خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تَشی، سیخول، زُکاسه، سُکاسه، رُکاشه، اُسگُر، اُسغُر، سَنگُر، سُگُر، پَهمَزَک، پیهَن، بیهَن، روباه تُرکی، کاسجوک، جَبروز، قُنفُذ
کسی که به واسطۀ پیری پشتش خمیده شده باشد، کسی که ستون فقراتش معیوب و خمیده باشد، قوزی، کنایه از آسمان، برای مثال تو ز این بی گناهی که این کوژپشت / مرا برکشید و به زودی بکشت (فردوسی - ۲/۱۸۶)
کسی که به واسطۀ پیری پشتش خمیده شده باشد، کسی که ستون فقراتش معیوب و خمیده باشد، قوزی، کنایه از آسمان، برای مِثال تو ز این بی گناهی که این کوژپشت / مرا برکشید و به زودی بکشت (فردوسی - ۲/۱۸۶)
چاروایی سرکش و نافرمان که اگر در زیر بار کشند، بار را بیندازد و اطلاق آن بر چنین آدمی مجاز است. (بهار عجم) (آنندراج) ، ستیزه جو و جنگجو و هنگامه ساز. (ناظم الاطباء) : شوربخت و شورچشم و شورپشتی ای رقیب این چنین گیرد نمک آن را که نشناسد نمک. محسن تأثیر
چاروایی سرکش و نافرمان که اگر در زیر بار کشند، بار را بیندازد و اطلاق آن بر چنین آدمی مجاز است. (بهار عجم) (آنندراج) ، ستیزه جو و جنگجو و هنگامه ساز. (ناظم الاطباء) : شوربخت و شورچشم و شورپشتی ای رقیب این چنین گیرد نمک آن را که نشناسد نمک. محسن تأثیر
موافق و متحد. همدست: چو هم پشت باشید با همروان یکی کوه کندن ز بن بر توان. فردوسی. بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را به کاوس تنگ آورید. فردوسی. مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فر و شتاب کاربه کر. فرخی. اگر صبر است با من نیست هم پشت وگر بخت است خود بختم مرا کشت. فخرالدین اسعد. نباید که هم پشت باشند هیچ جز اندر ره رزم کردن بسیچ. اسدی. چنین گفت کاین بار رزم گران بسازید هم پشت یکدیگران. اسدی. نه از پشت پا کم، اگر تندرست بمانم، تو را وآنکه هم پشت توست. اسدی. نه برادر بود به نرم و درشت کز برای شکم بود هم پشت. سنائی. پس آن زنان همه هم پشت شدند تا مگر کید را رهایی دهند. (اسکندرنامه). سوگند خورند که هم پشت باشند تا خونها بازخواهند. (اسکندرنامه). ظالمان مکار چون هم پشت شوند...ظفر یابند. (کلیله و دمنه). سگ سگ را گزد ولیکن چون گرگ را بینند هم پشت شوند. (مرزبان نامه). نه هر رودی بود با زخمه هم پشت نه یکسان روید از دستی دو انگشت. نظامی. چو روی آورد سوی آن پشته گاه بود پور هم پشت با او به راه. نظامی. نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کز غریبان شرم دارد. نظامی
موافق و متحد. همدست: چو هم پشت باشید با همروان یکی کوه کندن ز بن بر توان. فردوسی. بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را به کاوس تنگ آورید. فردوسی. مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فر و شتاب کاربه کر. فرخی. اگر صبر است با من نیست هم پشت وگر بخت است خود بختم مرا کشت. فخرالدین اسعد. نباید که هم پشت باشند هیچ جز اندر ره رزم کردن بسیچ. اسدی. چنین گفت کاین بار رزم گران بسازید هم پشت یکدیگران. اسدی. نه از پشت پا کم، اگر تندرست بمانم، تو را وآنکه هم پشت توست. اسدی. نه برادر بود به نرم و درشت کز برای شکم بود هم پشت. سنائی. پس آن زنان همه هم پشت شدند تا مگر کید را رهایی دهند. (اسکندرنامه). سوگند خورند که هم پشت باشند تا خونها بازخواهند. (اسکندرنامه). ظالمان مکار چون هم پشت شوند...ظفر یابند. (کلیله و دمنه). سگ سگ را گزد ولیکن چون گرگ را بینند هم پشت شوند. (مرزبان نامه). نه هر رودی بود با زخمه هم پشت نه یکسان روید از دستی دو انگشت. نظامی. چو روی آورد سوی آن پشته گاه بود پور هم پشت با او به راه. نظامی. نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کز غریبان شرم دارد. نظامی
