پنهان شدن در جایی به قصد از پا درآوردن دشمن یا شکار کنایه از کمین کرده کنایه از کمینگاه کمترین، کم ارزش ترین، فرومایه ترین کمین کردن: در جایی پنهان شدن به قصد از پا در آوردن دشمن یا شکار، کمین آوردن، کمین ساختن، کمین گرفتن
پنهان شدن در جایی به قصد از پا درآوردن دشمن یا شکار کنایه از کمین کرده کنایه از کمینگاه کمترین، کم ارزش ترین، فرومایه ترین کمین کردن: در جایی پنهان شدن به قصد از پا در آوردن دشمن یا شکار، کمین آوردن، کمین ساختن، کمین گرفتن
قوم پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ. (منتهی الارب). گروهی که در جنگ پنهان نشینند به قصد دشمن و منه:الکمین فی الحرب حیله. (ناظم الاطباء). قومی که به خدعه در جنگ پنهان شوند و آن چنان است که در نهانگاهی که کس بر آن آگاه نباشد خود را مخفی کنند و در انتهاز پدیدار شدن طلیعۀ سپاه دشمن باشند و بر ایشان تازند. (از اقرب الموارد). پنهان شونده در کارزار و جز آن. (غیاث). و رجوع به مادۀ بعد شود، دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب). داخل در کار به نوعی که کسی دریافت نکند. (ناظم الاطباء). داخل در کار چنانکه کسی را بر آن آگاهی نباشد وگویند: هو فی ذلک الامر کمین. ج، کمناء. (از اقرب الموارد) ، هذا امر فیه کمین، در این کاردغلی است که بدان آگاهی نیست. (از اقرب الموارد)
قوم پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ. (منتهی الارب). گروهی که در جنگ پنهان نشینند به قصد دشمن و منه:الکمین فی الحرب حیله. (ناظم الاطباء). قومی که به خدعه در جنگ پنهان شوند و آن چنان است که در نهانگاهی که کس بر آن آگاه نباشد خود را مخفی کنند و در انتهاز پدیدار شدن طلیعۀ سپاه دشمن باشند و بر ایشان تازند. (از اقرب الموارد). پنهان شونده در کارزار و جز آن. (غیاث). و رجوع به مادۀ بعد شود، دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب). داخل در کار به نوعی که کسی دریافت نکند. (ناظم الاطباء). داخل در کار چنانکه کسی را بر آن آگاهی نباشد وگویند: هو فی ذلک الامر کمین. ج، کُمَناء. (از اقرب الموارد) ، هذا امر فیه کمین، در این کاردغلی است که بدان آگاهی نیست. (از اقرب الموارد)
نام محالی است در فارس به سه منزلی شیراز. (انجمن آرا) (آنندراج). نام یکی ازدهستانهای هشتگانه بخش زرقان شهرستان شیراز است و از سیزده آبادی تشکیل یافته و در حدود 5200 تن سکنه دارد و قراء مهم آن سعادت آباد و علی آباد و بوکان است و راه شوسۀ شیراز به اصفهان از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 135). کمین و فاروق دو شهر است و توابع بسیار دارد و هوای معتدل وآب روان و غله و میوۀ بسیار... (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 124). بلوک کمین از سردسیرات فارس و میانۀ شمال و مشرق شیراز است. درازای آن از ابتدای صحرای سرپنیران تا قوام آباد ده فرسخ و پهنای آن از اکبرآباد تا دولت آباد دو فرسخ و نیم. محدود است از جانب مشرق به بلوک قونقری و از طرف شمال به بلوک مشهد مرغاب و از سمت مغرب به بولک نایین و نواحی مرودشت و از جانب جنوب به نواحی ارسنجان و مرودشت. (فارسنامۀناصری). و رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 136 و 188 شود
