد و رافع به سبزوار بود و آنجا حرب کردند. (تاریخ سیستان)، مطلق گودال و حفره. (فرهنگ رشیدی). گودال. (ناظم الاطباء). زمین گود. مقابل رش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر چه بخواهد بده که گنده زبان است دیو رمنده نه کنده دانه و نه رش. منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروریخت ارزیز مرد جوان به کنده درون کرم شد ناتوان طراقی برآمد ز حلقوم اوی که لرزان شد آن کنده و بوم اوی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1718). یکی کنده ای زیر باره درون بکنده نهادند زیرش ستون. فردوسی. بگذرند از رودهای ژرف چون موسی زنیل برشوند از کنده چون شاهین به دیوار حصار. فرخی. این گور تو چنانکه رسول خدای گفت یا روضۀ بهشت است یا کندۀ سعیر. ناصرخسرو. و خشنواز کنده ای ساخت و سرش به خاشاک بپوشانید و فیروز درکنده افتاد کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص). عاقبت سخن به اتفاق قرار گرفت بر بنایی به حدود زندرود و در آن زمان دیار اصفهان دیه هایی بود پراکنده و شهرهای خراب و کنده و اطلال باطل و رسوم مدروس. (ترجمه محاسن اصفهان)، راههای زیرزمینی است و هنوز هم در زبانها معمول است. (حاشیۀ هفت پیکر چ وحید چ 2 ص 227) : و آن صدا را به گرد بارو جست کند چون جای کنده بود درست. نظامی (هفت پیکر ایضاً). ، زیرزمین که در صحرا به جهت مسافران کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه ای که در زیر زمین و دامنۀ کوه برای منزل زمستانی مسافران و... کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). موضعی که در زیر زمین کنده باشند در بیابان برای مسافران و ’بوم کند’ نیز گویند. (فرهنگ رشیدی)، جایی که در دامن کوه به جهت گوسفندان کنده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). مقامی باشد که در بیابان کرده باشند تا مردم و چهارپایان در آنجا باشند به شب. (صحاح الفرس). خانه ای که در زیر زمین و دامنۀ کوه برای... و حفظ گاو و گوسفند از برف و سرما کنند. (انجمن آرا) (آنندراج)، {{نعت مَفعولی}} درآورده شده و از بیخ برآمده. ویران. از بن برآمده: پر کنده چنگ و چنگل ریخته خاک گشته باد خاکش بیخته. رودکی. کنون کنده و سوخته خانه هاشان همه باز برده به تابوت و زنبر. رودکی. جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد کسی که دُرّ نخواهدش کنده بادش کاک. بوالمثل. - بکنده، نقرشده. حکاکی شده: و به بالین مرده لوحی دیدند از زر و به وی برنوشته بکنده، آن لوح را برداشتند و خواستند که بیرون آیند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - کنده پر، آنکه پرش کنده شده باشد. بدون پر: مرغ صراحی کنده پر برداشته یک نیمه سر وز نیم منقار دگر یاقوت حمرا ریخته. خاقانی. نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند. خاقانی. - کنده خایه، آنکه خایۀ او را برآورده باشند. خصی. (فرهنگ فارسی معین). اخته و خایه برآورده. (ناظم الاطباء). خصی کنده شده. (آنندراج). ، حکاکی شده. (فرهنگ فارسی معین)، {{صِفَت}} امرد. مفعول. (فرهنگ فارسی معین). که در معنی مخنث شعرا و مترسلین می آورند ظاهراً به فتح کاف تازی و فتح دال مهمله است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توضیح اینکه بعض فرهنگ نویسان ’کنده’ را به ضم کاف آورده به معنی امرد قوی جثه گرفته اند. اولاً بیت ذیل که در المعجم چ 1 ص 345 آمده... مؤید مفتوح بودن آن است، ثانیاً از بیت رکن مکرانی برمی آید که مراد قوی جثه و درشت اندام نیست و این معنی را از مضموم خواندن کلمه استنباط کرده اند. (فرهنگ فارسی معین) : گویند ز زر ترا بود خرسندی خرسند شوی چون دل از او برکندی زر کندۀ کان بی وفای دهر است بر کندۀ بی وفا چرا دل بندی. حاجی شمس الدین بجه البستی (از لباب الالباب ج 1 ص 287). بر تخت زر آن را نهد امروز فلک کو همچو نگین ساده بود یا کنده. ؟ (از فرهنگ فارسی معین از المعجم ص 345). اوست قواده هر کجا در دهر کنده ای خوب و قحبه ای زیباست. رکن مکرانی (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد شود، {{اِسم}} در بیت زیر از ابوشکور مرحوم دهخدا ’کنده’ را با علامت سؤال یعنی با تردید ’کده’ معنی کرده اند: بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت نه کاخ ماند نه تخت و نه تاج و نه کاچال. ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معنی بعد و کده شود. ، {{پَسوَندِ مَکانی، مَزیدِ مُؤَخَّرِ اَمکَنه}} پَسوَندِ مَکانی مانند: آلوکنده. بکنده. جفاکنده. حاجی کنده. خمیرکنده. وزنی کنده. ری کنده. شکرکنده. سمسکنده. شهریارکنده. علی کنده. فیروزکنده. کارکنده. کوسرکنده. لوس کنده. مری کنده. منصورکنده. نوکنده. ری کنده. هلی کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
صمغی است که آن را مصطکی خوانند و بعضی گویند مصطکی هم نوعی از کندر است و کندر لبان (لوبان) باشد. و بعضی گویند کندر درختی است شبیه به درخت پسته لیکن باری و میوه ای و تخمی ندارد. صمغ آن را به نام آن درخت خوانند و صمغالبطم همان است و آن شبیه به مصطکی است و طبیعت آن گرم باشد. (برهان). صمغی است مانند مصطکی که به عربی لبان گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی). صمغ درختی است مشابه به مصطکی. (غیاث). علک. مزدکی. کندور. (زمخشری). به عربی نوعی از علک است که به عربی لبان و به فارسی کندر نامند. (فهرست مخزن الادویه). لبان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صمغی است که بر آتش ریزند و بوی خوش برآرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از صمغ است که قطعبلغم را نافع است. (منتهی الارب). یک نوع صمغی شبیه به مصطکی که نشواره و نشوره و به تازی لبان گویند. کندر رومی. مصطکی. (ناظم الاطباء). سانسکریت، ’کوندورو’، ’کندوره’. یونانی، ’خندرس’. صمغی است خوشبو که از درخت کندر هندی به دست آورند و جهت استفاده از رایحۀ مطبوعش آن را در آتش ریزند. کندر را از درختان دیگر از جمله درختان تیره کاج و صنوبر می توان به دست آورد ولی نوع مرغوب آن همان کندر هندی است که سرخ رنگ است و انواع دیگر کندرها سفیدرنگند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به خرده اوستا ص 143 و کندرو شود. - کندر حبشی، گونه ای کندر سفیدرنگ که از انواع سرو کوهی و عرعر حاصل می شود ولی به مرغوبی کندر هندی نیست. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کندر هندی شود. (ناظم الاطباء). - کندر رومی، صمغی است که آن را علک رومی می گویند و مصطکی همان است. (برهان) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه). مصطکی. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصطکی شود. - کندر هندی، درختی است از ردۀ دولپه ایهای جداگلبرگ از تیره بورسراسه که بومی هندوستان است و آن را از صمغی خوشبوی به نام کندر استخراج می کنند. لبان. لیبانون. شجرهاللبان. درخت کندر. عسلبند. (فرهنگ فارسی معین)
صمغی است که آن را مصطکی خوانند و بعضی گویند مصطکی هم نوعی از کندر است و کندر لبان (لوبان) باشد. و بعضی گویند کندر درختی است شبیه به درخت پسته لیکن باری و میوه ای و تخمی ندارد. صمغ آن را به نام آن درخت خوانند و صمغالبطم همان است و آن شبیه به مصطکی است و طبیعت آن گرم باشد. (برهان). صمغی است مانند مصطکی که به عربی لبان گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی). صمغ درختی است مشابه به مصطکی. (غیاث). علک. مزدکی. کندور. (زمخشری). به عربی نوعی از علک است که به عربی لبان و به فارسی کندر نامند. (فهرست مخزن الادویه). لبان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صمغی است که بر آتش ریزند و بوی خوش برآرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از صمغ است که قطعبلغم را نافع است. (منتهی الارب). یک نوع صمغی شبیه