جبال کارپات سلسله جبال واقع در اروپای وسطی مشرف بر جلگه های ’اسلوواکی’ و ’هنگری’ و بر نجدهای ’ترانسیلوانی’، ممتد از ’براتیسلاوا’ تا ’پورت دوفر’ (ابواب الحدیدیه) در ساحل ’دانوب’، بطول 1450 هزار گز، مرتفعترین نقطۀ آن قلۀ ’تاترا’ است
جبال کارپات سلسله جبال واقع در اروپای وسطی مشرف بر جلگه های ’اسلوواکی’ و ’هنگری’ و بر نجدهای ’ترانسیلوانی’، ممتد از ’براتیسلاوا’ تا ’پورت دوفر’ (ابواب الحدیدیه) در ساحل ’دانوب’، بطول 1450 هزار گز، مرتفعترین نقطۀ آن قلۀ ’تاترا’ است
خمیده پشت وپشت دوتا. (آنندراج). کسی که پشت آن خمیده و دوتا باشد. احدب. (ناظم الاطباء). اقوس. احدب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوز، کوژ و کوژپشت شود
خمیده پشت وپشت دوتا. (آنندراج). کسی که پشت آن خمیده و دوتا باشد. احدب. (ناظم الاطباء). اقوس. احدب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوز، کوژ و کوژپشت شود
خمیده پشت. (آنندراج). کوزپشت و احدب. (ناظم الاطباء). کوزپشت. (فرهنگ فارسی معین). حدب. احدب. حدباء. احنی. حنواء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بدو گفت کاین پهلو کوژپشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت. فردوسی. این زال کوژپشت که دنیاست همچو چنگ از سر بریده موی و به پای اندر آمده. خاقانی. کشاورز را جای باشد درشت چو نرمی ببیند شود کوژپشت. نظامی. و رجوع به کوزپشت و کوژ شود، بدشکل و بدترکیب. (ناظم الاطباء) ، به کنایه بسبب خمیدگی موهوم فلک را نیز کوژپشت گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : همان کژ بود کار این کوژپشت بخواهد همی بود با ما درشت. فردوسی. تو زین بیگناهی که این کوژپشت مرا برکشید و بزودی بکشت. فردوسی (از انجمن آرا)
خمیده پشت. (آنندراج). کوزپشت و احدب. (ناظم الاطباء). کوزپشت. (فرهنگ فارسی معین). حَدِب. احدب. حدباء. احنی. حنواء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بدو گفت کاین پهلو کوژپشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت. فردوسی. این زال کوژپشت که دنیاست همچو چنگ از سر بریده موی و به پای اندر آمده. خاقانی. کشاورز را جای باشد درشت چو نرمی ببیند شود کوژپشت. نظامی. و رجوع به کوزپشت و کوژ شود، بدشکل و بدترکیب. (ناظم الاطباء) ، به کنایه بسبب خمیدگی موهوم فلک را نیز کوژپشت گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : همان کژ بود کار این کوژپشت بخواهد همی بود با ما درشت. فردوسی. تو زین بیگناهی که این کوژپشت مرا برکشید و بزودی بکشت. فردوسی (از انجمن آرا)
کمر بستن. (فرهنگ فارسی معین) : کجا هوش ضحاک بر دست تست گشاد جهان از کمربست تست. فردوسی. و رجوع به کمربستن شود، {{اسم مرکّب}} محل بستن کمربند. کمرگاه. (فرهنگ فارسی معین) : مگر عوج بن عنق که آب زیر کمربست او بود. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 195). قتاده گفت از کمربست تا بند پای در بند و قیداند. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 171)، قسمی مروارید که گویی او را کمری بر میان است و آن را به عربی مزنّر گویند یعنی زنار بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و منها (من الّلاّلی) المزنر ویسمی کمربست. (الجماهر بیرونی ص 126، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمر شود
