کفگیر خرد. (یادداشت مؤلف). کفگیر کوچک. (فرهنگ فارسی معین) ، بیلچه. قسمی استام. (یادداشت مؤلف) ، دمل دردناک است زیر جلدی که دارای حجمی نسبه بزرگ است (به اندازۀ تخم کبوتر یا تخم مرغ) و همه مشخصات دمل رادارد. موقعی که این دمل به خارج سرباز می کند از چندنقطه پوست به بیرون راه می یابد (وجه تسمیه). (فرهنگ فارسی معین). دملی بزرگ با دهانه های بسیار. دبیله. ریش هزارچشمه. شیرینجه. غربیلک (از یادداشتهای مؤلف) ، زخم بدخیم جلدی. سیاه زخم. (فرهنگ فارسی معین) ، قسمتی از سماور که قوری بر بالای آن جا گیرد. تنکه ای از آهن یا حلبی و جز آن سوراخ سوراخ که بالای سماور و زیر قوری نهند تا حرارت کمتر به قوری رسد و چای بجوش نیاید. (یادداشت مؤلف)
کفگیر خرد. (یادداشت مؤلف). کفگیر کوچک. (فرهنگ فارسی معین) ، بیلچه. قسمی استام. (یادداشت مؤلف) ، دمل دردناک است زیر جلدی که دارای حجمی نسبه بزرگ است (به اندازۀ تخم کبوتر یا تخم مرغ) و همه مشخصات دمل رادارد. موقعی که این دمل به خارج سرباز می کند از چندنقطه پوست به بیرون راه می یابد (وجه تسمیه). (فرهنگ فارسی معین). دملی بزرگ با دهانه های بسیار. دبیله. ریش هزارچشمه. شیرینجه. غربیلک (از یادداشتهای مؤلف) ، زخم بدخیم جلدی. سیاه زخم. (فرهنگ فارسی معین) ، قسمتی از سماور که قوری بر بالای آن جا گیرد. تنکه ای از آهن یا حلبی و جز آن سوراخ سوراخ که بالای سماور و زیر قوری نهند تا حرارت کمتر به قوری رسد و چای بجوش نیاید. (یادداشت مؤلف)
کفگیر کوچک، دمل درد ناک زیر جلدی که دارای حجمی نسبه بزرگ است (باندازه یک تخم کبوتر تا یک تخم مرغ) و همه مشخصات دمل را دارد. موقعی که این دمل به خارج سرباز میکند از چند نقطه پوست به بیرون راه می یابد (وجه تسمیه)، زخم بدخیم جلد سیاه زخم
کفگیر کوچک، دمل درد ناک زیر جلدی که دارای حجمی نسبه بزرگ است (باندازه یک تخم کبوتر تا یک تخم مرغ) و همه مشخصات دمل را دارد. موقعی که این دمل به خارج سرباز میکند از چند نقطه پوست به بیرون راه می یابد (وجه تسمیه)، زخم بدخیم جلد سیاه زخم
بوره را گویند و آن دارویی باشد مانند نمک که طلا و نقره و فلزات دیگر را بسبب آن با لحیم پیوند کنند و بعضی گویند که قلعی و ارزیز است و بدان شکستگیهای ظروف مس و برنج را لحیم کنند. (برهان). دارویی باشد که زر و نقره و دیگر فلزات را بدان با هم پیوند کنند. (فرهنگ جهانگیری). لحیم که زر و نقره و دیگر فلزات را باآن پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا). ارزیز. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 141). لحیم. بوره. قلعی. ارزیز. (ناظم الاطباء). آنچه بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند ارزیز، قلعی و بوره. (فرهنگ فارسی معین). رصاص. رؤبه: ز خون کف شیران، به کفشیر تست دل و رزم و کین جفت شمشیر تست. اسدی. نشانده است گویی به کفشیر زرگر عقیق یمان در سهیل یمانی. لامعی. به زخم خنجر و زوبین و ناوک تنی بسته به صد کفشیر دارم. کمال اسماعیل (دیوان ص 598). و استخوان (شکستۀ) پیران اگرچه بسته شود باز نروید، لیکن (چیزی) همچون غضروف بر حوالی آن جایگاه پدیدآید و آن شکستگی را سخت بگیرد همچون کفشیر رویگران که چیزهای شکسته بدان محکم کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسا اندک جدایی کان به امید رساند مژدۀ پیوند جاوید از آن زر می برد استاد زرساز که با کفشیر پیوندد بهم