به مصطکی که نشواره و نشوره و به تازی لبان گویند. کندر رومی. مصطکی. (ناظم الاطباء). سانسکریت، ’کوندورو’، ’کندوره’. یونانی، ’خندرس’. صمغی است خوشبو که از درخت کندر هندی به دست آورند و جهت استفاده از رایحۀ مطبوعش آن را در آتش ریزند. کندر را از درختان دیگر از جمله درختان تیره کاج و صنوبر می توان به دست آورد ولی نوع مرغوب آن همان کندر هندی است که سرخ رنگ است و انواع دیگر کندرها سفیدرنگند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به خرده اوستا ص 143 و کندرو شود. - کندر حبشی، گونه ای کندر سفیدرنگ که از انواع سرو کوهی و عرعر حاصل می شود ولی به مرغوبی کندر هندی نیست. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کندر هندی شود. (ناظم الاطباء). - کندر رومی، صمغی است که آن را علک رومی می گویند و مصطکی همان است. (برهان) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه). مصطکی. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصطکی شود. - کندر هندی، درختی است از ردۀ دولپه ایهای جداگلبرگ از تیره بورسراسه که بومی هندوستان است و آن را از صمغی خوشبوی به نام کندر استخراج می کنند. لبان. لیبانون. شجرهاللبان. درخت کندر. عسلبند. (فرهنگ فارسی معین)
شهرکی است از حدود کوهستان نشابور (به خراسان) با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). قریه ای است از نواحی نیشابور از عمال طریثیت که به آن ترشیز نیز گفته می شود. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). شهری بود در پشت شهر نیشابور مشتمل بر قرای متعدده که دویست و هشتاد و شش نوشته اند و نام آن کندر بوده و گفته اند بانی پشت در قدیم پشتاسب بوده که به کشتاسب مشهور است و ترسیس قصبه ای از آن می بوده که به ترشیز معروف است و از کندر مردم بزرگ برخاسته اند که از آن جمله ابونصر عمیدالملک کندری وزیر سلاطین سلاجقه بوده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). شهری از شهرهای خراسان خصوصاً که وزیر ابونصرکندری از آنجاست. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری)
شهرکی است از حدود کوهستان نشابور (به خراسان) با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). قریه ای است از نواحی نیشابور از عمال طریثیت که به آن ترشیز نیز گفته می شود. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). شهری بود در پشت شهر نیشابور مشتمل بر قرای متعدده که دویست و هشتاد و شش نوشته اند و نام آن کندر بوده و گفته اند بانی پشت در قدیم پشتاسب بوده که به کشتاسب مشهور است و ترسیس قصبه ای از آن می بوده که به ترشیز معروف است و از کندر مردم بزرگ برخاسته اند که از آن جمله ابونصر عمیدالملک کندری وزیر سلاطین سلاجقه بوده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). شهری از شهرهای خراسان خصوصاً که وزیر ابونصرکندری از آنجاست. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری)
دهی از دهستان ارنگۀ بخش کرج است که در شهرستان تهران واقع است و 1340 تن سکنه دارد. مزرعۀ چبال جزء این ده است و امامزاده ای به نام طاهر عبدالله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از دهستان ارنگۀ بخش کرج است که در شهرستان تهران واقع است و 1340 تن سکنه دارد. مزرعۀ چبال جزء این ده است و امامزاده ای به نام طاهر عبدالله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
ناحیه ای است به خجند که زنانش به حسن و جمال موصوف اند. (منتهی الارب) : الاهل الی اکناف کوفه عوده تبل غلیل الشوق قبل مماتی و هل اغتدی بین الکناس و کنده اسح علی تلک الربی عبراتی. (از تاریخ جهانگشا ج 2 ص 23)
ناحیه ای است به خجند که زنانش به حسن و جمال موصوف اند. (منتهی الارب) : الاهل الی اکناف کوفه عوده تبل غلیل الشوق قبل مماتی و هل اغتدی بین الکناس و کنده اسح علی تلک الربی عبراتی. (از تاریخ جهانگشا ج 2 ص 23)
