جدول جو
جدول جو

معنی کلک - جستجوی لغت در جدول جو

کلک
مکر، حیله، فریب، غدر، قلّاشی، کید، دلام، خدعه، نیرنگ، ستاوه، تنبل، ریو، گول، چاره، شید، دویل، احتیال، تزویر، دغلی، خاتوله، روغان، ترفند، نارو، گربه شانی، اشکیل، شکیل، حقّه، دستان، ترب
کنایه از نیرنگ باز، زرنگ مثلاً عجب آدم کلکی است
منقل، آتشدان
نوعی قایق که با چوب، تخته و چند خیک بادکرده درست می شود و به وسیلۀ آن از روی آب عبور می کنند
نیشتر، ابزار نوک تیز که با آن رگ می زنند، وسیلۀ رگ زدن، نشتر، نیسو، نیشو، مبضع
کچل کوچک
کنایه از شوم، نحس
گاو میش نر جوان
کلک زدن: حیله کردن
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی عمید
کلک
پاپیروس، گیاهی از خانوادۀ جگن با ساقۀ بی برگ که در مصر باستان از ریشه اش به عنوان سوخت و مغزش به عنوان خوراک و ساقه اش برای تهیۀ طناب و پارچه استفاده می کردند، ورقه های شبیه مقوا که از این درخت تهیه و به جای کاغذ تا قرن هشتم میلادی برای نوشتن استفاده می شد، بردی
قلم نی، گیاه نی
تیر، برای مثال ز پرّ و ز پیکان کلک تو شیر / به روز بلا گردد از جنگ سیر (فردوسی - ۳/۱۴۶)
چهار دندان تیز درندگان
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی عمید
کلک
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، کول، آکو، پژ، اشوزشت، کوکن، کوف، شباویز، مرغ شب آویز، هامه، بوف، چوگک، پسک، بیغوش، بوم، بایقوش، کلیک، مرغ حق، کوچ، چغو، پشک، مرغ شباویز، مرغ بهمن، پش، کنگر
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی عمید
کلک
(کَ)
بغل. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). بغل. آغوش. (فرهنگ فارسی معین) :
کسی را که درد آیدش دست و کلک
علاجش کنندی به تدهین و دلک.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کلک
(کَ لَ)
جایی است بین میافارقین و ارمینیه. و ابن بقراطبطریق در اینجا می زیسته است و رودخانه ای از اینجا بیرون می آید که به دجله می ریزد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کلک
(کُ)
بمعنی پشم تر می باشد که از بن موی بز با شانه برآورند و ازآن شال و امثال آن بافند و تکیه و نمد و کلاه و کپنک و مانند آن مالند. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). پشم نرمی که به شانه از بن موهای بز برآرند و ببافند و شال کنند، خاصه در کشمیر که ترمه گویند. (آنندراج). در کردی، کولک (پشم کوتاه) ، پشم بونجال. و با کرک مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ دکتر معین) :
گه شست به آب دیده رویش
گه برد به شانه کلک مویش.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
، پرز. کرک، کلک به (میوه). کلک آتش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کلک
(کُ لُ)
نام قسمی پیچ در کوههای اطراف کرج وسیاه کلان. و در کلاک آن را کرک نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کلک
(کِ)
هر نی میان خالی را گویندعموماً. (برهان). نی است عموماً. (آنندراج). هر نی میان کاواک. (ناظم الاطباء). نی. (فرهنگ فارسی معین). قصب. نی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد.
فردوسی.
نی چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی با شکر.
مولوی.
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد.
مولوی.
- کلک خایی، جویدن نی (نیشکر) :
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند؟
مولوی.
- کلک شکر، نیشکر. (آنندراج) :
ز لفظ اومگر اندیشه کرد کلک شکر
ازآن قبل که میان دلش همه شکر است.
انوری (از آنندراج)
، قلم را گویند اما این لفظ مستعار بود و در اصل نی است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257). نی قلم کتابت را گویند خصوصاً. (از برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قلم. (فرهنگ فارسی معین). قلم. خامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مه بهمن و آسمان روز بود
که کلکم بدین نامه پیروز بود.
