مصطکی. (برهان) (رشیدی) (جهانگیری). کندر. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم هندی کندر است. (فهرست مخزن الادویه) : به غلمۀ طبقات طبق زنان سرای به آبگینه و مازو و کندرو و گلاب. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 55). وقت انداختن بخور کندرو در آتش. (ترجمه دیاتسارون ص 8). این کندرو به رنگ نداند ز کهربا و آن زهر را به طعم نداند ز زنجبیل. مولانا مطهر (از فرهنگ رشیدی). رجوع به کندر شود
مصطکی. (برهان) (رشیدی) (جهانگیری). کندر. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم هندی کندر است. (فهرست مخزن الادویه) : به غلمۀ طبقات طبق زنان سرای به آبگینه و مازو و کندرو و گلاب. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 55). وقت انداختن بخور کندرو در آتش. (ترجمه دیاتسارون ص 8). این کندرو به رنگ نداند ز کهربا و آن زهر را به طعم نداند ز زنجبیل. مولانا مطهر (از فرهنگ رشیدی). رجوع به کندر شود
تره تیزک باشد و آن سبزیی است خوردنی و آن رااهل سیستان تره میره و عربان جرجیر خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم) (از انجمن آرا). تره تیزک باشد و آن را کیکیز بزای معجمه و مهمله نیز گویندو اهل سیستان تره میره خوانند و بعربی جرجیر خوانند. (فرهنگ سروری). گیاهی خوردنی که جرجیر و تره تیزک نیز گویند. (ناظم الاطباء). جرجیر بری. جرجیر دشتی. ایهقان. نهق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایهقان شود
تره تیزک باشد و آن سبزیی است خوردنی و آن رااهل سیستان تره میره و عربان جرجیر خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم) (از انجمن آرا). تره تیزک باشد و آن را کیکیز بزای معجمه و مهمله نیز گویندو اهل سیستان تره میره خوانند و بعربی جرجیر خوانند. (فرهنگ سروری). گیاهی خوردنی که جرجیر و تره تیزک نیز گویند. (ناظم الاطباء). جرجیر بری. جرجیر دشتی. ایهقان. نهق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایهقان شود
بطی ءالسیر. مقابل تندرو. دیررو. گران رو. آنکه کندرفتار بود. آنکه در کارها بطی ٔ بود: بشد بخت ایرانیان کندرو شد آن دادگستر جهاندیده زو. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 281). چو جمشید را بخت شد کندرو به تنگ آوریدش جهاندار نو. فردوسی. کرا بخت خواهد شدن کندرو سر نیزۀ او شود خار و خو. فردوسی. رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن. منوچهری
بطی ءالسیر. مقابل تندرو. دیررو. گران رو. آنکه کندرفتار بود. آنکه در کارها بطی ٔ بود: بشد بخت ایرانیان کندرو شد آن دادگستر جهاندیده زو. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 281). چو جمشید را بخت شد کندرو به تنگ آوریدش جهاندار نو. فردوسی. کرا بخت خواهد شدن کندرو سر نیزۀ او شود خار و خو. فردوسی. رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن. منوچهری
کندآور. به معنی ’کنداگر’ است که حکیم و دانا باشد. (برهان). حکیم و فیلسوف و دانا را گویند. (فرهنگ جهانگیری). کندا و کنداگر. دانا و حکیم. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). حکیم و دانا. (ناظم الاطباء) (از غیاث) : سران بزرگ از همه کشوران پزشکان دانا و کنداوران همه سوی شاه زمین آمدند ببستند کشتی به دین آمدند... ره بت پرستی پراکنده شد به یزدان پرستی برآکنده شد. دقیقی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1319). ، مبارز وپهلوان. (برهان). شجاع ودلیر و پهلوان. (فرهنگ جهانگیری). شجاع و دلیر و پهلوان. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). پهلوان و دلیر و جنگجو دلاور و مبارز. (ناظم الاطباء). مردمردانه باشد. (نسخه ای از اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرد سپاهی و مردانه بود. (نسخه ای از اسدی از یادداشت ایضاً) : چو گرگین و چون زنگۀ شاوران همه نامداران کندآوران. فردوسی. که آنسو فراوان مرالشکرند بسی پهلوانان کندآورند. فردوسی. بشد با دلیران و کندآوران بمهمانی شاه هاماوران. فردوسی. نه شمشیر کندآوران کند بود که کین آوری ز اختر تند بود. سعدی (کلیات چ فروغی ص 324). ، سپهسالار. (برهان) (ناظم الاطباء). این لغت در فرهنگها به صورت گندآور آمده است، بعضی فضلای معاصر صورت اخیر را صحیح دانسته اند. نولدکه و هرن و هوبشمان آن را با کاف تازی از ریشه ’کند’ به معنی شجاع نقل کرده اند. ولف نیز در فهرست شاهنامه ’کندآور’ و ’کندآوری’ را با کاف تازی آورده است. بنابراین ’کندآور’ باید مرکب از کندا (شجاعت) + ور (پسوند اتصاف) باشد نه از کند (شجاع) + آور (آورنده) چه آور در کلمات مرکب از اسم آید: رزم آور. تناور. دلاور. رجوع کنید به آور و گندآور. (حاشیۀ برهان چ معین). به همه معانی رجوع به کندا و کنداگر و گندا و گنداور و آور در همین لغت نامه و مادۀ بعد شود
کندآور. به معنی ’کنداگر’ است که حکیم و دانا باشد. (برهان). حکیم و فیلسوف و دانا را گویند. (فرهنگ جهانگیری). کندا و کنداگر. دانا و حکیم. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). حکیم و دانا. (ناظم الاطباء) (از غیاث) : سران بزرگ از همه کشوران پزشکان دانا و کنداوران همه سوی شاه زمین آمدند ببستند کشتی به دین آمدند... ره بت پرستی پراکنده شد به یزدان پرستی برآکنده شد. دقیقی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1319). ، مبارز وپهلوان. (برهان). شجاع ودلیر و پهلوان. (فرهنگ جهانگیری). شجاع و دلیر و پهلوان. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). پهلوان و دلیر و جنگجو دلاور و مبارز. (ناظم الاطباء). مردمردانه باشد. (نسخه ای از اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرد سپاهی و مردانه بود. (نسخه ای از اسدی از یادداشت ایضاً) : چو گرگین و چون زنگۀ شاوران همه نامداران کندآوران. فردوسی. که آنسو فراوان مرالشکرند بسی پهلوانان کندآورند. فردوسی. بشد با دلیران و کندآوران بمهمانی شاه هاماوران. فردوسی. نه شمشیر کندآوران کند بود که کین آوری ز اختر تند بود. سعدی (کلیات چ فروغی ص 324). ، سپهسالار. (برهان) (ناظم الاطباء). این لغت در فرهنگها به صورت گندآور آمده است، بعضی فضلای معاصر صورت اخیر را صحیح دانسته اند. نولدکه و هرن و هوبشمان آن را با کاف تازی از ریشه ’کند’ به معنی شجاع نقل کرده اند. ولف نیز در فهرست شاهنامه ’کندآور’ و ’کندآوری’ را با کاف تازی آورده است. بنابراین ’کندآور’ باید مرکب از کندا (شجاعت) + ور (پسوند اتصاف) باشد نه از کند (شجاع) + آور (آورنده) چه آور در کلمات مرکب از اسم آید: رزم آور. تناور. دلاور. رجوع کنید به آور و گندآور. (حاشیۀ برهان چ معین). به همه معانی رجوع به کندا و کنداگر و گندا و گنداور و آور در همین لغت نامه و مادۀ بعد شود