جدول جو
جدول جو

معنی کمین - جستجوی لغت در جدول جو

کمین
پنهان شدن در جایی به قصد از پا درآوردن دشمن یا شکار
کنایه از کمین کرده
کنایه از کمینگاه
کمترین، کم ارزش ترین، فرومایه ترین
کمین کردن: در جایی پنهان شدن به قصد از پا در آوردن دشمن یا شکار، کمین آوردن، کمین ساختن، کمین گرفتن
تصویری از کمین
تصویر کمین
فرهنگ فارسی عمید
کمین
(کَ)
قوم پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ. (منتهی الارب). گروهی که در جنگ پنهان نشینند به قصد دشمن و منه:الکمین فی الحرب حیله. (ناظم الاطباء). قومی که به خدعه در جنگ پنهان شوند و آن چنان است که در نهانگاهی که کس بر آن آگاه نباشد خود را مخفی کنند و در انتهاز پدیدار شدن طلیعۀ سپاه دشمن باشند و بر ایشان تازند. (از اقرب الموارد). پنهان شونده در کارزار و جز آن. (غیاث). و رجوع به مادۀ بعد شود، دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب). داخل در کار به نوعی که کسی دریافت نکند. (ناظم الاطباء). داخل در کار چنانکه کسی را بر آن آگاهی نباشد وگویند: هو فی ذلک الامر کمین. ج، کمناء. (از اقرب الموارد) ، هذا امر فیه کمین، در این کاردغلی است که بدان آگاهی نیست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کمین
(کَ)
نام محالی است در فارس به سه منزلی شیراز. (انجمن آرا) (آنندراج). نام یکی ازدهستانهای هشتگانه بخش زرقان شهرستان شیراز است و از سیزده آبادی تشکیل یافته و در حدود 5200 تن سکنه دارد و قراء مهم آن سعادت آباد و علی آباد و بوکان است و راه شوسۀ شیراز به اصفهان از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 135). کمین و فاروق دو شهر است و توابع بسیار دارد و هوای معتدل وآب روان و غله و میوۀ بسیار... (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 124). بلوک کمین از سردسیرات فارس و میانۀ شمال و مشرق شیراز است. درازای آن از ابتدای صحرای سرپنیران تا قوام آباد ده فرسخ و پهنای آن از اکبرآباد تا دولت آباد دو فرسخ و نیم. محدود است از جانب مشرق به بلوک قونقری و از طرف شمال به بلوک مشهد مرغاب و از سمت مغرب به بولک نایین و نواحی مرودشت و از جانب جنوب به نواحی ارسنجان و مرودشت. (فارسنامۀناصری). و رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 136 و 188 شود
لغت نامه دهخدا
کمین
قوم پنهان نشیننده بقصد دشمن در جنگ کم ارزش، فرومایه
تصویری از کمین
تصویر کمین
فرهنگ لغت هوشیار
کمین
شخص یا اشخاصی که برای حمله ناگهانی به دشمن در جایی پنهان شوند و منتظر فرصت مناسب باشند
فرهنگ فارسی معین
کمین
((کَ))
کمترین
تصویری از کمین
تصویر کمین
فرهنگ فارسی معین
کمین
بزنگاه، کمینگاه، مرصاد، مکمن، نخیز، نخیزگاه، ترصد، مخفی شدن، کمترین، کوچکترین، ناتمام، ناقص، پست، حقیر، دون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمین
کدام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمیل
تصویر کمیل
(پسرانه)
نام پسر زیاد از یاران علی (ع)، نام دعایی است منسوب به کمیل پسر زیاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ثمین
تصویر ثمین
(دخترانه)
گران بها، قیمتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از امین
تصویر امین
(پسرانه)
مورد اطمینان، درستکار، لقب پیامبر (ص)، به صورت پسوند و پیشوند همراه با بعضی نامها می آید و نامجدید می سازد مانند محمد امین، امین عباس، و امین همایون
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آمین
تصویر آمین
(دخترانه و پسرانه)
قبول کن، بپذیر، چنین باشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمین
تصویر سمین
(دخترانه)
چاق، فربه، ارزشمند و عالی معمولاً در مورد سخن و شعر گفته می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کرین
تصویر کرین
جرثقیل یا کرین (Crane) وسیله ای متحرک، چهار چرخه و مجهز به بازوی تاشویی که در انتهای آن سکویی قرار دارد. روی سکو دوربین قرار می گیرد و فیلم بردار، مدیر فیلم برداری و گاه حتی کارگردان هم پشت آن می نشینند. جرثقیل می تواند به جلو و عقب حرکت کند و بازو هم قادر به بالا و پایین رفتن است. عموما این دستگاه ها، برقی یا هیدرولیکی هستند، برخی از انواع آنها هم با دست راه می افتند. حرکت این وسیله نرم و روان است و میدان عمل وسیعی را در اختیار می گذارد. انواع کوچک این جرثقیل ها را تولیپ می نامند. تولیپ برای فیلم برداری در خارج از استودیو بسیار مفید است
