چمچۀ سوراخ داری که بدان کف چیزی را گیرند. کفک گیر. کفچه. (ناظم الاطباء). یکی از آلات مطبخ با سوراخهای کوچک و دسته دار که کف دیگ را بدان گیرند و پلو را با آن به ظرفها کشند. کف زن. کف زنه. کفچلیز. کپچلاز. کفلیز. مرغات. مغرفه. مقدح. مطفحه، مذویه. مذنب. (یادداشت مؤلف) : گردون کاسه چشم چو کفگیر جمله چشم نظاره روی زنده دلان کفن درش. خاقانی. دستت همه عظم همچوملعق جانی همه رخنه همچو کفگیر. اثیر اخسیکتی. - به ته دیگ خوردن کفگیر، کنایه از تمام شدن مال. به آخر رسیدن دارایی. بی پول شدن. (از یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین)
کفگیر کوچک، دمل درد ناک زیر جلدی که دارای حجمی نسبه بزرگ است (باندازه یک تخم کبوتر تا یک تخم مرغ) و همه مشخصات دمل را دارد. موقعی که این دمل به خارج سرباز میکند از چند نقطه پوست به بیرون راه می یابد (وجه تسمیه)، زخم بدخیم جلد سیاه زخم
لحام لحیم، آنچه که بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند: ارزیز قلعی و بوره: (از ان زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد بهم باز)، (امیر خسرو)، ظرف مسین یا برنجین شکسته که مکرر لحیم کرده باشند: (تو شیر بیشه نظمی و من چو شیر علم میان تهی و مزور مزیق و کفشیر)، (سوزنی)