جایی که درخت و بوتۀ گل بسیار باشد، گلزار، گلشن. در شعر گاهی به جهت ضرورت گلستان می گویند، برای مثال گل دگر ره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی۱ - ۱۹)
جایی که درخت و بوتۀ گل بسیار باشد، گلزار، گلشن. در شعر گاهی به جهت ضرورت گُلسِتان می گویند، برای مِثال گل دگر ره به گلسِتان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی۱ - ۱۹)
از بلوکات ولایات خوی و سلماس، دارای 12 قریه و 18 فرسنگ مساحت آن است. مرکز آن قره قشلاق واقع در مشرق دریاچۀ ارومیه و جنوب قصبۀ دیلمقان. نام یکی از دهستانهای خاوری بخش سلماس شهرستان خوی و در قسمت خاوری بخش واقع شده است. موقعیت آن جلگه و باطلاقی و کنار دریاچۀ ارومیه است. دهستان لکستان از شمال و باختر محدود است به دهستان حومه سلماس، از جنوب به حومه انزل، از خاور به دریاچۀ ارومیه. آب و هوای آن معتدل و آب مزروعی آن از رود خانه زولا و چشمه تأمین میگردد و پس از مشروب کردن قرای فاضل آب به دریاچۀارومیه میریزد. دهستان لکستان از پانزده آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن 7060 تن و قرای مهم آن صدقیان (مرکز دهستان) ، آفتاخانه، حبشی، حمزکندی، سلطان احمد، یاقوزآقاج، یوشانلو، قره قشلاق و کنگرلو است. راه نیمه شوسۀ سلماس به طسوج از این دهستان عبور میکند و در تابستان اتومبیل میتوان برد. اکثر راههای این منطقه ارابه رو است و در موقع لزوم اتومبیل نیز میتوان برد. شغل عمده اهالی زراعت و گله داری و در چندقریه به وسیلۀ چهارپایان از قدیم بارکشی کنند. محصول عمده آنجا غلات، حبوبات و روغن است که صادر نیز میکنند. دارای سه دبستان است و معروفیت این دهستان به نام لکستان از روی نژاد ساکنین آن منطقه است، چه اهالی این منطقه از لکستان قفقاز کوچانیده شده و بدان نام شهرت گرفته اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
از بلوکات ولایات خوی و سلماس، دارای 12 قریه و 18 فرسنگ مساحت آن است. مرکز آن قره قشلاق واقع در مشرق دریاچۀ ارومیه و جنوب قصبۀ دیلمقان. نام یکی از دهستانهای خاوری بخش سلماس شهرستان خوی و در قسمت خاوری بخش واقع شده است. موقعیت آن جلگه و باطلاقی و کنار دریاچۀ ارومیه است. دهستان لکستان از شمال و باختر محدود است به دهستان حومه سلماس، از جنوب به حومه انزل، از خاور به دریاچۀ ارومیه. آب و هوای آن معتدل و آب مزروعی آن از رود خانه زولا و چشمه تأمین میگردد و پس از مشروب کردن قرای فاضل آب به دریاچۀارومیه میریزد. دهستان لکستان از پانزده آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن 7060 تن و قرای مهم آن صدقیان (مرکز دهستان) ، آفتاخانه، حبشی، حمزکندی، سلطان احمد، یاقوزآقاج، یوشانلو، قره قشلاق و کنگرلو است. راه نیمه شوسۀ سلماس به طسوج از این دهستان عبور میکند و در تابستان اتومبیل میتوان برد. اکثر راههای این منطقه ارابه رو است و در موقع لزوم اتومبیل نیز میتوان برد. شغل عمده اهالی زراعت و گله داری و در چندقریه به وسیلۀ چهارپایان از قدیم بارکشی کنند. محصول عمده آنجا غلات، حبوبات و روغن است که صادر نیز میکنند. دارای سه دبستان است و معروفیت این دهستان به نام لکستان از روی نژاد ساکنین آن منطقه است، چه اهالی این منطقه از لکستان قفقاز کوچانیده شده و بدان نام شهرت گرفته اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
مرکّب از: گل + ستان، پسوند مکان، گلستو. آنجا که گل بسیار باشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، محل روییدن گل. جایی که گل روید. محل دمیدن گل و سبزه. گلزار: تهمتن ببردش به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان. فردوسی. نه همی بازشناسند عبیر از سرگین نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه. قریع الدهر. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی. فرخی. زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی تا کم شده ست آفت سرما ز گلستان. منوچهری. گیاهی چند خود روید به بستان دهندش آب در سایه ی گلستان. (ویس و رامین)، شاه چو دل برکند ز بزم گلستان آسان آرد به چنگ مملکت آسان. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 635)، یکی فرخنده گل بودی که اکنون همی فردوس شاید گلستانت. ناصرخسرو. آب را چون مدد بود هم از آب گلستان گردد آنچه بود خراب. سنایی. ناهید سزد هزاردستان کایوان تو گلستان ببینم. خاقانی. قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته. خاقانی. ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه گلستانی نهاده در نظرگاه. نظامی. خال مشکین بر گلستان میزنی دل همی سوزی و بر جان میزنی. عطار. این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان. مولوی. گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان بر عارضین شاهد گلروی خوشتر است. سعدی (بدایع)، در گلستان ارم دوش چو از لطف صبا زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت. حافظ. هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش. حافظ
مُرَکَّب اَز: گل + ستان، پسوند مکان، گلستو. آنجا که گل بسیار باشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، محل روییدن گل. جایی که گل روید. محل دمیدن گل و سبزه. گلزار: تهمتن ببردش به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان. فردوسی. نه همی بازشناسند عبیر از سرگین نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه. قریع الدهر. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی. فرخی. زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی تا کم شده ست آفت سرما ز گلستان. منوچهری. گیاهی چند خود روید به بستان دهندش آب در سایه ی گلستان. (ویس و رامین)، شاه چو دل برکند ز بزم گلستان آسان آرد به چنگ مملکت آسان. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 635)، یکی فرخنده گل بودی که اکنون همی فردوس شاید گلستانت. ناصرخسرو. آب را چون مدد بود هم از آب گلستان گردد آنچه بود خراب. سنایی. ناهید سزد هزاردستان کایوان تو گلستان ببینم. خاقانی. قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته. خاقانی. ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه گلستانی نهاده در نظرگاه. نظامی. خال مشکین بر گلستان میزنی دل همی سوزی و بر جان میزنی. عطار. این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان. مولوی. گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان بر عارضین شاهد گلروی خوشتر است. سعدی (بدایع)، در گلستان ارم دوش چو از لطف صبا زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت. حافظ. هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش. حافظ
کنیزک سلطان یمین الدوله محمود غزنوی است، سلطان یمین الدوله را به مشاهدۀ او استیناسی تمام و به مغازلۀ او رغبتی بر کمال بود چون به باد خزان وفات ورقات آن گلستان بر خاک ریخت و از آن (در حضرت) شاه نقل کردند او جزع بسیار کرد و این سه بیت در مرثیه پرداخت: تا تو ای ماه زیر خاک شدی خاک را بر سپهر فضل آمد دل جزع کرد، گفتم ای دل صبر این قضا از خدای عدل آمد آدم از خاک بود و خاکی شد هرکه زو زاد باز اصل آمد. (از لباب الالباب ص 24 چ سعید نفیسی)
کنیزک سلطان یمین الدوله محمود غزنوی است، سلطان یمین الدوله را به مشاهدۀ او استیناسی تمام و به مغازلۀ او رغبتی بر کمال بود چون به باد خزان وفات ورقات آن گلستان بر خاک ریخت و از آن (در حضرت) شاه نقل کردند او جزع بسیار کرد و این سه بیت در مرثیه پرداخت: تا تو ای ماه زیر خاک شدی خاک را بر سپهر فضل آمد دل جزع کرد، گفتم ای دل صبر این قضا از خدای عدل آمد آدم از خاک بود و خاکی شد هرکه زو زاد باز اصل آمد. (از لباب الالباب ص 24 چ سعید نفیسی)
