جدول جو
جدول جو

معنی کمته - جستجوی لغت در جدول جو

کمته(کُ تَ)
سرخی که به سیاهی زند در اسب و آن دوست داشتنی ترین رنگهاست میان عرب. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سرخی رنگ اسب که به سیاهی زند و این رنگ را تازیان در اسب بهترین رنگها دانند. (ناظم الاطباء). رنگ کمیت. (از اقرب الموارد). کمیتی و آن حسنی است در اسب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمیت شود
لغت نامه دهخدا
کمته(زَ)
کمت. کماته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کمت و کماته شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوته
تصویر کوته
کوتاه، کم ارتفاع، مقابل بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسته
تصویر کسته
کوفته شده، غلۀ کوبیده شده، غله ای که آن را کوبیده اما هنوز از کاه جدا نکرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمیته
تصویر کمیته
هیئتی از افراد که برای رسیدگی، تحقیق و تهیۀ گزارش در مورد موضوعی به کار گمارده شوند، در دورۀ جمهوری اسلامی، سازمانی که برای مبارزه با نیروهای ضدانقلاب و مفاسد اجتماعی تشکیل شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفته
تصویر کفته
ترکیده، شکافته شده، از هم باز شده، برای مثال کفیدش دل از غم چو یک کفته نار / کفیده شود سنگ تیمارخوار (رودکی۱ - ۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمتر
تصویر کمتر
به مقدار یا تعداد اندک تر از دیگری، کنایه از کوچک ترین، اندک ترین مثلاً کمتر توجهی به من نکرد، کنایه از بی ارزش تر، پست تر، به ندرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشته
تصویر کشته
به قتل رسیده، مقتول، کنایه از عاشق، شیفته، کنایه از در بازی نرد، ویژگی مهرۀ خارج شده از بازی، کنایه از خاموش شده
فرهنگ فارسی عمید
اجتماع اعضا انتخاب شده در یک مجمع یا مجلس است که برای مطالعه و بررسی امر خاصی صورت میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمیه
تصویر کمیه
کمیت در فارسی مونث کمی چندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماه
تصویر کماه
سماروغ. قارچی از دسته آسکومیستها که در پای درخت بلوط میروید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمتر
تصویر کمتر
اندک تر، اقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوته
تصویر کوته
کم طول، قصیر، کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمچه
تصویر کمچه
قاشق، کفچه
فرهنگ لغت هوشیار
کمر کوه میانه کوه. (کشتی رانی) هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود (سواحل خلیج فارس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعته
تصویر کعته
در پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشته
تصویر کشته
مقتول، قتیل، هلاک شده میوه خشک کرده از قبیل زرد آلو، هلو و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلته
تصویر کلته
چهارپای و دد پیر و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
کوفته کوفته شده، غله کوفته که هنوز ش پاک نکرده باشند یعنی از کاه جدا نشده باشد، سرخ مرد عصی الراعی هفت بند
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه زمین زراعت کرده و کاشته. خار شتر. یا کرته دشتی. اذخر. پیراهن قمیص، جامه و قبای یک تهی نیم تنه: (ز مستی باز کرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش) (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
خاموش گردان: گولزنک آنچه بدان کودکان را خاموش گردانند و آرام کنند چون خوراکی و شیرینی و بازیچه، گنگی کری و لالی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کوفته کوفته خوردنی از هم باز کرده شکافته، از هم باز شده: (بنار کفته سپر دست معدن نرگس بسیب رنگین دادست مسکن نسرین)، یا کفته نار. نار کفته انار شکافته و واشده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته نار کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشته
تصویر کشته
((کُ تِ یا تَ))
مقتول، هلاک شده، مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده (نرد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفته
تصویر کفته
کوفته، کوبیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفته
تصویر کفته
((کُ تَ یا تِ))
شکفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسته
تصویر کسته
((کُ تَ یا تِ))
کوفته، کوفته شده، غله کوفته که هنوزش پاک نکرده باشند یعنی از کاه جدا نشده باشند، گیاه سرخ مرد، عصی الراعی، هفت بند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشته
تصویر کشته
((کِ تِ))
کاشته شده، زراعت شده، آلو، زردآلو، امرود، شفتالو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلته
تصویر کلته
((کَ تِ))
حیوان پیر و از کار افتاده، کسی که زبانش می گیرد و قادر به ادای کامل کلمات نیست، بریده دم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرته
تصویر کرته
((کَ تِ))
قطعه زمینی که در آن چیزی کاشته باشند، کرزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرته
تصویر کرته
((کُ تِ))
پیراهن، قبای نیم تنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرته
تصویر کرته
((کِ تَ یا تِ))
خارشتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفته
تصویر کفته
((کَ تَ یا تِ))
کافته، از هم باز کرده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمیته
تصویر کمیته
گروه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمچه
تصویر کمچه
قاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشته
تصویر کشته
مقتول
فرهنگ واژه فارسی سره