باز. امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). - دل به کفشیر بودن، کنایه است از پیوندهای گوناگون داشتن دل. هرجایی بودن آن: ولیکن روانم ز تو سیر نیست دلم چون دل تو به کفشیر نیست. عنصری (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 141). - کفشیر پذیرفتن، کفشیر گرفتن. تلاؤم، کفشیر پذیرفتن جراحت. (منتهی الارب). و رجوع به کفشیر گرفتن درهمین ترکیبات شود. - کفشیر راندن، لحیم کردن: بر گهلۀ هجرانت کنون رانی کفشیر بر گهلۀ داغش بر کفشیر نرانی. منجیک. - کفشیرکردن، کفشیر گرفتن لحیم کردن: خرد بشکستیم کنون شاید که کنی این شکسته راکفشیر. مسعودسعد. - کفشیر گرفتن، لحیم شدن و وصل شدن و پیوند شدن. (ناظم الاطباء). رفاء. (منتهی الارب) : التیام، کفشیر گرفتن زخم. (ناظم الاطباء). - ، علاج کردن و چاره نمودن. (ناظم الاطباء). ، ظروف و آلات مسینه و برنج شکسته که مکرر لحیم کرده باشند. (از برهان) (از فرهنگ فارسی معین). آلات مسینه و رویینه باشد که آن را به لحیم پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی) : تو شیر بیشۀ نظمی و من چوشیر علم میان تهی و مزور مزیق و کفشیر. سوزنی (از فرهنگ رشیدی) سبوی مطبخ تو از طلاست یک پاره چو دیگ بخت عدو نیست سر به سر کفشیر. شمس فخری (از فرهنگ رشیدی). - به کفشیر کردن، ملتئم کردن. (فواید الدریه از مؤلف). لحیم کردن. (یادداشت مؤلف)
بوره را گویند و آن دارویی باشد مانند نمک که طلا و نقره و فلزات دیگر را بسبب آن با لحیم پیوند کنند و بعضی گویند که قلعی و ارزیز است و بدان شکستگیهای ظروف مس و برنج را لحیم کنند. (برهان). دارویی باشد که زر و نقره و دیگر فلزات را بدان با هم پیوند کنند. (فرهنگ جهانگیری). لحیم که زر و نقره و دیگر فلزات را باآن پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا). ارزیز. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 141). لحیم. بوره. قلعی. ارزیز. (ناظم الاطباء). آنچه بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند ارزیز، قلعی و بوره. (فرهنگ فارسی معین). رصاص. رؤبه: ز خون کف شیران، به کفشیر تست دل و رزم و کین جفت شمشیر تست. اسدی. نشانده است گویی به کفشیر زرگر عقیق یمان در سهیل یمانی. لامعی. به زخم خنجر و زوبین و ناوک تنی بسته به صد کفشیر دارم. کمال اسماعیل (دیوان ص 598). و استخوان (شکستۀ) پیران اگرچه بسته شود باز نروید، لیکن (چیزی) همچون غضروف بر حوالی آن جایگاه پدیدآید و آن شکستگی را سخت بگیرد همچون کفشیر رویگران که چیزهای شکسته بدان محکم کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسا اندک جدایی کان به امید رساند مژدۀ پیوند جاوید از آن زر می برد استاد زرساز که با کفشیر پیوندد بهم باز. امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). - دل به کفشیر بودن، کنایه است از پیوندهای گوناگون داشتن دل. هرجایی بودن آن: ولیکن روانم ز تو سیر نیست دلم چون دل تو به کفشیر نیست. عنصری (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 141). - کفشیر پذیرفتن، کفشیر گرفتن. تلاؤم، کفشیر پذیرفتن جراحت. (منتهی الارب). و رجوع به کفشیر گرفتن درهمین ترکیبات شود. - کفشیر راندن، لحیم کردن: بر گهلۀ هجرانت کنون رانی کفشیر بر گهلۀ داغش بر کفشیر نرانی. منجیک. - کفشیرکردن، کفشیر گرفتن لحیم کردن: خرد بشکستیم کنون شاید که کنی این شکسته راکفشیر. مسعودسعد. - کفشیر گرفتن، لحیم شدن و وصل شدن