کمر بستن. (فرهنگ فارسی معین) : کجا هوش ضحاک بر دست تست گشاد جهان از کمربست تست. فردوسی. و رجوع به کمربستن شود، {{اِسمِ مُرَکَّب}} محل بستن کمربند. کمرگاه. (فرهنگ فارسی معین) : مگر عوج بن عنق که آب زیر کمربست او بود. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 195). قتاده گفت از کمربست تا بند پای در بند و قیداند. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 171)، قسمی مروارید که گویی او را کمری بر میان است و آن را به عربی مُزَنَّر گویند یعنی زنار بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و منها (من الّلاَّلی) المزنر ویسمی کمربست. (الجماهر بیرونی ص 126، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمر شود
جامه ای باشد سیاه و سبز که آن را از پشم گوسفند بافند و بیشتر مردم گیلان و مازندران پوشند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). جامه ای که از پشم گوسفند بافند و آن دو رنگ است غالباً سبز و سیاه خواهد بود و بیشتر مردم تبرستان پوشند و آن بمنزلۀ کلیچه است تازیر کمر را بگیرد و بمنزلۀ قبای آنهاست و آن را پشتک نیز گویند و ارخالق که در زیر آن پوشند، جرپشتک گویند یعنی پوشش زیرین. (انجمن آرا) (آنندراج). و بخاطر می رسد که بفتح کاف باشد زیرا که مرکب است از ’کلا’و ’پشت’ یعنی که به پشت غوک میماند در سفیدی و سیاهی و سبزی. (رشیدی). جامۀکمری پشمی که تبریان پوشند. (یادادشت مرحوم دهخدا). کلاپشت، کلاپشته. (حاشیۀ برهان چ معین) : هر آنکس که مازندران داشتی کلاپشت و کیش و کمان داشتی. (از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج)
جامه ای باشد سیاه و سبز که آن را از پشم گوسفند بافند و بیشتر مردم گیلان و مازندران پوشند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). جامه ای که از پشم گوسفند بافند و آن دو رنگ است غالباً سبز و سیاه خواهد بود و بیشتر مردم تبرستان پوشند و آن بمنزلۀ کلیچه است تازیر کمر را بگیرد و بمنزلۀ قبای آنهاست و آن را پشتک نیز گویند و ارخالق که در زیر آن پوشند، جرپشتک گویند یعنی پوشش زیرین. (انجمن آرا) (آنندراج). و بخاطر می رسد که بفتح کاف باشد زیرا که مرکب است از ’کلا’و ’پشت’ یعنی که به پشت غوک میماند در سفیدی و سیاهی و سبزی. (رشیدی). جامۀکمری پشمی که تبریان پوشند. (یادادشت مرحوم دهخدا). کلاپشت، کلاپشته. (حاشیۀ برهان چ معین) : هر آنکس که مازندران داشتی کلاپشت و کیش و کمان داشتی. (از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج)
جانوری است معروف. گویند مار افعی را می گیرد و سر به خود فرومی کشد و مارخود را چندان بر خارهای پشت او می زند که هلاک می شود و در زمین سوراخ کرده می ماند و بر پشت و دم آن مثل دوک خارها باشند. (آنندراج) (برهان قاطع) (غیاث اللغه) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). این حیوان از هوا خوشش می آید و در مسکن خود دو باب اتخاذ کند، یک در شمالی و دیگر در جنوبی و چون بچه دار شود از درخت انگور بالا میرود و حبه های انگور را بر زمین میریزاند و سپس روی حبه های افتاده می غلطد تا اینکه این حبات بر روی تیغهایش قرار گیرد و سپس آن ها را بمنزل جهت تغذیۀ بچه هایش می برد. (مجانی الادب ج 2 ص 286). ژژو. خوکل. (نسخه ای از اسدی). شکّر. سیخول را گویند که خارپشت تیرانداز است. (برهان قاطع). زافه. مرنگو. کوله. بهین. خجو. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چزک. (یادداشت بخط مؤلف). چزغ. (یادداشت بخط مؤلف). سنگه. (یادداشت بخط مؤلف). جانوری است خزنده که چون کسی قصدش کند اندام را بیفشاند خارهایش چون تیر جهند و دراندام قاصد نشینند و آن را تشی، چیزو، جبروز، جبروزه، جشرک، چیزک، جغد، جکاسه، ریکاس، روباه ترکی، لکاسه، نکاشه، سعر، سفر، شغرنه، سیحون، سکاشه، شکر نامند. (شرفنامۀ منیری). چوله. توره. سیخول. جوجه تیغی. ریکاشه. ریکاسه. جوجو. خارپشت تیرانداز. نوعی تشی است قنفذ. انقد. انقذ. دلدل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس). هلیاغ. حسیکه. حسکک. (منتهی الارب). قباع. قبع. (المنجد) (منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد). جلعلع. قنفذه، خارپشت ماده. شوهب، خارپشت نر. قنقعه، خار پشت ماده. (منتهی الارب). شیهم، خارپشت نر یا خارپشت نر کلان خار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس). شیظم، خارپشت بزرگ کلان سال. عجاهن. (منتهی الارب) (شرح قاموس). ازیب. (منتهی الارب). درص، بچۀ خارپشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (شرح قاموس) (المنجد) (تاج العروس). نیص، خارپشت قوی و بزرگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (شرح قاموس) (المنجد) (تاج العروس). قداد. لتنّه. مزّاغ. عسعس، نوعی خارپشت است بدانجهت که شبگرد میباشد. (منتهی الارب). العساعس القنافذ یقال ذلک لهالکثره ترددها باللیل. (تاج العروس). دلع، نوعی خارپشت است. درامه. درّاج. هننه. صمّه، خارپشت ماده. مدلج. مدجّج. ابومدلج. (منتهی الارب) : به خارپشت نگه کن که از درشتی موی بپوست او نکند طمع پوستین پیرای. کسائی. بد از تیر و پیکانهای درشت هر افکنده ای چون یکی خارپشت. اسدی (گرشاسب نامه). ز بس زخم خشت و خدنگ درشت شده پیل مانندۀ خارپشت. اسدی (گرشاسب نامه). پشتی ضعیف بودت این روزگار چون دی طاووس وار بودی، امروز خارپشتی. ناصرخسرو. بدیده گرز گران سنگ، ماه بر کتفش چو خارپشت سراندر کتف کشد هر ماه. ابوالفرج رونی. سردرکشیده بود بکردار خارپشت بر نیزه ها ز بیم بجنگ اندرون سنان. ازرقی. گر بشنود نهنگ بدریا ز زخم تو چون خارپشت سینه کند پیش سرحصار. ازرقی. ز شرم همت تو هر زمان بر اوج فلک چو خارپشت سر اندر کشد زحل بشکم. عبدالواسع جبلی. خارپشت است اعادیش تو گوئی که مدام سرکشیده ز سر خنجر او در شکم است. عبدالواسع جبلی. از هیبت بلارک خارا شکاف تو دشمن چو خارپشت سراندر شکم کشید. عبدالواسع جبلی. زبیلک فتنه را کردند همچون خارپشت اکنون نمیداند که در عالم کجا و چون کند سر بر. سیدحسن غزنوی. چو خارپشتی گشتم ز تیر آزارش که موی بر تن صبرم ز زخم او بشخود. جمال الدین عبدالرزاق. صعب تغابنی بود حور حریرسینه را لاف زنی خارپشت از صفت سمن بری. خاقانی. خارپشت است کم آزار و درشت مار نرم است و سراپای سم است. خاقانی. گل از شرم روی تو چون خارپشت کشیده سراندر گریبان خویش. رضی الدین نیشابوری. کسی کوبدان پشتۀ خارپشت برانداختی جان بچنگال و مشت. نظامی. که از قاقم نیاید خار پشتی. نظامی. جهان خار در پشت و ما خارپشت بهم لایق است این درشت آن درشت. نظامی. از ننگ همدمان که چو موشند زیر رو چون خارپشت سر به شکم در کشیده ایم. سیف اسفرنگ. راست میخواهی بچشم خارپشت خارپشتی بهتر است از قاقمی. سعدی. در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشتر است. سعدی. سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوئیا سوزن در اعضا میرود. سعدی. از ننگ سوزنی طلبیدن ز سفله ای چون خارپشت بر بدنم موی سوزن است. سعدی. هست مادرزاد ازوصل بتان محرومی ام با گلی هرگز نپیوستم چو خار خارپشت. وحید (از آنندراج)