فردوسی.
کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر.
عسجدی.
رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فروایستاد.
منوچهری.
وگر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل.
منوچهری.
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جدو روز هزل و روز کلک و روز دن.
منوچهری.
تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او
دست او و جام او و کلک او و پالهنگ.
منوچهری
نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زودریغ.
اسدی.
بی هنردان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین، نباشد کلک و آهن را ثمن.
ناصرخسرو.
ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیدۀ مخالف دین نشتر.
ناصرخسرو.
کلک زان نام کرده اند او را
که سرش پای و پای سر باشد.
مسعودسعد.
خروش رزم چو آواز زیر وبم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر.
مسعودسعد.
چنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هربنان باشدی...
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی...
(ازکلیله و دمنه چ مینوی).
ز کلک سر سبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.
سوزنی.
کلک منقاد حسام است ونباشد بس عجب
کلک منقادترا گر انقیاد آرد حسام.
سوزنی
حاسدت سرنگون چو کلک شود
چون ترا کلک درکتاب آید.
سوزنی.
مرا اگر تو ندانی عطاردم داند
که من کیم ز سر کلک من چه کارآید؟
خاقانی.
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس.
خاقانی.
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند.
خاقانی.
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد.
نظامی.
کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد
جان زمانی ستد دل از فرهاد.
نظامی.
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست.
نظامی.
خطش خوانا از آن آمد که بی کلک
مداد ازلعل خندان می برآرد.
عطار.
به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت.
سعدی (بوستان).
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کند کلک دبیرم.
حافظ.
- از کلک برآمدن نقش، نوشته شدن نقش. (آنندراج) :
هزار نقش برآمد زکلک صنع ولی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد.
حافظ (از آنندراج).
- کلک در بنان افکندن، کنایه از تهیۀ نبشتن کردن. (بهار عجم) (آنندراج) :
ابر می گرید چو کلک اندر بنان می افکند
چرخ می نالد چو تیر اندر کمان می آورد.
سلمان ساوجی (از بهار عجم).
- کلک دوشاخ، قلمی که نوکش از وسط شکافته باشد. قلم فاق دار:
قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ
که درسه چشمۀ حیوان قرار می سازد.
خاقانی.
- کلک سرکفیده، کلک سرشکافته.
کلک دوشاخ:
ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او
زبان سیاه تر از کلک سر کفیدۀ اوست.
خاقانی.
- کلک فرمان پذیر، قلمی که روان و خوب نویسد و به فرمان نویسنده باشد:
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر.
نظامی.
- کلک فرنگی، نوعی از قلم که آن را حاجت به دوات نباشد و آن چوبی میان تهی باشد و اندرون آن میلی از قسمی آهن مصنوعی یا از سرب محکم کرده می نهند که به وقت نوشتن میل مذکور به کاغذ سوده حروف مایل به سیاهی ظاهر گردد وپادشاهان و امرا اکثر بدان قلم بر عرایض مردم دستخطمی نمایند. (از آنندراج). خودنویس. (فرهنگ فارسی معین) :
احوال دل به کلک فرنگی نوشته ایم
خوش سرمه در گلوی قلم کرده ایم ما.
ارادت خان واضح (از آنندراج).
- کلک قضا، قلم تقدیر. قلم سرنوشت:
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقشبند.
سعدی (بوستان).
- کلک کبوتردم، به اصطلاح خوشنویسان، نوعی از قلم تراشیده. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) :
گر کنم شوق دل از کلک کبوتردم رقم
نامه زین تقریب خود بال کبوتر می شود.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- کلک لاغر، قلم باریک و ظریف:
وقت توقیع، نوشداروی جان
زان سر کلک لاغر افشانده ست.
خاقانی.