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از سمین
تصویر سمین
فربه، چاق، چربی دار، پرچربی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همین
تصویر همین
خود این، اشاره به نزدیک، جزء پیشین بعضی از قیدها یا صفت های مرکب مثلاً همین گون، همین طور، وقتی بخواهند گذشته یا آیندۀ نزدیک را به رخ کسی بکشند به کار می برند مثلاً همین الآن به من نگفتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمیز
تصویر کمیز
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، گمیز، شاشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمین
تصویر غمین
غمگین، غمناک، اندوهگین، برای مثال با اهل هنر جهان به کین است / مرد هنری از آن غمین است (ابوالفرج رونی - ۱۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثمین
تصویر ثمین
گران بها، پربها، پرقیمت، قیمتی، برای مثال چرب و شیرین و شرابات ثمین / دادش و بس جامۀ ابریشمین (مولوی - ۷۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمینه
تصویر کمینه
کمتر، کمترین مقدار و میزان، دست کم، مینیمم، حدّاقلّ برای مثال به جان او که گرم دسترس به جان بودی / کمینه پیشکش بندگانش آن بودی (حافظ - ۸۸۲)،
کم ارزش، فرومایه، بعضی به غلط پنداشته اند که «های بیان حرکت» در این کلمه علامت تانیث است و به همین جهت آن را دربارۀ زنان به کار می برند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ نَ / نِ)
کمتر باشد از هر چه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454). به معنی کمتر و کمترین. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
خراج مملکتی تاج افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر.
فرخی.
کهینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال).
عمرش بادا هزار ساله به دولت
تا ز چه یاد آمد این شمار کمینه.
سوزنی.
که از کلاه بسی مرد ناحفاظ به است
کمینه مقنعه ای کاندر او وفاداری است.
ظهیر فاریابی.
دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار.
کمال الدین اسماعیل.
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می دانی نهان.
مولوی.
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی.
حافظ.
و کمینه عقوبت او حرمان وجد و فقدان شهود. (انیس الطالبین ص 10). هر که حق را بر غیر حق گزیند کمینه سعادت او این باشد. (انیس الطالبین ص 128).
، کوچکترین. خردترین:
مهتر کمینه بندۀ او باشد آن شهی
کو را همی سجود کند چرخ چنبری.
فرخی.
محمد بن حمدو گفت: کمینه سواران آن شهر ماییم و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم. (تاریخ سیستان).
رخم سرخیل خوبان طراز است
کمینه خیلتاشم کبر وناز است.
نظامی.
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم.
نظامی.
بر این رقعه که شطرنج زیان است
کمینه بازیش بین الرخان است.
نظامی.
سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای.
سعدی.
مگر کمینۀ آحاد بندگان سعدی
که سعیش از همه بیش است و حظش از همه کم.
سعدی.
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذرۀ خاک در تو بودی کاج.
حافظ.
، فرومایه. (برهان) (آنندراج). فرومایه و دون و پست درجه و حقیر و خوار. (ناظم الاطباء). شخص کم اهمیت و اعتبار. فرومایه. حقیر. (فرهنگ فارسی معین) :
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسۀ او خطاست دریوزه.
خاقانی.
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست.
خاقانی.
پنجم کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان).
به قهر از او بستاند کمینه سرهنگی.
(گلستان).
گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند
مشکل کشد کمان تو چون من کمینه ای.
اوحدی.
، حداقل. دست کم. مقابل مهینه، بیشینه، حداکثر. (فرهنگ فارسی معین). دست کم. حداقل. لااقل. اقل مرتبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کرد زندانیم به رنج و وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال.
نظامی.
