جدول جو
جدول جو

معنی کلاور - جستجوی لغت در جدول جو

کلاور
(کَ وَ)
بمعنی کلاو است که وزق باشد. (برهان). غوک و وزغ. (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلاور
تصویر دلاور
(پسرانه)
شجاع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کلاهور
تصویر کلاهور
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری مازندرانی در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلاور
تصویر دلاور
دلیر، پردل، شجاع، جنگجو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاوه
تصویر کلاوه
سرگشته، گیج، سراسیمه، کلاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاوو
تصویر کلاوو
موش صحرایی بزرگ، نوعی موش صحرایی جونده خاکی رنگ با دم دراز، دست های کوتاه و پاهای بلند که با کمک پاهای عقبی خود می جهد، کلائو، یربوع، کلاکموش، موش دوپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاسور
تصویر کلاسور
جلد بزرگ فنر دار که اوراق پرونده را در آن مرتب نگه می دارند، جزوه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلرور
تصویر کلرور
کلرید
کلرور سدیم: در علم شیمی نمک
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
نام پهلوانی بوده مازندرانی. برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) :
سواری که نامش کلاهور بود
که مازندران زو پر از شور بود.
فردوسی.
بیامد کلاهور چون نره شیر
به پیش جهانجوی مرد دلیر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 363).
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته.
(شاهنامه ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان سبزوار است و 186 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کْلا / کِ سُ)
جزوه دانی بزرگ که در داخل آن فنر تعبیه شده و اوراق لازم را بترتیب در آن جا دهند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ هَِ دَ رَ)
دهی از دهستان حسن آباد است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 242 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نوعی از موش صحرائی است. (برهان) (ناظم الاطباء). موش دشتی. موش بیابانی. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). گونه ای موش که اندامهای خلفیش نسبت به اندامهای قدامی دارای رشد جالب توجهی هستند و از این جهت آن را موش دوپا نیز گویند. بعلت قوی بودن و طول اندامهای خلفی، حیوان می تواند جستهایی با مسافت زیاد بزند. این جانور در صحاری و مزارع فراوان است و دارای رنگ خاکستری مایل به خرمایی است. شکمش سفیدرنگ و دمش دراز است و در جست و خیز و حرکت حیوان کمک می کند کلاکموش. یربوع. جربوز. چربوز. کلاهو. موش دوپا. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلاکوی و کلاکموش شود
لغت نامه دهخدا
(کْلُ / کُ لُ)
در اصطلاح علم شیمی، ماده ای که از ترکیب کلر با یک عنصر دیگر (خواه فلز و خواه شبه فلز) حاصل می شود، مانند کلرور نقره که فرمولش ClAg می باشد وعبارت از ترکیب کلر با فلز (نقره) است و کلرور کربن که فرمولش (Cl4C) است (چون دارای 4 اتم کربن است معمولا آن را تتراکلرور کربن می خوانند) و عبارت از ترکیب کلر با شبه فلز (کربن) می باشد. کلرورهای فلزات معمولا نمکهای اسیدکلریدریک هستند. مهمترین کلروری که در طبیعت بسیار فراوان و در ترکیب مادۀ زنده نیز وارد است، کلرورسدیم (ClNa) یعنی همان نمک طعام می باشد.
- کلرورها (ج کلرور) ، ترکیبات کلر با یکی از عناصر دیگر می باشند. مهمترین کلرورها، کلرورهای فلزات هستند که در حقیقت باید آنها را املاح اسید کلریدریک دانست. کلرورها غالباً جامد و در آب محلولند باستثنای کلرورهای نقره (ClAg) و سرب (Cl2pb) و کلرور یک ظرفیتی مس (Clcu) و کلرور یک ظرفیتی جیوه (Cl2Hg) که در آب حل نمی شوند. (فرهنگ فارسی معین).