- کلک مشکین، قلمی که ازمرکب آن بوی مشک به مشام رسد. قلم عطرآگین:
کلک مشکین تو روزی که زما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
حافظ.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کلک نافه گشای، قلم مشکین. قلم عطرآگین:
عطسه ای ده ز کلک نافه گشای
تاشود باد صبح غالیه سای.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
، هر چهار دندان تیز سباع را هم می گویند، و آن را به عربی ناب خوانند. (برهان). ناب و دندان تیز حیوانات سبع. (ناظم الاطباء). چهار دندان تیز درندگان. ناب. (فرهنگ فارسی معین) :
بردندموکلان راهش
از کلک سگان، به صدر شاهش.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
، نام صمغی است در نهایت تلخی و آن را از درخت جهودانه برمی آورند و عربان عنزروت می گویند. (برهان). صمغی است که از درخت جهودانه حاصل شود. (آنندراج). صمغی در نهایت تلخی. (ناظم الاطباء). عنزروت. انزروت. (فرهنگ فارسی معین) :
حاسدان تو کلک و تو رطبی
از قیاس رطب نباشد کلک.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
، بمعنی نی تیر. (آنندراج). بر تیر، نیز اطلاق کنند. (از فرهنگ رشیدی). تیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او از درخت.
فردوسی (از آنندراج).
زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و زپیکان نیامد زیان.
فردوسی.
ز پر و ز پیکان کلک توشیر
به روز بلا گردد از جنگ سیر.
فردوسی.
بر او کلکی حوالت کرد چون برق
گذر کرد از سر و در خاک شد غرق.
خواجو (از فرهنگ رشیدی).
، به معنی نیزه. (از آنندراج) :
از شجاعت و ز سخاوت خلق را حامی شود
نوک کلک تو همی چون نوک کلک ذویزن.
ازرقی (از آنندراج).
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندرسلک.
اوحدی.
گشته کلکت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست باشد اینکه لاغر می شود بسیارخوار.
قاآنی.
، دست افزاری جولاه را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه هر کو کلک بردارد دبیر است
که هم کلک است دست افراز جولاه.
محمد بن نصیر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، آتشدان. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلک شود
لغت نامه دهخدا
کلک
(دَ لَ)
خربزۀ نارسیده. (برهان) (ناظم الاطباء). خربزۀ نارسیده یعنی کالک و سفچه. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). مخفف کالک بمعنی کال و نارس. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کالک شود
لغت نامه دهخدا
کلک
خدعه، فریب، نیرنگ، حیله پارسی تازی گشته کلک کرجی گونه ای از چوب و نای و مشک باد کرده پیزر بردی: (گیا و دوخ و کلک و پنبه زار و کتان و کنب)، بغل آغوش: (کسی را که درد آیدش دست و کلک علاجش کنندی بتدمین و دلک)، (بنقل رشیدی) پشم نرمی باشد که از بن موی بز با شانه بر آورند و از آن شال و مانند آن بافند و تکیه و نمد و کپنک و غیره مالند: (گه شست باب دیده رویش گه برد بشانه کلک مویش)، (نظامی) احول لوچ کاژ: (از فروغش بشب تاری نقش نگین (از فروغش شب تاری شده مرنقش نگین. دهخدا) ز سر کنگره بر خواند مرد کلکا)
فرهنگ لغت هوشیار
کلک
چیزی شبیه قایق ساخته شده با چوب و تخته و چند خیک باد کرده
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی معین
کلک
((کَ لَ))
نیشتر، منقل، آتشدان، حیله و فریب، کسی را کندن، کسی را از میان برداشتن، کسی را با توطئه از کار برکنار کردن، مرغابی، ترفند بسیار زیرکانه
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی معین
کلک
((کِ))
چهار دندان تیز در درندگان، ناب
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی معین
کلک
((کَ لَ یا لِ))
بوم، کوف، شوم، نامبارک
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی معین
کلک
((کِ لِ))
کلیک، انگشت کوچک، خنصر
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی معین
کلک
((کَ لَ))
پیزر، بردی
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی معین
کلک
((کِ))
نی، قلم نی
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی معین
کلک
((کَ))
بغل، آغوش
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ فارسی معین
کلک
فونت، قایق
تصویری از کلک
تصویر کلک
فرهنگ واژه فارسی سره
کلک
انتهای پشت مازه نزدیک سرین در همه ی جانورن، گونه ای پارچه ی دست بافت از پشم، کت پشمی، گذرگاه تنگ در چپر یا پرچین، مدخل باغ، کلون پشت در، کرک، پرز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکلک
تصویر شکلک
تغییر دادن شکل و حالت اعضای صورت برای مسخره کردن یا خنداندن
شکلک درآوردن: ادا درآوردن با اعضای صورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلکل
تصویر کلکل
میان هر دو چنبر گردن، سینه، میانۀ سینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلکسیون
تصویر کلکسیون
مجموعه ای از اشیای هم خانواده
فرهنگ فارسی عمید
نام سکۀ نقره که در مصر بسال 1238 هجری قمری رایج بود و ارزش آن 6 قروش بود. (از النقود العربیه ص 139). و رجوع به فهرست همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر است که 538 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ لَ)
ادا. دهن کجی. عمل والوچانیدن. دلام. ذلام. (یادداشت مؤلف). ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو. (فرهنگ فارسی معین).