هر روز هفتاد حاجتش روا کنم کمینۀ آن مغفرت و آمرزش. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کمینۀ او آن است که مرد کسی را دوست دارد بر ظلمی یا دشمنش دارد بر عدلی. (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان).
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آنکه بمیریم در بیابانش.
سعدی.
گلی چو روی تو گر در چمن پدید آید
کمینه دیدۀسعدیش پیش خار کشم.
سعدی.
- بر کمینه، حداقل. دست کم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو تو سیصد هزاران آزموده ست
اگر نه بیش باری بر کمینه.
ناصرخسرو (یادداشت ایضاً).
، نویسنده و شاعر و گوینده به تواضع از خود چنین تعبیر آورد. (فرهنگ فارسی معین). در مذکر و مؤنث کمینه می آید و اینکه بعضی گمان می برند که مؤنث تنها مستعمل است غلط است، چه کلمه فارسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان ماردین و دیگر حکام مواضع به درگاه گردون انتباه شتابد. (ظفرنامۀ یزدی از فرهنگ فارسی معین). به اعتقاد این کمینه اگر ملک ری به تمامی جهت این دو بیت صله دهند هنوز بخیلی کرده باشند. (تذکرۀ دولتشاه در ترجمه احوال سلمان ساوجی) ، فروتن. خاضع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ مَ)
تثنیۀ حکم. دو حکم که هر یک را یکی از دو خصم برای فیصل و قطع دعوی تعیین کند. و چون مطلق گویند ابوموسی اشعری حکم اصحاب امیرالمؤمنین علی (ع) در حرب صفین وعمرو بن العاص حکم معاویه بن ابی سفیان مراد باشد. آنگاه که بحیلۀ عمرو سپاهیان معاویه قرآنها بر نیزه کردند اصحاب علی (ع) فریفته شدند و آن حضرت را بقبول حکمیت مجبور ساختند و پس از چند روز مشاوره ابوموسی و عمرو بن عاص بر آن نهادند که علی و معاویه هر دو را از خلافت خلع کنند تا مسلمانان دیگری را بخلافت بگزینندو ابوموسی این عشوه بخورد و بر منبر شد و گفت من علی را چنانکه این انگشتری را از انگشت بیرون میکنم ازخلافت بیرون کردم و سپس عمرو بمنبر برآمد و گفت: همچنانکه من انگشتری بر انگشت میکنم معاویه را بخلافت مسلمین اختیار میکنم. و پس از این وقعه اصحاب امیرالمؤمنین بر دو فرقه شدند و فرقه ای که سپس بنام خوارج خوانده شدند لاحکم الاﷲ گفتند و بر حضرت او طغیان کردندو با اینکه غلبه سپاه امیرالمؤمنین را بود بدین حیله بی نتیجه ماند. رجوع به ناسخ التواریخ ج مخصوص به امیرالمؤمنین و تاریخ طبری و کامل ابن اثیر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ثمین
تصویر ثمین
گرانبها، پر قیمت، گرانقیمت
فرهنگ لغت هوشیار
کمتر کمترین: بجان او که گرم دسترس بجان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. (حافظ)، شخص کم اهمیت و اعتبار فرومایه حقیر، نویسنده و شاعر و گوینده بتواضع از خود چنین تعبیر آورد: اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان مار دین و دیگر حکام مواضع بدرگاه گردون اشتباه شتابد. توضیح بعضی بخطا کمینه را بسیاق عربی مونث پنداشته اند، حداقل دست کم مقابل مهینه بیشینه. حداکثر: کرد زندانیم برنج و وبال این سخن را کمینه رفت دو سال. (هفت پیکر) کمینه طهر پانزده روز است و مهینه آنچ بود که آنرا حدی نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمین
تصویر آمین
قصد کنندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمین
تصویر سمین
فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمین
تصویر چمین
شاش بول ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمین
تصویر زمین
خاک، ارض، سطح کره که زیر پای ما است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمینه
تصویر کمینه
((کَ نِ))
کمترین، فرومایه، حقیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمین
تصویر آمین
ایدون باد، چنین باد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمان
تصویر کمان
هلال، قوس، منحنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از امین
تصویر امین
درستکار، راستین، گرودار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمینه
تصویر کمینه
حد اقل، حداقل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمیت
تصویر کمیت
چندی
فرهنگ واژه فارسی سره
حداقل، دست کم، کمتر، این بنده، اینجانب، بنده، حقیر، رهی
متضاد: بیشینه، حداکثر، مهینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد