جدول جو
جدول جو

معنی کنبث - جستجوی لغت در جدول جو

کنبث
(کُمْ بُ)
کنابث. کنبوث (کم ) . درشت و درترنجیده و زفت. (منتهی الارب) (آنندراج). درشت و درترنجیده و زفت و بخیل. منقبض. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). صلب و منقبض. (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
کنبث
کنبوث: در ترنجیده زفت مرد ترنجیده اندام
تصویری از کنبث
تصویر کنبث
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنب
تصویر کنب
کنف، نوعی الیاف محکم از جنس سلولز که برای ساختن طناب و ریسمان به کار می رود، گیاهی از خانوادۀ پنیرکیان که این الیاف از آن ساخته می شود و دانۀ آن به عنوان دارو مصرف می شود، ژوت، قنّب برای مثال دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی / مدتی شد که بر آونگ سرش در کنب است (انوری - ۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ نَ)
گیاهی است که از آن ریسمان تابند و کاغذ هم سازند. (برهان) (ناظم الاطباء). کنف. کنو. طبری ’کنب’، معرب آن ’قنب’، لاتینی ’کنابیس’. (فرهنگ فارسی معین) ، ریسمانی از گیاه معروف که به هندی سن گویند. (فرهنگ رشیدی). ریسمانی را گویند که از پوست نبات کتان بتابند و در غایت استحکام باشد و آن را کنف نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). ریسمانی که از کنب سازند. (فرهنگ فارسی معین). بند باشد و غل. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 31). طناب و رسنی که از کنب کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بعضی گویند ریسمانی است که آن را از پوست کتان می تابند و آن در نهایت استحکام می باشد. (برهان). ریسمان است که از پوست نبات کتان بافند و محکم است و کنف تبدیل آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). ریسمانی است که آن را از پوست کتان سازند. (غیاث). ریسمانی که از پوست و ریشه کتان سازند. (ناظم الاطباء) :
زمانه کرد مرا مبتلا به گردش او
گهی به نای کلوته گهی به پای کنب.
طیان.
طاهر دبیر را با چند تن... از ری بیاوردند خیل تاشان بی بند و بر در خیمۀ بزرگ و سرای پرده بداشتند براستران در کنبها، و امیر را آگاه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449).
بولهب با زن به پیشت می رود ای ناصبی
بنگر آنک زنش را در گردن افکنده کنب.
ناصرخسرو.
عهد غدیر خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 43).
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدتی شد که در آونگ سرش در کنبست.
انوری.
همچو دزدان به کنب بسته آونگ دراز
دزد نی چوب خورد کاج خورد، مسخره نی.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، شاه دانه که تخم بنگ باشد. (برهان). گیاه بنگ که شاهدانه باشد. (انجمن آرا). برگ و تخم بنگ. (غیاث). گیاهی است که از برگ آن بنگ و چرس به دست آورند و تخم آن را شاهدانه گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی شاهدانه. (فهرست مخزن الادویه). شاهدانه. (فرهنگ فارسی معین). قنب. شاهدانه. شهدانه. شهدانق. شهدانج، ورق الخیال است که بنگ باشد. (برهان). اسم فارسی ورق الخیال است که به فارسی بنگ نامند. (فهرست مخزن الادویه). توسعاً بنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و عصارۀ برگ شهدانج کنب و آن گویند سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی باب دوازدهم ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).
میزند بنگ صرف مرشد خوان
فارغ از نوشداروی عنبی است
گرچه الشیخ کالنبی گویند
کالنبی نیست شیخ ما کنبی است.
کمال خجندی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ)
گیاهی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ)
سم شوخگین گردیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ نُ)
شهر قم مرادف کم. (فرهنگ رشیدی). نام شهر قم است که نزدیک به کاشان باشد. (برهان). شهر قم. (انجمن آرا) :
تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد
ز چه سنی است مروی ز چه رافضی است کنبی.
مولوی (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(کُمْبْ)
نوعی از خیار که آن را شنبر خیار خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). نوعی از خیار. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم فارسی نوعی از قثاء است. (فهرست مخزن الادویه) :
کدک و کشک نهاده است و تغار لور و دوغ
قدحی کرده پر از کنگر و کنب خوش خوار.
بسحاق اطعمه (دیوان ص 13)
لغت نامه دهخدا
(رُ نَ)
کبث لحم، تغییر کردن گوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ وَ)
برگردیدن گوشت و بدبوی شدن آن. (از منتهی الارب) ، کبث گوشت، فرو پوشیدن آن. (از اقرب الموارد) ، اندوهگین گردانیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ بِ)
فرسوده و پوسیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُمْ بَث ث)
بیهوش. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پراکنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فکانت هباء منبثاً. (قرآن 6/56)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). أسد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُمْ بَ)
درشت از هر چیزی. (منتهی الارب). ناهموار و درشت و صلب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ)
کنادث. درشت سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ فُ)
پست قامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ ثَ)
درشت استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به کناثب شود
لغت نامه دهخدا
(کَمْ بَ / کِمْ بِ)
به معنی کبت است که زنبور عسل باشد و بزبان عربی نحل گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). نحل و کبت و زنبور عسل. (ناظم الاطباء). رجوع به کبت شود
لغت نامه دهخدا
(کُمْ بُ)
سخت و درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(کُمْ)
کنبث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). درشت و درترنجیده و زفت و بخیل. (ناظم الاطباء). رجوع به کنبث و کنابث شود
لغت نامه دهخدا
(کُ بِ)
کنبث. درشت و درترنجیده و زفت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ / کُ بُ / کُ لَ بِ)
زفت ترشروی در ترنجیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کلابث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ابن الندیم در الفهرست گوید: حروف عنبث، خطوطی است که در علوم قدیم از قبیل صنعت و سحر و عزایم، بزبانی که صاحبان آن علوم وضع کرده اند به کار می رود و کسی آن زبان را درک نمی کند. رجوع به الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 505 شود
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ)
خبیث. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
درترنجیدن. درشت و درترنجیده شدن و منقبض شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بخیل گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَزْ زی)
درترنجیدن و منقبض شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقبض مرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان زیرکوه باشت و بابویی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنبی
تصویر کنبی
منسوب به کنب از مردم قم اهل قم قمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنعث
تصویر کنعث
کنعد ماهی گوشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنبه
تصویر کنبه
ریسمان خام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنبل
تصویر کنبل
سخت و درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنباث
تصویر کنباث
دم اسب از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
پینگی پینه بستگی: در دست یا پا کنف بنگرید به کنف شاهدانه، کنف، ریسمانی که از کنب سازند: بولهب با زن به پیشت میرود ای ناصبی بنگر آنک زنشرا در گردن افکنده کنب. (ناصر خسرو)، بنگ ورق الخیال. نوعی خیار شنبر خیار خیار چنبر: کدک کشک نهاده است و تغار دوراغ قدحی کرده پر از کنگر و کنبی خوشخوار. (بسحاق اطعمه)، طناب پوسته کتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنبا
تصویر کنبا
فرانسوی پیکار رزم کشمکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنب
تصویر کنب
((کَ نَ))
کنف، گیاهی که از آن ریسمان بافند
فرهنگ فارسی معین