نام محالی است در فارس به سه منزلی شیراز. (انجمن آرا) (آنندراج). نام یکی ازدهستانهای هشتگانه بخش زرقان شهرستان شیراز است و از سیزده آبادی تشکیل یافته و در حدود 5200 تن سکنه دارد و قراء مهم آن سعادت آباد و علی آباد و بوکان است و راه شوسۀ شیراز به اصفهان از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 135). کمین و فاروق دو شهر است و توابع بسیار دارد و هوای معتدل وآب روان و غله و میوۀ بسیار... (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 124). بلوک کمین از سردسیرات فارس و میانۀ شمال و مشرق شیراز است. درازای آن از ابتدای صحرای سرپنیران تا قوام آباد ده فرسخ و پهنای آن از اکبرآباد تا دولت آباد دو فرسخ و نیم. محدود است از جانب مشرق به بلوک قونقری و از طرف شمال به بلوک مشهد مرغاب و از سمت مغرب به بولک نایین و نواحی مرودشت و از جانب جنوب به نواحی ارسنجان و مرودشت. (فارسنامۀناصری). و رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 136 و 188 شود
جرثقیل یا کرین (Crane) وسیله ای متحرک، چهار چرخه و مجهز به بازوی تاشویی که در انتهای آن سکویی قرار دارد. روی سکو دوربین قرار می گیرد و فیلم بردار، مدیر فیلم برداری و گاه حتی کارگردان هم پشت آن می نشینند. جرثقیل می تواند به جلو و عقب حرکت کند و بازو هم قادر به بالا و پایین رفتن است. عموما این دستگاه ها، برقی یا هیدرولیکی هستند، برخی از انواع آنها هم با دست راه می افتند. حرکت این وسیله نرم و روان است و میدان عمل وسیعی را در اختیار می گذارد. انواع کوچک این جرثقیل ها را تولیپ می نامند. تولیپ برای فیلم برداری در خارج از استودیو بسیار مفید است
جرثقیل یا کرین (Crane) وسیله ای متحرک، چهار چرخه و مجهز به بازوی تاشویی که در انتهای آن سکویی قرار دارد. روی سکو دوربین قرار می گیرد و فیلم بردار، مدیر فیلم برداری و گاه حتی کارگردان هم پشت آن می نشینند. جرثقیل می تواند به جلو و عقب حرکت کند و بازو هم قادر به بالا و پایین رفتن است. عموما این دستگاه ها، برقی یا هیدرولیکی هستند، برخی از انواع آنها هم با دست راه می افتند. حرکت این وسیله نرم و روان است و میدان عمل وسیعی را در اختیار می گذارد. انواع کوچک این جرثقیل ها را تولیپ می نامند. تولیپ برای فیلم برداری در خارج از استودیو بسیار مفید است
خود این، اشاره به نزدیک، جزء پیشین بعضی از قیدها یا صفت های مرکب مثلاً همین گون، همین طور، وقتی بخواهند گذشته یا آیندۀ نزدیک را به رخ کسی بکشند به کار می برند مثلاً همین الآن به من نگفتی
خود این، اشاره به نزدیک، جزء پیشین بعضی از قیدها یا صفت های مرکب مثلاً همین گون، همین طور، وقتی بخواهند گذشته یا آیندۀ نزدیک را به رخ کسی بکشند به کار می برند مثلاً همین الآن به من نگفتی
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، گمیز، شاشه
شاش، اِدرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، اِدرار، پیشاب، بَول، زَهراب، پیشار، پیشیار، میزَک، چامیز، چامیر، چامین، چَمین، گُمیز، شاشه
کمتر، کمترین مقدار و میزان، دست کم، مینیمم، حدّاقلّ برای مثال به جان او که گرم دسترس به جان بودی / کمینه پیشکش بندگانش آن بودی (حافظ - ۸۸۲)، کم ارزش، فرومایه، بعضی به غلط پنداشته اند که «های بیان حرکت» در این کلمه علامت تانیث است و به همین جهت آن را دربارۀ زنان به کار می برند
کمتر، کمترین مقدار و میزان، دَستِ کَم، مینیمُم، حَدِّاَقَلّ برای مِثال به جان او که گَرَم دسترس به جان بودی / کمینه پیشکش بندگانش آن بودی (حافظ - ۸۸۲)، کم ارزش، فرومایه، بعضی به غلط پنداشته اند که «های بیان حرکت» در این کلمه علامت تانیث است و به همین جهت آن را دربارۀ زنان به کار می برند