و پیوند شدن. (ناظم الاطباء). رفاء. (منتهی الارب) : التیام، کفشیر گرفتن زخم. (ناظم الاطباء). - ، علاج کردن و چاره نمودن. (ناظم الاطباء). ، ظروف و آلات مسینه و برنج شکسته که مکرر لحیم کرده باشند. (از برهان) (از فرهنگ فارسی معین). آلات مسینه و رویینه باشد که آن را به لحیم پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی) : تو شیر بیشۀ نظمی و من چوشیر علم میان تهی و مزور مزیق و کفشیر. سوزنی (از فرهنگ رشیدی) سبوی مطبخ تو از طلاست یک پاره چو دیگ بخت عدو نیست سر به سر کفشیر. شمس فخری (از فرهنگ رشیدی). - به کفشیر کردن، ملتئم کردن. (فواید الدریه از مؤلف). لحیم کردن. (یادداشت مؤلف)
محمد بن عمر بن عبدالقادر الکفیری. (1043- 1130 ه ق) وی فقیه و عالم به حدیث و فنون ادب و از اهل دمشق بود. او راست: 1- شرح البخاری (6مجلد). 2- حاشیه علی الاشباه والنظائر (در فقه حنفی). 3- الدره البهیه علی مقدمه الاجرومیه (در نحو) و جز اینها. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 961)
محمد بن عمر بن عبدالقادر الکفیری. (1043- 1130 هَ ق) وی فقیه و عالم به حدیث و فنون ادب و از اهل دمشق بود. او راست: 1- شرح البخاری (6مجلد). 2- حاشیه علی الاشباه والنظائر (در فقه حنفی). 3- الدره البهیه علی مقدمه الاجرومیه (در نحو) و جز اینها. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 961)
چمچۀ سوراخ داری که بدان کف چیزی را گیرند. کفک گیر. کفچه. (ناظم الاطباء). یکی از آلات مطبخ با سوراخهای کوچک و دسته دار که کف دیگ را بدان گیرند و پلو را با آن به ظرفها کشند. کف زن. کف زنه. کفچلیز. کپچلاز. کفلیز. مرغات. مغرفه. مقدح. مطفحه، مذویه. مذنب. (یادداشت مؤلف) : گردون کاسه چشم چو کفگیر جمله چشم نظاره روی زنده دلان کفن درش. خاقانی. دستت همه عظم همچوملعق جانی همه رخنه همچو کفگیر. اثیر اخسیکتی. - به ته دیگ خوردن کفگیر، کنایه از تمام شدن مال. به آخر رسیدن دارایی. بی پول شدن. (از یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین)
چمچۀ سوراخ داری که بدان کف چیزی را گیرند. کفک گیر. کفچه. (ناظم الاطباء). یکی از آلات مطبخ با سوراخهای کوچک و دسته دار که کف دیگ را بدان گیرند و پلو را با آن به ظرفها کشند. کف زن. کف زنه. کفچلیز. کپچلاز. کفلیز. مرغات. مغرفه. مقدح. مطفحه، مذویه. مذنب. (یادداشت مؤلف) : گردون کاسه چشم چو کفگیر جمله چشم نظاره روی زنده دلان کفن درش. خاقانی. دستت همه عظم همچوملعق جانی همه رخنه همچو کفگیر. اثیر اخسیکتی. - به ته دیگ خوردن کفگیر، کنایه از تمام شدن مال. به آخر رسیدن دارایی. بی پول شدن. (از یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین)
لحام لحیم، آنچه که بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند: ارزیز قلعی و بوره: (از ان زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد بهم باز)، (امیر خسرو)، ظرف مسین یا برنجین شکسته که مکرر لحیم کرده باشند: (تو شیر بیشه نظمی و من چو شیر علم میان تهی و مزور مزیق و کفشیر)، (سوزنی)
لحام لحیم، آنچه که بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند: ارزیز قلعی و بوره: (از ان زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد بهم باز)، (امیر خسرو)، ظرف مسین یا برنجین شکسته که مکرر لحیم کرده باشند: (تو شیر بیشه نظمی و من چو شیر علم میان تهی و مزور مزیق و کفشیر)، (سوزنی)