دهی است از دهستان کیوی بخش سنجید شهرستان هروآباد، واقع در 17هزارگزی خاور مرکز بخش کیوی و 12هزارگزی راه شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن سرد و دارای 798 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و دارای مراتع و مزارع در کوههای طالش است. محل سکنای ایل شاطرانلو میباشد. در دو محل بفاصله هزار گز به نام گلستان بالا (علیا) و گلستان پائین (سفلی) معروف است و سکنۀ گلستان پائین 291 تن است. دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کیوی بخش سنجید شهرستان هروآباد، واقع در 17هزارگزی خاور مرکز بخش کیوی و 12هزارگزی راه شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن سرد و دارای 798 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و دارای مراتع و مزارع در کوههای طالش است. محل سکنای ایل شاطرانلو میباشد. در دو محل بفاصله هزار گز به نام گلستان بالا (علیا) و گلستان پائین (سفلی) معروف است و سکنۀ گلستان پائین 291 تن است. دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهای عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود: خاک مشک از روی گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام. خاقانی
محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهای عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود: خاک مشک از روی گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام. خاقانی
دل ستاننده. ستانندۀ دل. دلربا. ربایندۀ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی: از آن دلستانان یکی چنگ زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن. فردوسی. نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان. اسدی. پدر دان مرا شاه زابلستان ندارد بجز من دگر دلستان. اسدی. اردبیهشت روز است ای ماه دلستان. مسعودسعد. بهمن روز ای صنم دلستان. مسعودسعد. ای ترک دلستان زشبستان کیستی خوش دلبری ندانم جانان کیستی. خاقانی. ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی. خاقانی. مجلس بدو گلستان برافروز دیده بدودلستان برافروز. خاقانی. او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده. خاقانی. دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد. خاقانی. در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته. خاقانی. آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند. خاقانی. جوبجو جور دلستان برگیر دل جوجوشده ز جان برگیر. خاقانی. عاشق آن نیست کو به بوی وصال هستی خود به دلستان بخشد. خاقانی. شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه). به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را. نظامی. ملک فرمود تا هر دلستانی فروگوید به نوبت داستانی. نظامی. ملک چون کرد گوش این داستان را هوس در دل فزود آن دلستان را. نظامی. غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگر بجان یابم. نظامی. دیلم کلهیم دلستان بود در جمله جهان ورا نشان بود. نظامی. چو غالب شد هوای دلستانش بپرسید از رقیبان داستانش. نظامی. دگرره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی. نظامی. چشمش همه روزه بوسه می داد می کرد ز چشم دلستان یاد. نظامی. چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را. نظامی. بگیرد سر زلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان. نظامی. ملکزاده چون دید کان دلستان به کار اجل گشت همداستان. نظامی. کزغایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی. نظامی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن توای دلستان نداد نشان. سعدی. نسیم صبح سلامم به دلستان برسان پیام بلبل عاشق به گلستان برسان. سعدی. نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد. سعدی. دلداده را ملامت کردن چه سود دارد می باید این نصیحت کردن به دلستانان. سعدی. کاش کآنان که عیب من جستند رویت ای دلستان بدیدندی. سعدی. ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود. سعدی. در بهای بوسه ای جانی طلب می کنند این دلستانان الغیاث. حافظ. با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد. حافظ. دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد. حافظ. چو مرکب فدای بت دلستان شد مرا گفت دلبر که طال المعاتب. حسن متکلم. ، دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ: به فرخ ترین روز بنشست شاه در این خانه خرم دلستان. فرخی. فرخنده باد بر ملک این روزگار عید وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان. فرخی. رخت پیش بد چون یکی گلستان در آن گلستان هر گلی دلستان. اسدی. تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ قمری نزد ز بیم نواهای دلستان. مسعودسعد. وین چنین روی دلستان که تراست خود قیامت بود که بنمایی. سعدی. تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین. حافظ
