جدول جو
جدول جو

معنی کمیندان - جستجوی لغت در جدول جو

کمیندان
کدامیک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کماندان
تصویر کماندان
فرمانده، افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
سازمانی که مرکز تبلیغات و واسطۀ ارتباط احزاب کمونیستی جهان بود. این سازمان بعد از جنگ جهانی اول در مسکو تشکیل گردید و در جنگ دوم منحل شد، ادارۀ کمونیستی بین المللی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
ضامن، کفیل، پذیرفتار، برای مثال دی همی گفتی که پایندان شدم / که بودتان فتح و نصرت دم به دم (مولوی - ۴۹۳)میانجی، پایندا، پایین مجلس، برای مثال ماه را در محفل خورشید من / جای اندر صفّ پایندان بود (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۵) کفش کن، درگاه خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمان دان
تصویر کمان دان
ظرفی که کمان را در آن بگذارند، قربان، نیم لنگ، کمانچوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلیزدان
تصویر کلیزدان
خانۀ زنبور، لانۀ زنبور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گمیزدان
تصویر گمیزدان
شاش دان، مثانه
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
کلیدان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). که به کلید بگشایند. مغلاق. غلق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیدان شود:
و آن کس که بر در تو نگردد کلیددار
در تخته بند بسته شود چون کلیددان.
عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص 34)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان خمیر بخش مرکزی بندرعباس. با 458 تن سکنه، آب آن از چاه و محصول آن خرما است. شغل اهالی زراعت و راه فرعی و مزرعۀ مغاحمد جزء آن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
میانجی. (آنندراج). صورتی است از پایندان بمعنی ضمین و کفیل. و رجوع به پایندان شود، منتشر کردن. فاش و برملا کردن، کنایه از فاش و رسوا کردن. (از آنندراج) :
عیب صاحب هنران چند ببازار آری
چند از آن گلبن پرگل کف پرخار آری.
صائب
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
دهی از دهستان حشمت آباد است که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 299 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام قم است ودر ایران قدیم و هنگامی که مسلمانان آنجا را فتح کردند آن را به قم مختصر کردند. (از معجم البلدان) : چون اشعریان عرب به قم آمدند... در صحاری هفت ده خطه و منزل ساختند... و آن هفت ده ممجان و قزدان و مالون و (جمر) و سکن و جلنبادان و کمیدان است که الیوم قصبه و محلتهای قم است... از نامهای این هفت ده کمیدان اختیار کردند و مجموع این دیه های هفتگانه را کمیدان نام نهادند بعد از مدتی چند در این نام اقتصار کردند و چهار حرف از جملۀ شش حرف کمیدان بینداختند و بر دو حرف اختصار کردند و گفتند کم پس اعراب دادند و گفتند قم... (از تاریخ قم ص 23). و رجوع به همان مأخذ ص 63 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
پذرفتار. ضامن. کفیل. (تفلیسی) (مهذب الاسماء) (دهار) (مج). غریز. (کنز اللغات). پایندانی کننده. (کنز اللغات). زعیم. (مج) (مهذب الاسماء). قبیل. ضمین. حمیل: گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ گفت نه. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و انا به زعیم، من بآن پایندانم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بوم و جغد و زاغ سیاه و عکه و گنجشک این پنج مرغ پایندان شدند. (قصص الانبیاء). گفت بکن آنچه خواهی گفت پایندانی باید از مرغان که با وی هم اعتقاد بودند. (قصص الانبیاء).
که به عمر و به جاه تو شده اند
روزگار و سپهر پایندان.
مسعودسعد.
در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقه است. (تذکرهالاولیاء عطار).
دل همی گفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دم بدم
هر که پایندان او شد وصل یار
او چه ترسد از شکست کارزار.
مولوی.
ای پسر وامخواه روز پسین
جان ستاند برهن و پایندان.
نزاری.
مشتری صد سال دیگر در بقا
گشته پایندان مجدالدین علیست.
ابن بالو (؟) ابن بابویه (؟) (از جهانگیری).
رزق را دست تو پایندان شد
علم را کلک تو پایندان باد.
مؤیدالدین (از سروری).
از بهر درنگ کس جاوید در این گیتی
کی داد بگو با کس گردون چک پایندان.
ادیب پیشاوری.
، صف ّنعال. کفش کن. پایگاه. درگاه:
ماه را در محفل خورشید من
جای اندر صف پایندان بود.
منجیک.
، میانجی کننده. (برهان) ، ایلچیگری. (غیاث اللغات) ، رهن. گرو. (جهانگیری) ، در قید کسی بودن. (برهان). صاحب فرهنگ رشیدی این لفظ را بجای پایندان با یاء پابندان با باء موحدۀ مفتوحه داند و گوید: ’و صحیح بای موحده است بدل یای مثناه تحتیه و سامانی گوید ضامن را از آن پابندان گویند که کفالت پابند ضامن و مضمون عنه هر دوباشد و صف نعال را از آن گویند که مردم در گاه کفش کندن و پوشیدن کفش آنجا مقام کنند و پای بند شوند... اما در نسخ معتبرۀ مثنوی مولوی پایندان به یاء دیده شد نه به بای موحده و از مردم معتبر نیز چنین شنیده شد که جهانگیری گفته و تخطئۀ سامانی محض بقیاس است. والله اعلم. ’
لغت نامه دهخدا
(کُ / کِ)
مثانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آبدان. مثانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گمیزدان. (فرهنگ فارسی معین) ، ظرفی که در آن شاش کنند. (ناظم الاطباء). ظرف شب. شاشدان. ظرفی که شبانگاه در آن شاشند. گلدان (ظرفی که مریض یا پیر در آن بول کند). آفتابه گلدان. مبوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
قربان. (آنندراج). غلاف کمان و کمان جوله. (ناظم الاطباء). آلتی که کمان را در آن جا دهند. قربان. کمان خانه. (فرهنگ فارسی معین). مقوس. (منتهی الارب). جای کمان. قربان. نیم لنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از بهر قهر دشمن شاهنشه زمین
همواره در میانش کماندان و ترکش است.
معزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
فرمانده. سرکرده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج. جلگه و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
خانه زنبور را گویند چه کلیز به معنی زنبورباشد. (برهان). خانه زنبوران. (آنندراج). خانه زنبور. شان. (فرهنگ فارسی معین). اسم فارسی بیت زنبور است. (فهرست مخزن الادویه). زنبور خانه. لانۀ زنبور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمین دار
تصویر کمین دار
کمین ساز نهانیده بزنگاهی کمین کننده
فرهنگ لغت هوشیار
شاشدان مثانه: عقرب (دلالت کند بر)، . . آماس خایه و سنگ اندر گمیزه دان
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که به کمان مجهز است، کسی که در تیر اندازی با کمان مهارت دارد کمانگیر: (بر سر خاکش بجای شمع تیری مینهد هر که قربان کمانداران ابرو میشود)، (کلیم)
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن کمین کنند: و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نا رسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماجدان
تصویر کماجدان
ظرفی که نان کماج در آن بگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماچدان
تصویر کماچدان
ظرفی مسین یا سفالین بسان دیگ دردار که در آن خورش پزند: (آتش زیر کماجدان را که خورش آن بروغن نشسته بود خفه کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیزدان
تصویر کلیزدان
خانه زنبور شان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
ضامن، کفیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمیزدان
تصویر کمیزدان
مثانه، آبدان، ظرفی که در آن ادرار کنند، شاشدان، ظرف چپ، گلدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماندان
تصویر کماندان
سرکرده، فرماندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
((یَ))
کفیل، ضامن، کفش کن، درگاه، میانجی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کماندار
تصویر کماندار
((کَ))
تیرانداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمینگاه
تصویر کمینگاه
((کَ یْ))
جایی که در آن کمین کنند
فرهنگ فارسی معین
((کُ تِ))
سازمان کمونیسم بین الملل و واسطه ارتباط احزاب کمونیستی در جهان که بعد از جنگ اول جهانی در مسکو تأسیس و پس از شروع جنگ دوم جهانی منحل گردید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هموندان
تصویر هموندان
اعضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
ضمانت، ضامن
فرهنگ واژه فارسی سره
اجاقی گلی مخصوص پیله ی ابریشم
فرهنگ گویش مازندرانی