جدول جو
جدول جو

معنی کمخته - جستجوی لغت در جدول جو

کمخته
(کُ مُ تِ)
سلۀ روی زخم. رویۀ سفت شدۀ زخم و جراحت. طبقه ای از چرک و کثافت که روی پوست بدن بسته می شود. این کلمه با فعل بستن استعمال می شود: دست و پای فلان کس از بس حمام نرفته کمخته بسته است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمیته
تصویر کمیته
هیئتی از افراد که برای رسیدگی، تحقیق و تهیۀ گزارش در مورد موضوعی به کار گمارده شوند، در دورۀ جمهوری اسلامی، سازمانی که برای مبارزه با نیروهای ضدانقلاب و مفاسد اجتماعی تشکیل شد
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
دهی از بخش ساردوئیه است که در شهرستان جیرفت واقع است و 640 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / تِ)
در تداول، نه سرد و نه گرم از لحاظ طب قدیم. معتدل. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کمت. کماته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کمت و کماته شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
سرخی که به سیاهی زند در اسب و آن دوست داشتنی ترین رنگهاست میان عرب. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سرخی رنگ اسب که به سیاهی زند و این رنگ را تازیان در اسب بهترین رنگها دانند. (ناظم الاطباء). رنگ کمیت. (از اقرب الموارد). کمیتی و آن حسنی است در اسب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمیت شود
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ)
به لغت زند و پازند بمعنی آمیخته و درهم باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف گمخت = گمیخت (بدآمیخته) (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کمیخت شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ / تِ)
بمعنی شعلۀ آتش باشد. (برهان) (آنندراج). زبانۀ آتش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / تِ)
از شواهد زیر برمی آید که کیمخته ظاهراً نوعی پارچۀ پشمین بوده است: و از آنجا (از آبسکن) کیمختۀ پشمین و ماهی گوناگون خیزد. (حدود العالم). و از آمل دستارچۀ زربافت گوناگون و کیمخته خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
اصل چیزی: یقال اخذ بکمیتته، ای اصله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُتِ)
اجتماع اعضاء انتخاب شده در یک مجمع یا مجلس است که برای مطالعه و بررسی امر خاصی صورت می گیرد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(زَبْیْ)
کمیت گردیدن اسب. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کمت الفرس کمتاً و کمته و کماته، کمیت گردید اسب. (از اقرب الموارد). و رجوع به کمت و کمیت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام قصبه ای است در جهت مشرق از سیبری، در قضای ورخنه اودینسک از ایالت ماوراء بایکال در کنار رودی مسمی به همین اسم که در 200 هزارگزی جنوب آن واقع گشته و وارد دریاچۀ بایکال شود، و حدود 500 تن سکنه دارد
نام قریۀ بزرگ و مرکز قضائی است در سنجاق ملاطیه از ولایت معمورهالعزیز، در 65 هزارگزی جنوب شرقی ملاطیه در کنار نهری مسمی به همین اسم از توابع فرات. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خُ تُ)
قضای کاخته، قضائی است در ولایت معمورهالعزیز از طرف شمال با قضای ملاطیه، از طرف مغرب و جنوب غربی، بقضای حصن منصور و از جانب جنوب شرقی به ولایت دیار بکر و از سمت شمال شرقی به سنجاق خرپوست هم محدود میباشد و سکنۀ آن مسلمان و ارمنی هستند. عده ای ازسکنه کرد میباشند. اراضی اش ناهموار و غیر مسطح و بسیار حاصلخیز است. انگور و میوه های گوناگون در آن بعمل می آید. در فصل تابستان اهالی خانه های خویش را رها کرده در ییلاقها چادرنشینی مینمایند. حیوانات و مخصوصاً گوسفند فراوان است، از پشم آنها گلیم و قالی میبافند و آن بمرغوبی و خوبی آقچه طاغ نیست، در داخل این قضا پلی سنگی بسیار محکم و قدیمی و برخی از آثار عتیقۀ دیگر نیز دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / تِ)
مخفف آموخته. تعلیم یافته. یادگرفته:
بکشتش بسی دشمنان بی شمار
که آمخته بد از پدر کارزار.
دقیقی.
، تعلیم داده. یادداده، در تداول امروزین، خوکرده. معتاد. خوی گرفته. عادت گرفته.
- آمخته شدن، معتاد شدن.
- آمخته کردن، معتاد کردن.
- گنجشک آمخته، گنجشک که کودکان آن را روزی چند بار بگاه معلوم طعمه دهند آلوده بافیون و آن را سر دهند و او در همان ساعت بازگردد.
- مثل گنجشک آمخته، که در ساعت معلوم هر روز بجائی شود
لغت نامه دهخدا
اجتماع اعضا انتخاب شده در یک مجمع یا مجلس است که برای مطالعه و بررسی امر خاصی صورت میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
یاد گرفته تعلیم گرفته، موء دب فرهخته، معتاد خوگر، رام شده ماء نوس دست آموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمیته
تصویر کمیته
((کُ تَ یا تِ))
انجمن، حزب، هیئتی از افراد که برای رسیدگی، پژوهش، اقدام یا تهیه گزارش در مورد کاری تعیین می شود، کارگروه (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمخته
تصویر آمخته
((مُ تِ))
یاد گرفته، تعلیم گرفته، مؤدب، فرهیخته، عادت کرده، دست آموز، مطیع، آموخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمیته
تصویر کمیته
گروه
فرهنگ واژه فارسی سره
انجمن، کمیسیون، مجمع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عادت کرده –انس گرفته، دست آموز
فرهنگ گویش مازندرانی
به آرامی، به کندی، قراردادی که براساس آن حقوق کارگر (گالش
فرهنگ گویش مازندرانی