دل ستاننده. ستانندۀ دل. دلربا. ربایندۀ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی: از آن دلستانان یکی چنگ زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن. فردوسی. نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان. اسدی. پدر دان مرا شاه زابلستان ندارد بجز من دگر دلستان. اسدی. اردبیهشت روز است ای ماه دلستان. مسعودسعد. بهمن روز ای صنم دلستان. مسعودسعد. ای ترک دلستان زشبستان کیستی خوش دلبری ندانم جانان کیستی. خاقانی. ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی. خاقانی. مجلس بدو گلستان برافروز دیده بدودلستان برافروز. خاقانی. او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده. خاقانی. دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد. خاقانی. در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته. خاقانی. آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند. خاقانی. جوبجو جور دلستان برگیر دل جوجوشده ز جان برگیر. خاقانی. عاشق آن نیست کو به بوی وصال هستی خود به دلستان بخشد. خاقانی. شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه). به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را. نظامی. ملک فرمود تا هر دلستانی فروگوید به نوبت داستانی. نظامی. ملک چون کرد گوش این داستان را هوس در دل فزود آن دلستان را. نظامی. غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگر بجان یابم. نظامی. دیلم کُلهیم دلستان بود در جمله جهان ورا نشان بود. نظامی. چو غالب شد هوای دلستانش بپرسید از رقیبان داستانش. نظامی. دگرره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی. نظامی. چشمش همه روزه بوسه می داد می کرد ز چشم دلستان یاد. نظامی. چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را. نظامی. بگیرد سر زلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان. نظامی. ملکزاده چون دید کان دلستان به کار اجل گشت همداستان. نظامی. کزغایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی. نظامی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن توای دلستان نداد نشان. سعدی. نسیم صبح سلامم به دلستان برسان پیام بلبل عاشق به گلستان برسان. سعدی. نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد. سعدی. دلداده را ملامت کردن چه سود دارد می باید این نصیحت کردن به دلستانان. سعدی. کاش کآنان که عیب من جستند رویت ای دلستان بدیدندی. سعدی. ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود. سعدی. در بهای بوسه ای جانی طلب می کنند این دلستانان الغیاث. حافظ. با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد. حافظ. دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد. حافظ. چو مرکب فدای بت دلستان شد مرا گفت دلبر که طال المعاتب. حسن متکلم. ، دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ: به فرخ ترین روز بنشست شاه در این خانه خرم دلستان. فرخی. فرخنده باد بر ملک این روزگار عید وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان. فرخی. رخت پیش بد چون یکی گلستان در آن گلستان هر گلی دلستان. اسدی. تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ قمری نزد ز بیم نواهای دلستان. مسعودسعد. وین چنین روی دلستان که تراست خود قیامت بود که بنمایی. سعدی. تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین. حافظ
در دو شاهد زیر ظاهراً ناحیتی در قفقاز: چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم. خاقانی. از آن سوی کهستان منزلی چند که باشد فرضۀ دریای دربند. نظامی نام ناحیتی به شمال هند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
در دو شاهد زیر ظاهراً ناحیتی در قفقاز: چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم. خاقانی. از آن سوی کهستان منزلی چند که باشد فرضۀ دریای دربند. نظامی نام ناحیتی به شمال هند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