- شکلک به کسی ساختن، به کسی بازخمانیدن. ادای او را درآوردن. (یادداشت مؤلف).
- شکلک درآوردن، عضلات صورت را با وضعی مسخره آمیز جنبانیدن. با لب و لوچه و چشم و ابرو ادا و اطوار درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). ادا درآوردن. (فرهنگ رازی).
- شکلک ساختن، ورچیدن و کج کردن روی. تعجیه. (یادداشت مؤلف).
- شکلک کردن، شکلک درآوردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لِ لِ)
چوبکی باشد که بر دول آسیا به عنوانی نصب کنند که چون آسیا به گردش آید سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد. ناوچه که از آن گندم به آسیا ریزد خردخرد. لکلکه:
چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نز لکلک معین
زآن لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد
در آسیا درافتد معنی زهی مبین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لک لک. لقلق. ابوحدیج. قعقع. (منتهی الارب). لقلاق. مرغی است حرام گوشت و از جملۀ طیور وحشی است. طائر آبی است. (غیاث). زاغور. فالرغس. فالرغوس. بلارج. (برهان). مرغی است مشهور که گردن و پای دراز دارد و مار شکار کند و چندان از هوا بر روی خار و سنگلاخ رها کند که مجروح و هلاک شود پس به آشیانه برد و بخورد:
لکلک گوید که لک الحمد و لک الشکر
تو طعمه من کرده ای آن مار ژیان را.
سنائی (از انجمن آرا).
لگلگ با کاف فارسی نیز آمده است. رجوع به لگلگ و لقلق و لقلق شود
سخنان هرزه و یاوه و مانند فریاد لکلک. (برهان) (آنندراج). لکلکه:
بس کن ای لکلک بیهوده ز گفتار تهی
تا سخنها همه از جان مطهر گویند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
شتر تنومند، کوته بالا چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا بگردش در آید سر آن چوب حرکت کند و بدول خورد و دول را بجنباند و دانه بتندی در گلوی آسیا ریزد: چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی طاحون ز آب گردد نزلکلک معین. زان لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد در آسیا در افتد معنی زهی مبین. (مولوی لغ) شتر کوتاه ستبر درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکلک
تصویر شکلک
اداء، دهن کجی، مسخره کردن ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلکینه
تصویر کلکینه
مخمل دو خوابه را گویند. و آن جنسی بود مشهور از قماش ابریشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکلک
تصویر شکلک
((ش لَ))
ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو
شکلک درآوردن: ادا و اطوار درآوردن برای خنداندن و یا مسخره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکلک
تصویر لکلک
((لِ لِ))
لکلکه، چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا به گردش درآید، سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد
فرهنگ فارسی معین
ادا، اطوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب بلند خیش که به گردن حیوان وصل کنند، چوب دو شاخه ی تیرکمان
فرهنگ گویش مازندرانی