- کلرور رنگ بر، مخلوطی از کلرورها و هیپوکلریت ها به نسبت مساوی ماده ای رنگ زدا را بوجود می آورد که بنام کلرور رنگ بر خوانده می شود. از مهمترین کلرورهای رنگ بر آب ژاول است که عبارت از محلول نمک طعام و هیپوکلریت سدیم در آب است و معمولا آب ژاول را از تاثیر گاز کلر در محلول سود حاصل می کنند به فرمول زیر است:
H2o + CLoNa + +CLNa ͢ 2NaOH + CL2
و از اثر کلر بر محلول پتاس کلرور رنگ بر دیگری به دست می آید که آن راآب لاباراک گویند و فرمول آن به شرح ذیل است:
H2O+ CLoK + CLK ͢ 2KOH + CL2
کلرورهای رنگ بر علاوه بر خاصیت رنگ زدایی خاصیت گندزدایی نیز دارند و جهت ضدعفونی آبهای آشامیدنی مصرف می شود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
قسمی از غذا، هرچه به غذا مزه دهد مانند ادویه و عسل، هرچه رنگ را تیره نماید مانند سرکه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(دِ وَ)
دل آور. سخت دلیر که به تازیش شجاع خوانند. (شرفنامۀ منیری). شجیع و بهادر. (آنندراج). دلیر. شجاع. بهادر. غازی. جنگجو. جنگی. (ناظم الاطباء). گرد. پردل. دل دار. بی باک. جسور. جری. گستاخ. نیو.بی پروا. أشجع. اشرس باسل. بطّال. بطل. ثبت. جبر. جری. جوهر. جهور. حبلیس. حبیل. حدید. حلبس [ح ب / ح ل ب ] . حلس. حیفس. لیفس. ربیس. رحامس. (منتهی الارب). رابطالجأش. (دهار). زفر. سجیع. سعتری ّ. سمیدع. سمیذع. سهبل. شجاع. شجع. شجعاء. شجعه. شجیعه. شحشح. شدید. صعتری ّ. صمّه. ضبارم. ضبارمه. ضرغامه. عتّار. عجرّد. عرداد. فارس. قداحس. قدم. کردم. کمّی. محش. مستمیت. معاود. مقدام. مقدامه. نهوک. وعاوع. (منتهی الارب) : مردمانی اند [اهل بست] [مردم پاراب] جنگی و دلاور. (حدود العالم).
دلاور چو پرهیز جوید ز جفت
بماند به آسانی اندر نهفت.
فردوسی.
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را.
فردوسی.
سه ترک دلاور ز خاقانیان
برآن کین بهرام بسته میان.
فردوسی.
بویژه دلاور سپهدار طوس
که در رزم بر شیر دارد فسوس.
فردوسی.
درفشش بسان دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر.
فردوسی.
ز لشکر ده ودوهزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر.
فردوسی.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
فردوسی.
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
فردوسی.
دلاور بدو گفت اگر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی.
فردوسی.
دلاور سواری که گاه نبرد
چه همکوش او ژنده پیل و چه مرد.
فردوسی.
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان.
فردوسی.
چو گیو دلاور به توران زمین
بدینسان همی گشت اندوهگین.
فردوسی.
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی به سستی برد.
فردوسی.
دلاور شد از کار او خشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
فردوسی.
یلان سینه او را به گستهم داد
دلاور گوی بود خسرونژاد.
فردوسی.
دلاور نخست اندرآمد به پند
سخنها که او را بدی سودمند.
فردوسی.
گزین کرد از آن نامداران سوار
از ایران دلاور ده ودوهزار.
فردوسی.
هرکه پردل تر و دلاورتر
نکند پیش او به جنگ درنگ.
فرخی.
به هر ده دلاور یک آتش فکن
نهاده به پیکار و کین جان و تن.
اسدی.
امیرالمؤمنین علی رضی اﷲعنه گفته است دلاورترین اسپان کمیت است و بی باک تر سیاه. (نورزنامه).
نه چرخ گوشۀ جگر شاهتان بخورد
هین زخم آه و گردۀ چرخ ار دلاورید.
خاقانی.
گر قطره رسد به بددلان می
یک دریاده دلاوران را.
خاقانی.
دل که دارد تا نگردد گرد این دریا که من
هرنفس در وی هزاروصد دلاور یافتم.
عطار.
برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه درگوش حکمت جهان.
سعدی.
دلاوربه سرپنجۀ گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.
سعدی
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندرفزود.
سعدی.
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن بی گناه.
سعدی.
ز مستکبران دلاور بترس
از آنکو نترسد ز داور بترس.
سعدی.
کشتی را خللی نیست یکی از شما که دلاورترست وشاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان سعدی). لیکن متنعم بود و سایه پرورده... رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده. (گلستان). مردان دلاور از کمین بدرجستند. (گلستان).
به جائی که باشند یاران دلیر
دلاورتر از نر بود ماده شیر.
امیرخسرو.
یارب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد.
حافظ.
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست.
حافظ.
احوص از مردمان روزگار اشجع و دلاورتر بود. (تاریخ قم ص 245). او سواری نیکو و دلاور بوده است. (تاریخ قم ص 290).
