جدول جو
جدول جو

معنی کمیزدان - جستجوی لغت در جدول جو

کمیزدان
(کُ / کِ)
مثانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آبدان. مثانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گمیزدان. (فرهنگ فارسی معین) ، ظرفی که در آن شاش کنند. (ناظم الاطباء). ظرف شب. شاشدان. ظرفی که شبانگاه در آن شاشند. گلدان (ظرفی که مریض یا پیر در آن بول کند). آفتابه گلدان. مبوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کمیزدان
مثانه، آبدان، ظرفی که در آن ادرار کنند، شاشدان، ظرف چپ، گلدان
تصویری از کمیزدان
تصویر کمیزدان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کماندان
تصویر کماندان
فرمانده، افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلیدان
تصویر کلیدان
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، فهانه، تنبه، مدنگ، بسکله، فردر، کلند، فروند، فلجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلیزدان
تصویر کلیزدان
خانۀ زنبور، لانۀ زنبور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گمیزدان
تصویر گمیزدان
شاش دان، مثانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزبان
تصویر میزبان
مهمان دار، در پزشکی جانداری که انگل از آن تغذیه می کند
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
کماچدان. ظرفی مسین به سان دیگ و دردار که در آن خمیر فطیر را با روغن گذاشته و در آن را محکم نموده درزیر آتش خل گذارند تا پخته شود و نیز در آن خورشها پزند. (ناظم الاطباء). ظرف مسین یا سفالین بسان دیگ دردار که در آن خورش پزند. (فرهنگ فارسی معین). قسمی دیگ مسین خرد با در. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان خمیر بخش مرکزی بندرعباس. با 458 تن سکنه، آب آن از چاه و محصول آن خرما است. شغل اهالی زراعت و راه فرعی و مزرعۀ مغاحمد جزء آن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ بَ تَ)
گمیزیدن. رجوع به گمیزیدن شود
لغت نامه دهخدا
به حدود ماوراءالنهر و حدود ختلان و چغانیان مردمانی اند دلاور و جنگی و دزدپیشه و خواستۀ ایشان گوسپنداست و برده. و ایشان را دهها و روستاهای بسیار است و هیچ شهر نیست. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 120)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ گَ)
دقیقه شناس. (آنندراج) ، واقف بر اسرار و رازها، واقف به رمزها. (ناظم الاطباء). رجوع به رموز و رمز شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کلیدان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). که به کلید بگشایند. مغلاق. غلق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیدان شود:
و آن کس که بر در تو نگردد کلیددار
در تخته بند بسته شود چون کلیددان.
عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص 34)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
قربان. (آنندراج). غلاف کمان و کمان جوله. (ناظم الاطباء). آلتی که کمان را در آن جا دهند. قربان. کمان خانه. (فرهنگ فارسی معین). مقوس. (منتهی الارب). جای کمان. قربان. نیم لنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از بهر قهر دشمن شاهنشه زمین
همواره در میانش کماندان و ترکش است.
معزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام قم است ودر ایران قدیم و هنگامی که مسلمانان آنجا را فتح کردند آن را به قم مختصر کردند. (از معجم البلدان) : چون اشعریان عرب به قم آمدند... در صحاری هفت ده خطه و منزل ساختند... و آن هفت ده ممجان و قزدان و مالون و (جمر) و سکن و جلنبادان و کمیدان است که الیوم قصبه و محلتهای قم است... از نامهای این هفت ده کمیدان اختیار کردند و مجموع این دیه های هفتگانه را کمیدان نام نهادند بعد از مدتی چند در این نام اقتصار کردند و چهار حرف از جملۀ شش حرف کمیدان بینداختند و بر دو حرف اختصار کردند و گفتند کم پس اعراب دادند و گفتند قم... (از تاریخ قم ص 23). و رجوع به همان مأخذ ص 63 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
خانه زنبور را گویند چه کلیز به معنی زنبورباشد. (برهان). خانه زنبوران. (آنندراج). خانه زنبور. شان. (فرهنگ فارسی معین). اسم فارسی بیت زنبور است. (فهرست مخزن الادویه). زنبور خانه. لانۀ زنبور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیز شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
فرمانده. سرکرده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آمیزان
تصویر آمیزان
در حال آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
کنده ای که بر پای دزدان و مجرمان نهند. آلت بستن و گشادن در علق: دهان تو کلیدانی است هموار زبان تو کلید آن نگهدار. (محمود قتالی)
فرهنگ لغت هوشیار
اظهار عجز کردن و خود را وقعی نگذاشتن، اظهار عجز کردن، فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کویزدن
تصویر کویزدن
گنجیدن: آن (غیب) درین جهان نکویزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکمیزان
تصویر یکمیزان
یکنواخت، راست و مستقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماجدان
تصویر کماجدان
ظرفی که نان کماج در آن بگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماچدان
تصویر کماچدان
ظرفی مسین یا سفالین بسان دیگ دردار که در آن خورش پزند: (آتش زیر کماجدان را که خورش آن بروغن نشسته بود خفه کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماندان
تصویر کماندان
سرکرده، فرماندار
فرهنگ لغت هوشیار
کم سخن، کسی که هر چه او را دستور دهند بجا آورد و در برابر آن عذر نیاورد: (همانا که عشقم بر این کار داشت چو من کم زبان عشق بسیار داشت)، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رموزدان
تصویر رموزدان
پرخیده دان
فرهنگ لغت هوشیار
شاشدان مثانه: عقرب (دلالت کند بر)، . . آماس خایه و سنگ اندر گمیزه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیزدان
تصویر کلیزدان
خانه زنبور شان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزوان
تصویر میزوان
میزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایزدان
تصویر ایزدان
آلهه
فرهنگ واژه فارسی سره
شیمیدان شیمیست، کیمیاگر، کیمیاوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ظرفی که نان برنجی را در آن گذارند
فرهنگ گویش مازندرانی
اجاقی گلی مخصوص پیله ی ابریشم
فرهنگ گویش مازندرانی
کدامیک
فرهنگ گویش مازندرانی