جدول جو
جدول جو

معنی کفه - جستجوی لغت در جدول جو

کفه
هر یک از دو ظرف ترازو که در یکی وزنه و در دیگری جنس می گذارند، پلۀ ترازو
تصویری از کفه
تصویر کفه
فرهنگ فارسی عمید
کفه
(کَفْ فَ)
نام شهری است. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ سروری) :
اگر بصره و کفه بیند به خواب
شود منهزم موصل و شوشتر.
پوربهای جامی (از انجمن آرا).
کفه بمناسبت این بیت همان کوفه خواهد بود آن را کوفان نیز گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کفه
(زَ رَ / رِ)
خوشه های گندم و جو را گویند که در وقت خرمن کوفتن آنها کوفته نشده باشد و بعد از پاک کردن غله آنها را بار دیگر بکوبند و عربان آن را قصاده خوانند. (از برهان) (ناظم الاطباء). خوشۀ غله که خرد نشده باشد و بعد از پاک کردن بار دیگر بکوبند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). خوشۀ نیم کوفته و آنچه درو دانه باشد. (غیاث). قصل. (مهذب الاسماء). قرصد. (منتهی الارب). کعبره. (دهار) کزل. کلش. (یادداشت مؤلف) :
همه آویخته از دامن دعوی و دروغ
چون کفه از کس گاووچو کلیدان زمدنگ.
قریع الدهر.
امروز که محنت از در دولت
چون خر ز کفه مرا همی راند.
روحی ولوالجی.
قصه گفت آن شاه را و فلسفه
تا بر آمد عشر خرمن از کفه.
مولوی.
- امثال:
گاو از کفه دور، نظیر دست خر کوتاه. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1262) :
بارها گفتمت خر از کفه دور
خربغائی مکن به گرد آخر.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 407)
دف و دایره را گویند. (برهان). دف و دایره را گویند زیرا که بدان کف زنند. (انجمن آرا) (آنندراج). دف و دایره. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری) :
گه بکوبد فرق این پای حوادث چون کفه
گه بمالد گوش آن دست نوایب چون رباب.
عبدالواسع جبلی (از فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
کفه
(کَ / کِ / کُفْ فَ)
پلۀ ترازو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار). آنچه از ترازو که در آن چیز وزن کردنی گذارند و وزن کنند. (از اقرب الموارد). ج، کفف و کفاف. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به کفه و کپه شود
لغت نامه دهخدا
کفه
(کَ فَ / فِ)
قسمت زیرین چاقچور که پای را از مچ تا نوک انگشتان پوشد و نیز در جوراب و کفش آن قسمت که پای را از مچ تا انگشتان در بر می گیرد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- کفه رویه، آن قسمت از چاقچور که پای و کف را تا مچ پای بپوشاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کفه
(کَفْ فَ)
دفعه. بار. مره. (از اقرب الموارد) ، لقیته کفه کفه و لقیته کفهلکفه و کفه عن کفه، یعنی ملاقات کردم او را و مواجه با او شدم به نحوی که دست به دست رسید و یا ملاقات کردم با وی و منع کردیم همدیگر را از نهوض و برخاستن. و آن، دو اسم است که بمنزلۀ اسمی واحد بکار رود و چون خمسه عشر مبنی برفتح باشد. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
کفه
(کَفْ فَ / فِ)
کفّه. پلۀ ترازو. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). پلۀ ترازو و هر چیزی که مانند آن گرد باشد. (غیاث). پله. (نصاب). هریک از دو خانه ترازو که در یکی سنگ و در دیگر چیز کشیدنی نهند. سنجه. کپه. (یادداشت مؤلف) :
نرگس بسان کفۀ سیمین ترازویی است
چون زر جعفری به میانش درافکنی.
منوچهری.
نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو
هر دو ز زرسرخ طلی کرده برونسو.
منوچهری.
چنان دو کفۀ سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل.
منوچهری.
ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کفه ست و شاهین.
معزی.
داری دو کف، دو کفۀ شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.
سوزنی.
شاهین صیت تست پرنده به شرق و غرب
از کفۀ یمینت و از کفۀ یسار.
سوزنی.
چون زر سرخ سپهرسوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفۀ لیل و نهار.
خاقانی.