بساسر کز دولب افتد به بیرون
درون صد دلاور را کند خون.
جامی.
کی دلاور ز پی لشکر بشکسته رود.
کاتبی.
دلاور چو از بیشه بگرفت شیر
نشان ده کجا ماندش زنده دیر.
؟
(از امثال و حکم).
جلّوز، مرد فربه دلاور. خنذیذ، دلاور که کسی بر وی دست نیابد.ذکر، دلاور سرباززننده. (منتهی الارب). رابط الجأش، دلاور که دل از جای نبرد. مرد دلاور که از حرب نگریزد. (دهار). سنداد، مرد دلاور پیش درآینده در کار. شجاع ذو مصداق، دلاور راست حمله. شجع، دلاور پردل در شدت و در سختی جنگ و جز آن. صارم، مرد دلاور رسا در امور. صلنقع، مرد رسا و دلاور و توانا. صمیان، مرد دلاور راست حمله. عطاط، مرد دلاور و تن دار. غشارب، مرد دلاور و رسا در امور. کوکب، دلاور قوم. مجلجل، بسیارگوی دلاور دفعکننده. مسحل، دلاوری که تنها کار کند. ناقه جسره و متجاسره، شتر مادۀ دلاور و درگذرنده وپیشی گیرنده. مسیف، دلاور با شمشیر. نجد، نجید، دلاور یگانه درآینده در اموری که دیگران در وی عاجز باشند. (منتهی الارب).
- دلاور پلنگ، پلنگ بی باک و گستاخ:
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد بجنگ.
فردوسی.
- دلاور سپاه، سپاه جنگی و کارزاری:
که آمد دلاور سپاهی گران
سپهبد سیاوخش و با وی سران.
فردوسی.
- دلاور سخت زور، لقب هرمزد بود: و این هرمزد در روزگار خویش یگانه ای بود به قوت و نیرو و دل آوری چنانک او را دلاور سخت زور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 20).
- دلاورسر، رئیس شجاع. فرماندۀ دلیر:
نکردی به شهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام و ننگ.
فردوسی.
- دلاور سران، سران جنگی. فرماندهان مبارز:
به بیداری اکنون سپاهی گران
از ایران بیامد دلاور سران.
فردوسی.
- دلاور سوار، سوار دلاور:
برون رفت با نامداران خویش
گزیده دلاور سواران خویش.
فردوسی.
کنون چون دلاور سواری شده ست
گمانت که او شهریاری شده ست.
فردوسی.
چو در رزمگه کشته شد نامدار
بدست زواره دلاور سوار.
فردوسی.
فرامرز گفت این دلاور سوار
به ره درمر او را نکویش بدار.
فردوسی.
- دلاور نهنگ، نهنگ نیرومند و قوی:
چو سالار شایسته باشد به جنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ.
فردوسی.
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد به چنگ.
فردوسی.
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی
به خشم دلاور نهنگ آمدی.
فردوسی.
چو رهام و چون اشکش تیزچنگ
چو شیدوش گرد آن دلاور نهنگ.
فردوسی.
- دل دلاور، دل شجاع:
یارم تو بدی و یاورم تو
نیروی دل دلاورم تو.
نظامی.
- سپاه دلاور، سپاه شجاع وجنگی و جنگجوی:
سپاهی دلاوربه ایران کشید
بسی زینهاری بر من رسید.
فردوسی.
سپاهی دلاور بایران سپرد
همه نامدران و شیران گرد.
فردوسی.
همی تاخت تا آذرآبادگان
سپاهی دلاور ز آزادگان.
فردوسی.
- شیر دلاور، شیر بی باک و شجاع:
فرستاده با نامۀ سوخرای
چو شیر دلاور بیامد ز جای.
فردوسی.
گر سلاطین پرچم شبرنگ یا پر خدنگ
از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند.
خاقانی.
- عقاب دلاور، عقاب پردل و نیرومند:
از آن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و برتخت بست استوار.
فردوسی.
- نهنگ دلاور، نهنگ بی باک.