جانوری است معروف. گویند مار افعی را می گیرد و سر به خود فرومی کشد و مارخود را چندان بر خارهای پشت او می زند که هلاک می شود و در زمین سوراخ کرده می ماند و بر پشت و دم آن مثل دوک خارها باشند. (آنندراج) (برهان قاطع) (غیاث اللغه) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). این حیوان از هوا خوشش می آید و در مسکن خود دو باب اتخاذ کند، یک در شمالی و دیگر در جنوبی و چون بچه دار شود از درخت انگور بالا میرود و حبه های انگور را بر زمین میریزاند و سپس روی حبه های افتاده می غلطد تا اینکه این حبات بر روی تیغهایش قرار گیرد و سپس آن ها را بمنزل جهت تغذیۀ بچه هایش می برد. (مجانی الادب ج 2 ص 286). ژُژو. خوکل. (نسخه ای از اسدی). شِکَّر. سیخول را گویند که خارپشت تیرانداز است. (برهان قاطع). زافَه. مرنگو. کوله. بهین. خجو. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چَزک. (یادداشت بخط مؤلف). چَزغ. (یادداشت بخط مؤلف). سنگه. (یادداشت بخط مؤلف). جانوری است خزنده که چون کسی قصدش کند اندام را بیفشاند خارهایش چون تیر جهند و دراندام قاصد نشینند و آن را تشی، چیزو، جبروز، جبروزه، جشرک، چیزک، جغد، جکاسه، ریکاس، روباه ترکی، لکاسه، نکاشه، سعر، سفر، شغرنه، سیحون، سکاشه، شکر نامند. (شرفنامۀ منیری). چوله. توره. سیخول. جوجه تیغی. ریکاشه. ریکاسه. جوجو. خارپشت تیرانداز. نوعی تشی است قُنفُذ. اَنقَد. اَنقَذ. دُلدُل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس). هِلیاغ. حَسیکَه. حِسکِک. (منتهی الارب). قُباع. قُبُع. (المنجد) (منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد). جَلَعلَع. قُنفُذَه، خارپشت ماده. شَوهَب، خارپشت نر. قُنقُعَه، خار پشت ماده. (منتهی الارب). شَیهَم، خارپشت نر یا خارپشت نر کلان خار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس). شَیظَم، خارپشت بزرگ کلان سال. عُجاهِن. (منتهی الارب) (شرح قاموس). اَزیَب. (منتهی الارب). دَرَص، بچۀ خارپشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (شرح قاموس) (المنجد) (تاج العروس). نَیص، خارپشت قوی و بزرگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (شرح قاموس) (المنجد) (تاج العروس). قَداد. لُتُنَّه. مَزّاغ. عَسعَس، نوعی خارپشت است بدانجهت که شبگرد میباشد. (منتهی الارب). العساعس القنافذ یقال ذلک لهالکثره ترددها باللیل. (تاج العروس). دُلَع، نوعی خارپشت است. دَرامه. دَرّاج. هِنَنَه. صِمَّه، خارپشت ماده. مُدلِج. مُدَجَّج. ابوُمدلِج. (منتهی الارب) : به خارپشت نگه کن که از درشتی موی بپوست او نکند طمع پوستین پیرای. کسائی. بد از تیر و پیکانهای درشت هر افکنده ای چون یکی خارپشت. اسدی (گرشاسب نامه). ز بس زخم خشت و خدنگ درشت شده پیل مانندۀ خارپشت. اسدی (گرشاسب نامه). پشتی ضعیف بودت این روزگار چون دی طاووس وار بودی، امروز خارپشتی. ناصرخسرو. بدیده گرز گران سنگ، ماه بر کتفش چو خارپشت سراندر کتف کشد هر ماه. ابوالفرج رونی. سردرکشیده بود بکردار خارپشت بر نیزه ها ز بیم بجنگ اندرون سنان. ازرقی. گر بشنود نهنگ بدریا ز زخم تو چون خارپشت سینه کند پیش سرحصار. ازرقی. ز شرم همت تو هر زمان بر اوج فلک چو خارپشت سر اندر کشد زحل بشکم. عبدالواسع جبلی. خارپشت است اعادیش تو گوئی که مدام سرکشیده ز سر خنجر او در شکم است. عبدالواسع جبلی. از هیبت بلارک خارا شکاف تو دشمن چو خارپشت سراندر شکم کشید. عبدالواسع جبلی. زبیلک فتنه را کردند همچون خارپشت اکنون نمیداند که در عالم کجا و چون کند سر بر. سیدحسن غزنوی. چو خارپشتی گشتم ز تیر آزارش که موی بر تن صبرم ز زخم او بشخود. جمال الدین عبدالرزاق. صعب تغابنی بود حور حریرسینه را لاف زنی خارپشت از صفت سمن بری. خاقانی. خارپشت است کم آزار و درشت مار نرم است و سراپای سم است. خاقانی. گل از شرم روی تو چون خارپشت کشیده