مقابل کارفرما، کار کننده، کسی که در کارخانه یا کارگاه کار می کند و مزد می گیرد، دارای تاثیر، مؤثر مثلاً دارو بر او کارگر نشد کارگر آمدن: کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن، کارگر شدن، برای مثال ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا / ولی چه سود یکی کارگر نمی آید (حافظ - ۴۸۲) کارگر شدن (گشتن): کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن
مقابلِ کارفرما، کار کننده، کسی که در کارخانه یا کارگاه کار می کند و مزد می گیرد، دارای تاثیر، مؤثر مثلاً دارو بر او کارگر نشد کارگر آمدن: کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن، کارگر شدن، برای مِثال ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا / ولی چه سود یکی کارگر نمی آید (حافظ - ۴۸۲) کارگر شدن (گشتن): کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن
کمرگاه. (فرهنگ فارسی معین) : برآورد و زد تیغ بر گردنش به دو نیمه شد تا کمرگه تنش. فردوسی. دلاور بیفتاد و دامن زره برآورد و زد بر کمرگه گره. فردوسی. ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است که بر کمرگه گردون جلاجل است صواب. خاقانی. تیغ اگر برزدی به فرق سوار تا کمرگه شکافتی چو خیار. نظامی. مویت از پس تا کمرگه خوشه ای بر خرمن است زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می بری. سعدی. کلالۀ امل و زلف وصل خم درخم کمرگه طرب ودست شوق مودرمو. ملک قمی (از آنندراج). و رجوع به کمرگاه شود
کمرگاه. (فرهنگ فارسی معین) : برآورد و زد تیغ بر گردنش به دو نیمه شد تا کمرگه تنش. فردوسی. دلاور بیفتاد و دامن زره برآورد و زد بر کمرگه گره. فردوسی. ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است که بر کمرگه گردون جلاجل است صواب. خاقانی. تیغ اگر برزدی به فرق سوار تا کمرگه شکافتی چو خیار. نظامی. مویت از پس تا کمرگه خوشه ای بر خرمن است زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می بری. سعدی. کلالۀ امل و زلف وصل خم درخم کمرگه طرب ودست شوق مودرمو. ملک قمی (از آنندراج). و رجوع به کمرگاه شود
در اصطلاح خیاطان، نوار باریک که به کمر دوزند، در جامۀ زنان چون کمربندی بر جامه. میان بند گونه ای که به کمر جامه ای دوخته باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
در اصطلاح خیاطان، نوار باریک که به کمر دوزند، در جامۀ زنان چون کمربندی بر جامه. میان بند گونه ای که به کمر جامه ای دوخته باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کسی که رنج میبرد و زحمت میکشد. در بند و بست کارها. (ناظم الاطباء). کسی که کاری انجام دهد. (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). عامل. رجوع به عامل شود. یکی از عمله. یکی از فعله. یکی از اکره. یکی از کارگران کارخانه: مفرمای کاری بدان کارگر کزان کار نتواند آمد بدر. اسدی (گرشاسبنامه ص 198). کارگر است این فلک بعمر همی کار بفرمان کردگار کند. ناصرخسرو. گر سه حمال کارگر داری چار حمال خانه برداری. نظامی. کارگر بین که خاک خونخوارش چون فکند از نشانۀ کارش. نظامی. پنجۀ کارگر شد آهن سنج بر بنا کرد کار سالی پنج. نظامی. عدل بشیریست خردشادکن کارگری مملکت آبادکن. نظامی. خری دید پوینده و باربر توانا و زورآور و کارگر. ؟ چو دیدی کار رو در کارگر آر قیاس کارگر از کار بردار. جامی. ، اهل کشت و پنبه و مزدور. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). برای کارگر با آلات و افزار، فرهنگستان لفظ افزارمند را وضع کرده. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). صنعت کار. پیشه ور. اهل حرفه: کسی کو مرد جای و چیزش کراست چو شد شاه با کارگر هر دو راست. فردوسی. ز هر پیشه ای کارگر خواستند همه شهر از ایشان بیاراستند. فردوسی. ، اثرکننده و مؤثر. (برهان). هر آنچه اثر کند و مؤثر واقع شود مانند حرکت و سخن و دارو و زخم شمشیر و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). تأثیرکننده کاری. رجوع به مدخل کاری شود. کاری. با اثر: باد خنک برآتش سوزان گماشتم پنداشتم که حیلت من گشت کارگر. فرخی. گوید آخر چه آرزو داری آرزو زهر و غم چه کارگر است. خاقانی. همت کارگر در آن دربست کوبدان کار زود یابد دست. نظامی. ، خداوند و صاحب کار و کارکننده. (برهان). دانا و کارآزمودۀ در معامله و صاحب فراست در کار و خداوند و صاحب کار و کارکننده. (ناظم الاطباء) ، در فرهنگ ناصری کارگر بمعنی پشت و پناه و بزرگ و آن را ’کرگر’ نیز گویند و به این معنی کاف ثانی کاف تازیست. (آنندراج). و رجوع به ’کرکر’ شود، کارگران، بدون اضافت، کنایه از متصدیان کارخانجات. (آنندراج) : کارگران سخا به کشور جودت خشت زر اندرنهند در کف مزدور. طالب آملی (از آنندراج). ، صنعتگر و هنرمند. (ناظم الاطباء) ، مخفف کاریگر. (برهان). در هند کاریگر را بمعنی دوم (یعنی اهل کشت و پیشه و مزدور) استعمال کنند که در فارسی ایران دیده نشده پس یاء زاید است و معنی لفظی آن کارگر داننده و مؤثرکننده است. (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). کاریگر خود لغتی است در ’کارگر’ باشباع کسره ای که در بعض لهجه ها به راء کارگر دهند. (برهان قاطع چ معین، حاشیۀ لغت کارگر)
کسی که رنج میبرد و زحمت میکشد. در بند و بست کارها. (ناظم الاطباء). کسی که کاری انجام دهد. (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). عامل. رجوع به عامل شود. یکی از عمله. یکی از فعله. یکی از اکره. یکی از کارگران کارخانه: مفرمای کاری بدان کارگر کزان کار نتواند آمد بدر. اسدی (گرشاسبنامه ص 198). کارگر است این فلک بعمر همی کار بفرمان کردگار کند. ناصرخسرو. گر سه حمال کارگر داری چار حمال خانه برداری. نظامی. کارگر بین که خاک خونخوارش چون فکند از نشانۀ کارش. نظامی. پنجۀ کارگر شد آهن سنج بر بنا کرد کار سالی پنج. نظامی. عدل بشیریست خردشادکن کارگری مملکت آبادکن. نظامی. خری دید پوینده و باربر توانا و زورآور و کارگر. ؟ چو دیدی کار رو در کارگر آر قیاس کارگر از کار بردار. جامی. ، اهل کشت و پنبه و مزدور. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). برای کارگر با آلات و افزار، فرهنگستان لفظ افزارمند را وضع کرده. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). صنعت کار. پیشه ور. اهل حرفه: کسی کو مِرَد جای و چیزش کراست چو شد شاه با کارگر هر دو راست. فردوسی. ز هر پیشه ای کارگر خواستند همه شهر از ایشان بیاراستند. فردوسی. ، اثرکننده و مؤثر. (برهان). هر آنچه اثر کند و مؤثر واقع شود مانند حرکت و سخن و دارو و زخم شمشیر و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). تأثیرکننده کاری. رجوع به مدخل کاری شود. کاری. با اثر: باد خنک برآتش سوزان گماشتم پنداشتم که حیلت من گشت کارگر. فرخی. گوید آخر چه آرزو داری آرزو زهر و غم چه کارگر است. خاقانی. همت کارگر در آن دربست کوبدان کار زود یابد دست. نظامی. ، خداوند و صاحب کار و کارکننده. (برهان). دانا و کارآزمودۀ در معامله و صاحب فراست در کار و خداوند و صاحب کار و کارکننده. (ناظم الاطباء) ، در فرهنگ ناصری کارگر بمعنی پشت و پناه و بزرگ و آن را ’کرگر’ نیز گویند و به این معنی کاف ثانی کاف تازیست. (آنندراج). و رجوع به ’کرکر’ شود، کارگران، بدون اضافت، کنایه از متصدیان کارخانجات. (آنندراج) : کارگران سخا به کشور جودت خشت زر اندرنهند در کف مزدور. طالب آملی (از آنندراج). ، صنعتگر و هنرمند. (ناظم الاطباء) ، مخفف کاریگر. (برهان). در هند کاریگر را بمعنی دوم (یعنی اهل کشت و پیشه و مزدور) استعمال کنند که در فارسی ایران دیده نشده پس یاء زاید است و معنی لفظی آن کارگر داننده و مؤثرکننده است. (فرهنگ نظام، ذیل لغت کار). کاریگر خود لغتی است در ’کارگر’ باشباع کسره ای که در بعض لهجه ها به راء کارگر دهند. (برهان قاطع چ معین، حاشیۀ لغت کارگر)