انبر آهنگران. (منتهی الارب). به صیغۀ تثنیه انبر آهنگران که آهن تافته را بدان از کوره درآورند. (ناظم الاطباء). بمعنی کلبتین باشد و آن آلتی است که آهنگران و امثال ایشان را، که آهن تفته را بدان برگیرند و آن را انبر هم می گویند. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آلتی است آهنی که آهنگر آهن گداخته را بدان گیرد. (از اقرب الموارد) انبور آهنگران (بحر الجواهر). آلتی است که آهنگر بدان آهن گیرد. (زمخشری). آلتی است که آهنگران را که بدان آهن گرم را گرفته بدست دیگر از مطرقه می کوبند و آن را انبر و ماشه نیز گویند... ظاهراً این لفظ تثنیۀ کلبه است که یک پرۀ آن را می گفته باشند. (غیاث). کلبتین. (انجمن آرا) (غیاث) (ناظم الاطباء). صاحب کتاب ’الفاظ الفارسیه المعربه’ گوید: الکلبتان آله من حدید یأخذ بهاالحداد الحدید المحمی، تعریب ’کلپدن’. (نشریه دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شماره 10 ص 34). و رجوع به کلبتین شود، گلگیر شمع. (غیاث) (ناظم الاطباء) ، گاز که بدان دندان برکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابزاری که بدان دندان را از ریشه کنند. و رجوع به کلبتین شود، ماشرز. ماشه، ابزاری که جراحان بدان رگها را گیرند و چفرسته نیز گویند. (ناظم الاطباء)
انبر آهنگران. (منتهی الارب). به صیغۀ تثنیه انبر آهنگران که آهن تافته را بدان از کوره درآورند. (ناظم الاطباء). بمعنی کلبتین باشد و آن آلتی است که آهنگران و امثال ایشان را، که آهن تفته را بدان برگیرند و آن را انبر هم می گویند. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آلتی است آهنی که آهنگر آهن گداخته را بدان گیرد. (از اقرب الموارد) انبور آهنگران (بحر الجواهر). آلتی است که آهنگر بدان آهن گیرد. (زمخشری). آلتی است که آهنگران را که بدان آهن گرم را گرفته بدست دیگر از مطرقه می کوبند و آن را انبر و ماشه نیز گویند... ظاهراً این لفظ تثنیۀ کلبه است که یک پرۀ آن را می گفته باشند. (غیاث). کلبتین. (انجمن آرا) (غیاث) (ناظم الاطباء). صاحب کتاب ’الفاظ الفارسیه المعربه’ گوید: الکلبتان آله من حدید یأخذ بهاالحداد الحدید المحمی، تعریب ’کلپدن’. (نشریه دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شماره 10 ص 34). و رجوع به کلبتین شود، گُلگیر شمع. (غیاث) (ناظم الاطباء) ، گاز که بدان دندان برکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابزاری که بدان دندان را از ریشه کنند. و رجوع به کلبتین شود، ماشرز. ماشه، ابزاری که جراحان بدان رگها را گیرند و چفرسته نیز گویند. (ناظم الاطباء)
تثنیۀ کلیه. (از منتهی الارب). به صیغۀ تثنیه، هر دو گرده. (ناظم الاطباء). کلیتین. و رجوع به کلیتین شود، آنچه از چپ و راست پیکان تیر باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
تثنیۀ کلیه. (از منتهی الارب). به صیغۀ تثنیه، هر دو گرده. (ناظم الاطباء). کلیتین. و رجوع به کلیتین شود، آنچه از چپ و راست پیکان تیر باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان سملقان بخش مانۀ شهرستان بجنورد، واقع در 45هزارگزی جنوب باختری کاشمر و 8هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بجنورد به سراوه، تپه و کوهستانی و گرمسیر و دارای 113 تن سکنه است، چشمه و رودخانه دارد، محصول آن غلات و بنشن و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری است وراه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان سملقان بخش مانۀ شهرستان بجنورد، واقع در 45هزارگزی جنوب باختری کاشمر و 8هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بجنورد به سراوه، تپه و کوهستانی و گرمسیر و دارای 113 تن سکنه است، چشمه و رودخانه دارد، محصول آن غلات و بنشن و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری است وراه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 540 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 540 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)