نام قبیله ای است از عرب. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). نام قبیله ای از تازیان یمن. (ناظم الاطباء). نام پدر قبیله ای یا تیره ای است از یمن و او کنده بن ثور بوده است. قبیلۀ کنده در جنوب شبه جزیره عربستان سکونت کردند سپس گروهی از آنجا به دیگر بلاد هجرت نمودند
نام قبیله ای است از عرب. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). نام قبیله ای از تازیان یمن. (ناظم الاطباء). نام پدر قبیله ای یا تیره ای است از یمن و او کنده بن ثور بوده است. قبیلۀ کنده در جنوب شبه جزیره عربستان سکونت کردند سپس گروهی از آنجا به دیگر بلاد هجرت نمودند
کندکوت. قلعه ای از شمال شرقی جزیره کوچ و این همان حصاری است که بهیم فرمانروای شهر ’انهلواره’ یا ’نهرواله’ چون خبر هجوم لشکر محمود را شنید بدانجا گریخت. سلطان محمود پس از انهلواره به شهر ’مندهیر’ که بیست و چهار هزار گز با کندهه فاصله داشت رفت و چون این شهر را مسخر ساخت به سوی سومنات راند. (از هشت مقالۀ فلسفی ص 8) : حصار کندهه را از بهیم خالی کرد بهیم را به جهان آن حصار بود مقر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 72). و رجوع به هشت مقالۀ فلسفی شود
کندکوت. قلعه ای از شمال شرقی جزیره کوچ و این همان حصاری است که بهیم فرمانروای شهر ’انهلواره’ یا ’نهرواله’ چون خبر هجوم لشکر محمود را شنید بدانجا گریخت. سلطان محمود پس از انهلواره به شهر ’مندهیر’ که بیست و چهار هزار گز با کندهه فاصله داشت رفت و چون این شهر را مسخر ساخت به سوی سومنات راند. (از هشت مقالۀ فلسفی ص 8) : حصار کندهه را از بهیم خالی کرد بهیم را به جهان آن حصار بود مقر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 72). و رجوع به هشت مقالۀ فلسفی شود
آنچه بر آن خشت خام و انگور و جز آن بار کرده از جایی برند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آلتی که بدان شیر و انگور و امثال آنها را حمل کنند و به عکنه معروف است. (از اقرب الموارد)
آنچه بر آن خشت خام و انگور و جز آن بار کرده از جایی برند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آلتی که بدان شیر و انگور و امثال آنها را حمل کنند و به عکنه معروف است. (از اقرب الموارد)
از کندوره سنسکریت کندر بناست شهر بلد مدینه: بیابان بی آب و کوه شکسته دو صد ره فزونست از شهر و کندر. (ناصر خسرو) صمغی است خوشبو که از درخت کندر هندی بدست آورند. و جهت استفاده از رایحه مطبوعش آنرا در آتش ریزند. کندر را از درختان دیگر از جمله درختان تیره کاج و صنوبر میتوان بدست آورد ولی نوع مرغوب آن همان کندر هندی است که سرخ رنگ است و انواع دیگر کندر ها سفید رنگند. یا کندر حبشی. گونه ای کندر سفید رنگ که از انواع سرو کوهی و عرعر حاصل میشود ولی بمرغوبی کندر هندی نیست. یا کندر رومی. یا کندر هندی. درختی است از رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ از تیره بور سراسه که بومی هندوستان است و آنرا از صمغی خوشبوی بنام کندر استخراج میکنند لبان لیبانون شجره اللبان درخت کندر عسلبند
از کندوره سنسکریت کندر بناست شهر بلد مدینه: بیابان بی آب و کوه شکسته دو صد ره فزونست از شهر و کندر. (ناصر خسرو) صمغی است خوشبو که از درخت کندر هندی بدست آورند. و جهت استفاده از رایحه مطبوعش آنرا در آتش ریزند. کندر را از درختان دیگر از جمله درختان تیره کاج و صنوبر میتوان بدست آورد ولی نوع مرغوب آن همان کندر هندی است که سرخ رنگ است و انواع دیگر کندر ها سفید رنگند. یا کندر حبشی. گونه ای کندر سفید رنگ که از انواع سرو کوهی و عرعر حاصل میشود ولی بمرغوبی کندر هندی نیست. یا کندر رومی. یا کندر هندی. درختی است از رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ از تیره بور سراسه که بومی هندوستان است و آنرا از صمغی خوشبوی بنام کندر استخراج میکنند لبان لیبانون شجره اللبان درخت کندر عسلبند