کمتر باشد از هر چه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454). به معنی کمتر و کمترین. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : خراج مملکتی تاج افسرش بوده ست کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر. فرخی. کهینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال). عمرش بادا هزار ساله به دولت تا ز چه یاد آمد این شمار کمینه. سوزنی. که از کلاه بسی مرد ناحفاظ به است کمینه مقنعه ای کاندر او وفاداری است. ظهیر فاریابی. دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار. کمال الدین اسماعیل. کای کمینه بخششت ملک جهان من چه گویم چون تو می دانی نهان. مولوی. به جان او که گرم دسترس به جان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. حافظ. و کمینه عقوبت او حرمان وجد و فقدان شهود. (انیس الطالبین ص 10). هر که حق را بر غیر حق گزیند کمینه سعادت او این باشد. (انیس الطالبین ص 128). ، کوچکترین. خردترین: مهتر کمینه بندۀ او باشد آن شهی کو را همی سجود کند چرخ چنبری. فرخی. محمد بن حمدو گفت: کمینه سواران آن شهر ماییم و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم. (تاریخ سیستان). رخم سرخیل خوبان طراز است کمینه خیلتاشم کبر وناز است. نظامی. و گر بالای مه باشد نشستم شهنشه را کمینه زیردستم. نظامی. بر این رقعه که شطرنج زیان است کمینه بازیش بین الرخان است. نظامی. سر درنیاورم به سلاطین روزگار گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای. سعدی. مگر کمینۀ آحاد بندگان سعدی که سعیش از همه بیش است و حظش از همه کم. سعدی. فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی کمینه ذرۀ خاک در تو بودی کاج. حافظ. ، فرومایه. (برهان) (آنندراج). فرومایه و دون و پست درجه و حقیر و خوار. (ناظم الاطباء). شخص کم اهمیت و اعتبار. فرومایه. حقیر. (فرهنگ فارسی معین) : دهر است کمینه کاسه گردانی از کیسۀ او خطاست دریوزه. خاقانی. گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست. خاقانی. پنجم کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان). به قهر از او بستاند کمینه سرهنگی. (گلستان). گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند مشکل کشد کمان تو چون من کمینه ای. اوحدی. ، حداقل. دست کم. مقابل مهینه، بیشینه، حداکثر. (فرهنگ فارسی معین). دست کم. حداقل. لااقل. اقل مرتبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کرد زندانیم به رنج و وبال وین سخن را کمینه رفت دو سال. نظامی. هر روز هفتاد حاجتش روا کنم کمینۀ آن مغفرت و آمرزش. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کمینۀ او آن است که مرد کسی را دوست دارد بر ظلمی یا دشمنش دارد بر عدلی. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان). ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت کمینه آنکه بمیریم در بیابانش. سعدی. گلی چو روی تو گر در چمن پدید آید کمینه دیدۀسعدیش پیش خار کشم. سعدی. - بر کمینه، حداقل. دست کم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو تو سیصد هزاران آزموده ست اگر نه بیش باری بر کمینه. ناصرخسرو (یادداشت ایضاً). ، نویسنده و شاعر و گوینده به تواضع از خود چنین تعبیر آورد. (فرهنگ فارسی معین). در مذکر و مؤنث کمینه می آید و اینکه بعضی گمان می برند که مؤنث تنها مستعمل است غلط است، چه کلمه فارسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان ماردین و دیگر حکام مواضع به درگاه گردون انتباه شتابد. (ظفرنامۀ یزدی از فرهنگ فارسی معین). به اعتقاد این کمینه اگر ملک ری به تمامی جهت این دو بیت صله دهند هنوز بخیلی کرده باشند. (تذکرۀ دولتشاه در ترجمه احوال سلمان ساوجی) ، فروتن. خاضع. (ناظم الاطباء)