- ، پهلوان همچون نهنگ بی باک:
به ابر اندرون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ وَ)
یکی از دهستانهای سه گانه شهرستان چاه بهار، مشهور به دشتیاری دلاور. رجوع به دشتیاری دلاور در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(کُلْ)
دهی از دهستان ای تیوند است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
یا گلگتا، کوهی است نزدیک بیت المقدس که حضرت عیسی در آنجا بدار آویخته شد
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 66500 گزی جنوب خاوری مراغه در مسیر شوسۀشاهین دژ به میاندوآب. با 764تن سکنه. آب آن از زرینه رود و دو چشمه و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. راه آن شوسه و مرکز دهستان آجرلو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کالْ وِ)
ژرژ... بارون. بالتیمور، سیاستمدار انگلیسی که در کیپلینگ به دنیا آمد (1632-1580 میلادی). و مؤسس کلنی ماریلند است
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ)
دهی است از دهستان میداود (سرگچ) که در بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز واقع است. کوهستانی و معتدل است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
فرانسوی سراک ماده ای که از ترکیب کلر با یک عنصر دیگر (خواه فلز و خواه شبه فلز) حاصل میشود. کلرور های فلزات معمولا نمکهای اسید کلریدریک میباشند. مهمترین کلروری که در طبیعت بسیار فراوان است و در ترکیب ماده زنده نیز وارد است کلرور سدیم که همان نمک طعام است میباشد. یا کلرور ها ترکیبات کلر با یکی از عناصر دیگر میباشند. مهمترین کلرور ها کلرور های فلزات هستند که در حقیقت باید آنها را املاح اسید کلریدریک دانست. کلرور ها غالبا جامد و در آب محلولند باستثنای کلرور های نقره و سرب و کلروریک ظرفیتی مس و کلرور دو ظرفیتی جیوه که در آب حل نمیشوند. یا کلرور رنگ بر. مخلوطی از کلرور ها هیپوکلریت ها بنسبت مساوی ماده ای رنگ زدا را بوجود میاورد که بنام کلرور رنگ بر خوانده میشود. از مهمترین کلرور های رنگ بر آب ژاول است که عبارت از محلول نمک طعام و هیپو کلریت سدیم در آب است و معمولا آب ژاول را از تاثیر گاز کلر در محلول سود حاصل میکنند: و از اثر کلر بر محلول پتاس کلرور رنگ بر دیگری بدست میاید که آنرا آب لاباراک گویند: کلرور های رنگ بر علاوه بر خاصیت رنگ زدایی خاصیت گند زدایی نیز دارند و جهت ضد عفونی آبهای آشامیدنی مصرف میشوند
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی هزار بیشه هزار پیشه جزوه دانی بزرگ که در داخل آن فنر تعبیه شده و اوراق لازم را در آن بترتیب جا دهند. جزوه دانی بزرگ که در داخل آن فنر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
گونه ای موش که اندامها خلفیش نسبت باندامها قدامی دارای رشد جالب توجهی هستند و از این جهت آنرا موش دو پا نیز گویند. بعلت قوی بودن و طول اندام های خلفی حیوان میتواند جست هایی با مسافت زیاد بزند. این جانور در صحاری و مزارع فراوان است و دارای رنگ خاکستری مایل بخرما یی است. شکمش سفید رنگ میباشد. دمش دراز است و در جست و خیز و حرکت حیوان کمک میکند کلاکموش یربوع جربوز چربوز کلاهو موش دوپا
فرهنگ لغت هوشیار
دلیر شجاع، جنگجوی غازی جمع دلاوران 0 سخت دلیر که به زبان عربی شجاع خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاسور
تصویر کلاسور
((کِ سُ))
جزوه دان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاوو
تصویر کلاوو
((کَ))
کلاهو، گونه ای موش که اندام های خلفیش نسبت به اندام های قدامی دارای رشد جالب توجهی هستند و از این جهت آن را موش دو پا نیز گویند و در صحاری و مزارع فراوان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاوه
تصویر کلاوه
((کَ وَ یا وِ))
کلایه، کلافه، ریسمان خام که بر چرخه پیچیده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلاور
تصویر دلاور
((دِ وَ))
دلیر، شجاع، جنگجو، غازی
فرهنگ فارسی معین
باجرات، باشهامت، بهادر، بی باک، بی پروا، پهلوان، پیکارجو، تهمتن، جنجگو، جنگاور، جنگجو، جنگی، دلیر، رشید، سلحشور، شجاع، شوالیه، غازی، نامجو، نترس، نیو، یل
متضاد: ترسو، جبون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شجاع، نترس، دلاور
فرهنگ گویش مازندرانی
دردسر، طرح ریزی، نقشه، سنگین
فرهنگ گویش مازندرانی
کوزه گر
فرهنگ گویش مازندرانی
چربی جمع شده در دهانه ی خم ماست، سرماست
فرهنگ گویش مازندرانی