سراندر گریبان خویش. رضی الدین نیشابوری. کسی کوبدان پشتۀ خارپشت برانداختی جان بچنگال و مشت. نظامی. که از قاقم نیاید خار پشتی. نظامی. جهان خار در پشت و ما خارپشت بهم لایق است این درشت آن درشت. نظامی. از ننگ همدمان که چو موشند زیر رو چون خارپشت سر به شکم در کشیده ایم. سیف اسفرنگ. راست میخواهی بچشم خارپشت خارپشتی بهتر است از قاقمی. سعدی. در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشتر است. سعدی. سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوئیا سوزن در اعضا میرود. سعدی. از ننگ سوزنی طلبیدن ز سفله ای چون خارپشت بر بدنم موی سوزن است. سعدی. هست مادرزاد ازوصل بتان محرومی ام با گلی هرگز نپیوستم چو خار خارپشت. وحید (از آنندراج)
یکی از دهستانهای چهارگانه شهرستان سراوان در جنوب شرقی سراوان و محدود است از شمال به دهستانهای کوهک و اسفندک، از شرق و جنوب به مرز پاکستان، از غرب به بخش سیب سواران. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، ذرت، خرما و لبنیات است. این دهستان از 52 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 5500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
یکی از دهستانهای چهارگانه شهرستان سراوان در جنوب شرقی سراوان و محدود است از شمال به دهستانهای کوهک و اسفندک، از شرق و جنوب به مرز پاکستان، از غرب به بخش سیب سواران. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، ذرت، خرما و لبنیات است. این دهستان از 52 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 5500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دو یا چند تن که به پشتیبانی هم کاری را از پیش برند یااز یکدیگر حمایت کنند یار یاور: نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کزغریبان شرم دارم. (گنجینه گنجوی)
دو یا چند تن که به پشتیبانی هم کاری را از پیش برند یااز یکدیگر حمایت کنند یار یاور: نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کزغریبان شرم دارم. (گنجینه گنجوی)
جامه ای سیاه و سبز که آنرا از پشم گوسفند بافند و تا زیر کمر را بگیرد و آن جامه مازندرانیان و گیلانیان بود: (هر آن کس که مازندران داشتی کلاپشت و کیش و کمان داشتی)، (بنقل انجمن)
جامه ای سیاه و سبز که آنرا از پشم گوسفند بافند و تا زیر کمر را بگیرد و آن جامه مازندرانیان و گیلانیان بود: (هر آن کس که مازندران داشتی کلاپشت و کیش و کمان داشتی)، (بنقل انجمن)
جانوری معروف، گویند مار و افعی را میگیرد و سر خود فرو میکشد و مار خود را چندان بر خارهای پشت او میزند که هلاک شود و در زمین سوراخ کرده می ماند و بر پشت و دم آن مثل دوک خارها باشند، جوجه تیغی
جانوری معروف، گویند مار و افعی را میگیرد و سر خود فرو میکشد و مار خود را چندان بر خارهای پشت او میزند که هلاک شود و در زمین سوراخ کرده می ماند و بر پشت و دم آن مثل دوک خارها باشند، جوجه تیغی
خارپشت درخواب، دشمنی است زشت دیدار و بدخوی. اگر بیند خارپشت را بکشت، دلیل که دشمنی را قهر کند. اگر بیند که گوشت خارپشت میخورد، دلیل که به قدر آن از مال دشمن بخورد. اگر بیند خارپشت او را بگزید، دلیل است از آن کس وی را گزند رسد، خاصه بیند که از زخم آن، خون همی رفت. محمد بن سیرین
خارپشت درخواب، دشمنی است زشت دیدار و بدخوی. اگر بیند خارپشت را بکشت، دلیل که دشمنی را قهر کند. اگر بیند که گوشتِ خارپشت میخورد، دلیل که به قدر آن از مال دشمن بخورد. اگر بیند خارپشت او را بگزید، دلیل است از آن کس وی را گزند رسد، خاصه بیند که از زخم آن، خون همی رفت. محمد بن سیرین