کمتر باشد از هر چه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454). به معنی کمتر و کمترین. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : خراج مملکتی تاج افسرش بوده ست کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر. فرخی. کهینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال). عمرش بادا هزار ساله به دولت تا ز چه یاد آمد این شمار کمینه. سوزنی. که از کلاه بسی مرد ناحفاظ به است کمینه مقنعه ای کاندر او وفاداری است. ظهیر فاریابی. دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار. کمال الدین اسماعیل. کای کمینه بخششت ملک جهان من چه گویم چون تو می دانی نهان. مولوی. به جان او که گرم دسترس به جان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. حافظ. و کمینه عقوبت او حرمان وجد و فقدان شهود. (انیس الطالبین ص 10). هر که حق را بر غیر حق گزیند کمینه سعادت او این باشد. (انیس الطالبین ص 128). ، کوچکترین. خردترین: مهتر کمینه بندۀ او باشد آن شهی کو را همی سجود کند چرخ چنبری. فرخی. محمد بن حمدو گفت: کمینه سواران آن شهر ماییم و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم. (تاریخ سیستان). رخم سرخیل خوبان طراز است کمینه خیلتاشم کبر وناز است. نظامی. و گر بالای مه باشد نشستم شهنشه را کمینه زیردستم. نظامی. بر این رقعه که شطرنج زیان است کمینه بازیش بین الرخان است. نظامی. سر درنیاورم به سلاطین روزگار گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای. سعدی. مگر کمینۀ آحاد بندگان سعدی که سعیش از همه بیش است و حظش از همه کم. سعدی. فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی کمینه ذرۀ خاک در تو بودی کاج. حافظ. ، فرومایه. (برهان) (آنندراج). فرومایه و دون و پست درجه و حقیر و خوار. (ناظم الاطباء). شخص کم اهمیت و اعتبار. فرومایه. حقیر. (فرهنگ فارسی معین) : دهر است کمینه کاسه گردانی از کیسۀ او خطاست دریوزه. خاقانی. گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست. خاقانی. پنجم کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان). به قهر از او بستاند کمینه سرهنگی. (گلستان). گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند مشکل کشد کمان تو چون من کمینه ای. اوحدی. ، حداقل. دست کم. مقابل مهینه، بیشینه، حداکثر. (فرهنگ فارسی معین). دست کم. حداقل. لااقل. اقل مرتبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کرد زندانیم به رنج و وبال وین سخن را کمینه رفت دو سال. نظامی. هر روز هفتاد حاجتش روا کنم کمینۀ آن مغفرت و آمرزش. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کمینۀ او آن است که مرد کسی را دوست دارد بر ظلمی یا دشمنش دارد بر عدلی. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان). ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت کمینه آنکه بمیریم در بیابانش. سعدی. گلی چو روی تو گر در چمن پدید آید کمینه دیدۀسعدیش پیش خار کشم. سعدی. - بر کمینه، حداقل. دست کم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو تو سیصد هزاران آزموده ست اگر نه بیش باری بر کمینه. ناصرخسرو (یادداشت ایضاً). ، نویسنده و شاعر و گوینده به تواضع از خود چنین تعبیر آورد. (فرهنگ فارسی معین). در مذکر و مؤنث کمینه می آید و اینکه بعضی گمان می برند که مؤنث تنها مستعمل است غلط است، چه کلمه فارسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان ماردین و دیگر حکام مواضع به درگاه گردون انتباه شتابد. (ظفرنامۀ یزدی از فرهنگ فارسی معین). به اعتقاد این کمینه اگر ملک ری به تمامی جهت این دو بیت صله دهند هنوز بخیلی کرده باشند. (تذکرۀ دولتشاه در ترجمه احوال سلمان ساوجی) ، فروتن. خاضع. (ناظم الاطباء)
تثنیۀ حکم. دو حکم که هر یک را یکی از دو خصم برای فیصل و قطع دعوی تعیین کند. و چون مطلق گویند ابوموسی اشعری حکم اصحاب امیرالمؤمنین علی (ع) در حرب صفین وعمرو بن العاص حکم معاویه بن ابی سفیان مراد باشد. آنگاه که بحیلۀ عمرو سپاهیان معاویه قرآنها بر نیزه کردند اصحاب علی (ع) فریفته شدند و آن حضرت را بقبول حکمیت مجبور ساختند و پس از چند روز مشاوره ابوموسی و عمرو بن عاص بر آن نهادند که علی و معاویه هر دو را از خلافت خلع کنند تا مسلمانان دیگری را بخلافت بگزینندو ابوموسی این عشوه بخورد و بر منبر شد و گفت من علی را چنانکه این انگشتری را از انگشت بیرون میکنم ازخلافت بیرون کردم و سپس عمرو بمنبر برآمد و گفت: همچنانکه من انگشتری بر انگشت میکنم معاویه را بخلافت مسلمین اختیار میکنم. و پس از این وقعه اصحاب امیرالمؤمنین بر دو فرقه شدند و فرقه ای که سپس بنام خوارج خوانده شدند لاحکم الاﷲ گفتند و بر حضرت او طغیان کردندو با اینکه غلبه سپاه امیرالمؤمنین را بود بدین حیله بی نتیجه ماند. رجوع به ناسخ التواریخ ج مخصوص به امیرالمؤمنین و تاریخ طبری و کامل ابن اثیر شود
تثنیۀ حکم. دو حکم که هر یک را یکی از دو خصم برای فیصل و قطع دعوی تعیین کند. و چون مطلق گویند ابوموسی اشعری حکم اصحاب امیرالمؤمنین علی (ع) در حرب صفین وعمرو بن العاص حکم معاویه بن ابی سفیان مراد باشد. آنگاه که بحیلۀ عمرو سپاهیان معاویه قرآنها بر نیزه کردند اصحاب علی (ع) فریفته شدند و آن حضرت را بقبول حکمیت مجبور ساختند و پس از چند روز مشاوره ابوموسی و عمرو بن عاص بر آن نهادند که علی و معاویه هر دو را از خلافت خلع کنند تا مسلمانان دیگری را بخلافت بگزینندو ابوموسی این عشوه بخورد و بر منبر شد و گفت من علی را چنانکه این انگشتری را از انگشت بیرون میکنم ازخلافت بیرون کردم و سپس عمرو بمنبر برآمد و گفت: همچنانکه من انگشتری بر انگشت میکنم معاویه را بخلافت مسلمین اختیار میکنم. و پس از این وقعه اصحاب امیرالمؤمنین بر دو فرقه شدند و فرقه ای که سپس بنام خوارج خوانده شدند لاحکم الاﷲ گفتند و بر حضرت او طغیان کردندو با اینکه غلبه سپاه امیرالمؤمنین را بود بدین حیله بی نتیجه ماند. رجوع به ناسخ التواریخ ج مخصوص به امیرالمؤمنین و تاریخ طبری و کامل ابن اثیر شود
کمتر کمترین: بجان او که گرم دسترس بجان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. (حافظ)، شخص کم اهمیت و اعتبار فرومایه حقیر، نویسنده و شاعر و گوینده بتواضع از خود چنین تعبیر آورد: اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان مار دین و دیگر حکام مواضع بدرگاه گردون اشتباه شتابد. توضیح بعضی بخطا کمینه را بسیاق عربی مونث پنداشته اند، حداقل دست کم مقابل مهینه بیشینه. حداکثر: کرد زندانیم برنج و وبال این سخن را کمینه رفت دو سال. (هفت پیکر) کمینه طهر پانزده روز است و مهینه آنچ بود که آنرا حدی نیست
کمتر کمترین: بجان او که گرم دسترس بجان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. (حافظ)، شخص کم اهمیت و اعتبار فرومایه حقیر، نویسنده و شاعر و گوینده بتواضع از خود چنین تعبیر آورد: اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان مار دین و دیگر حکام مواضع بدرگاه گردون اشتباه شتابد. توضیح بعضی بخطا کمینه را بسیاق عربی مونث پنداشته اند، حداقل دست کم مقابل مهینه بیشینه. حداکثر: کرد زندانیم برنج و وبال این سخن را کمینه رفت دو سال. (هفت پیکر) کمینه طهر پانزده روز است و مهینه آنچ بود که آنرا حدی نیست