جدول جو
جدول جو

معنی کلجی - جستجوی لغت در جدول جو

کلجی
(کَ خوا / خا)
دهی از دهستان اورامان است که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرجی
تصویر کرجی
نوعی قایق کوچک پارویی یا موتوری، زورق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الجی
تصویر الجی
آنچه از مال و اسیر که از غارت و تاخت و تاز در سرزمین دیگران به دست بیاورند، الجه، الجا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنی
تصویر کلنی
سرزمینی که جمعی از مردم دیگر به آنجا کوچ کرده باشند، مستعمره، مهاجرنشین، در پزشکی مجموعه ای شامل میلیون ها باکتری که محصول تکثیر چند باکتری است و ممکن است با چشم دیده شود
فرهنگ فارسی عمید
(کَ رَ)
نوعی از کشتی خرد که برای حمل اسباب به کار برند. (آنندراج). کشتی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). زورق. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). طرّاده. لتکا. بلم. قفّه. غراب. (یادداشت مؤلف). رجوع به زورق شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مبدل الجه. (فرهنگ نظام). جنس و بندی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. الجه. رجوع به الجه شود:
آن سرو سهی چون قدح می بگرفت
از آتش می برگ کفش خوی بگرفت
بیچاره دل ریش مرا سوخته بود
آن دلبر ماه چهره الجی بگرفت.
خواجوی کرمانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
لوچی، حول، دوبینی
لغت نامه دهخدا
اسم هندی تخم زردک است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، اسم فارسی حسوی است که از برور سازند، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کُرْ رَ جی ی)
مخنث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نانی باشد که خمیر آن از دیوار تنور افتاده و در میان آتش پخته شده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، نان بزرگ روغنی را نیز گویند. (برهان). کلیچه. کلوچ. نان روغنی بزرگ. کلوچه. (فرهنگ فارسی معین). نان بزرگ روغنی. (ناظم الاطباء) :
کریمی که بر سفرۀ عام دارد
کلیج از مه و از کواکب کلیچه.
ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج).
و رجوع به کلیچه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
اسبی را گویند که هر دو پای اوکج باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسب سگ دست را گویند یعنی هر دو دست آن کج باشد. (براهین العجم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پیش رخش تو سبز خنگ فلک
لنگ و سکسک بود بسان کلیج.
عسجدی (از براهین العجم)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
منسوب است به ثلج بن عمرو بن مالک. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کَ خِ)
دهی از دهستان لاهیجان است که در بخش حومه شهرستان مهاباد واقع است و 340 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نصره الدین... (متوفی به سال 649 هجری قمری). یکی از دو پسر اتابک هزار اسب بن ابی طاهر از اتابکان لرستان است و از 646 تا 649 فرمانروائی داشته است. (از تاریخ مغول اقبال ص 244 و 448)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ جَ / جِ)
قسمی لباده و پالتو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلیجه. کلیچه. و رجوع به کلیجه و کلیچه شود، جامۀ آستین کوتاهی که به روی قبا پوشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ بی ی)
منسوب به کلب و سگ. (ناظم الاطباء) ، منسوب به قبیلۀ کلب. (ناظم الاطباء). منسوب به قبیلۀ قضاعه و هو کلب بن وبره... (منتهی الارب). چند قبیله به این انتساب معروف می باشند مانند کلب الیمین و غیره. (از انساب سمعانی). و رجوع به کلب (حی سوم از قضاعه) شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
محمد بن شجاع ثلجی. فقیهی است مبتدع
لغت نامه دهخدا
(کَ بی ی)
محمد بن السائب بن بشر الکلبی، مکنی به ابوالنصر. نسابه و عالم تفسیر و اخبار و ایام عرب بود او در کوفه متولد شد و در حدود سال 146 در همانجا درگذشت. او در وقعۀ جماجم با ابن الاشعث حضور داشت. او را تفسیری بر قرآن است و در حدیث ضعیف است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 897). و رجوع به ابن الندیم و عیون الاخبار و تاریخ گزیده و عقدالفرید شود
زید بن الحارثه الکلبی مولی خدیجه رضی الله عنها. رجوع به زید بن حارثه در همین لغت نامه و تاریخ گزیده چ نوائی ص 211 شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ جی ی)
برف فروش
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلج، که نام جد ابوعمرو عثمان بن عبداﷲ بن محمد بن بلج برجمی بلجی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب) ، از مردم بلخ. اهل بلخ. ساکن بلخ: بعضی ترکمانان قزلیان و یغمریان و بلخیان کوهیان نیز که از پیش سلجوقیان بگریخته آمدند بدو پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 530).
- بلخی نژاد، از نژاد بلخیان. از اهالی بلخ: بحکم آنکه بنده را تربیت پارس بوده ست اگر چه بلخی نژاد است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 3).
،
{{اسم}} بیدمشک: امرود بلخی (شاه میوه) که در اصفهان می باشد در مبداء درخت آن را به بیدمشک پیوند کرده اند، بجهت آن اصفهانیان، بیدمشک را بلخی گویند. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کلیج
تصویر کلیج
صاحب عجب و تکبر، خودستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنی
تصویر کلنی
مهاجر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلبی
تصویر کلبی
سگروش هر یک از وابستگان به دبستان فرزانی سگروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلسی
تصویر کلسی
از ریشه لاتینی آهکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلکی
تصویر کلکی
از روی حقه و مکر: (کلکی است)، شخص هرزه. منسوب به کلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلگی
تصویر کلگی
منسوب به کله، آنچه از ساز و برگ اسب که بر کله اسب بندند: (همچو آن توبره که آکنده بند بر کلگی در افکنده)، (دهخدا در وصف آخوند. مجموعه اشعار)، قسمت بالایی کلاه پوستی که از مخمل یا پارچه دیگر میساختند: (ایجاد کلاه نظامی (در عهد ناصر الدین شاه) که عبارتست از پوست بخارا یی بدون مقوی مشتمل بر کلگی از مخمل سیاه)، دایره ای کوچک در وسط پارچه خیمه که از چرم سازند و آنرا بر روی دیرک قرار دهند، حشفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرجی
تصویر کرجی
قایق موتوری یا پاروئی کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلجی
تصویر فلجی
در تازی نیامده جولگی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تاراجیده: داراک و خواسته ای که از تاراج به دست آید مال و جنس و اسیری که از دشمن گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنی
تصویر کلنی
((کُ لُ))
سرزمینی که گروهی از جای دیگر بدان جا کوچ کنند. مهاجرنشین، مستعمره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیج
تصویر کلیج
((کَ))
صاحب عجب، متکبر، خودستا، چرک، ریم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاجی
تصویر کاجی
کاش، کاشکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرجی
تصویر کرجی
((کَ رَ))
زورق، قایق کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرجی
تصویر کرجی
قایق
فرهنگ واژه فارسی سره