گر بدان کفه زر همی سنجی
جان بدین کفه دگر برکش.
خاقانی.
کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ
ششدانگ بود راست به هر کفه ای دو لخت.
خاقانی.
صبح است ترازویی کز بهر بهای می
در کفه بها سنگش دینار نمود اینک.
خاقانی.
چون کفۀ آفتاب بر قلۀ افق مغرب نشستی ترازو فراپس گرفتی و از عهدۀ اجرت ایشان برآمدی. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 420).
کانچه در کفه ای بیفزاید
به دگر بی خلاف درناید.
سعدی (صاحبیه).
حجر کعبه بمیزان شریعت سنگی است
گرچه درکفه به سنگیش نهاده است فرنگ.
سلمان ساوجی.
گر روز سخا وزن کنند آنچه تو بخشی
سیاره وافلاک سزد کفه و شاهین.
(از صحاح الفرس).
- خویشتن را در کفۀ کسی نهادن، خود را هم سنگ و همقدر و اندازۀ او کردن یا دانستن: و انوشروان اورا کرامتها فرمود بیش از حد و خویشتن را چنان در کفۀ او نهاد که این مزدک پنداشت که انوشروان را صید کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89). و رجوع به مادۀ بعد شود.
- کفه زدن، کفلمه کردن دارویی کوفته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کفۀ میزان، برج میزان:
شمس گردون به کفۀ میزان
آمد و آمدنش با سرماست.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
کفه
(کُفْ فَ)
حاشیۀ پیراهن. (غیاث) : کفهالقمیص، نورد دامن پیراهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گردشدگی دامن پیراهن. (از اقرب الموارد) ، هرچیزی زاید بر چیزی مثل: کفه الثوب، یعنی نورد جامه و کفهالرمل، دامن ریگ و کرانۀ آن و کفهالدرع، دامن زره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کرانۀ هرچیزی بدان جهت که هرچیزی تا به کرانۀ خود رسید گویا باز داشته شد از زیادت. (منتهی الارب). کرانۀ هرچیزی. (ناظم الاطباء) ، طرۀ بالایین جامه که در آن سو هدب نباشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طرۀ بالایین جامه که ریشه ای نداشته باشد. (ناظم الاطباء) ، حاشیۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، کفف، کفاف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، منتهای درخت ومنقطع آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انبوهی مردم و عدد بسیار و جماعت مردم یا مردمان نزدیک مکان. (منتهی الارب). انبوهی مردم و عدد بسیار و جماعت مردم و مردمان نزدیک به خود شخص. (ناظم الاطباء). سیاهی و انبوهی مردم و جماعت مردم و آنها که به شخص نزدیکند از جهت مکان. (از اقرب الموارد) ، سنگی که گرداگرد آن گل و سرگین گاو و جز آن نهند و در آن کشک پزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دام شکار آهو. (منتهی الارب). آنچه با آن آهو شکارکنند. (اقرب الموارد) ، کفه الغیم، کرانه و طرۀ ابر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کفهاللیل، ملتقای شب و روز در مشرق باشد یا در مغرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن جای از زمین که شب و روز تلاقی می کنند. (یادداشت مؤلف) ، ریگ تودۀ دراز گرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کفه
(کِفْ فَ / کُفْ فَ)
دام شکاری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دام صیاد. (یادداشت مؤلف) ، چوب دف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، هر چیز گرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر چیز مستدیر و دایره ای. (از اقرب الموارد) ، گو، که آب در آن فراهم آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، کفاف، کفف. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
آنچه فروهشته و مسترخی باشد از بن دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کفه
پله ترازو، و هر چیزی که مانند آن گرد باشد
تصویری از کفه
تصویر کفه
فرهنگ لغت هوشیار
کفه
((کَ فَ یا فِ))
دف، دایره
تصویری از کفه
تصویر کفه
فرهنگ فارسی معین
کفه
((کَ فَّ یا فُِ))
صفحه ترازو که جنس یا وزنه را روی آن می گذارند
تصویری از کفه
تصویر کفه
فرهنگ فارسی معین
کفه
خوشه های گندم و جو که به هنگام خرمن کوفتن، آن ها کوفته نشده باشند و پس از پاک کردن غله آن ها را بار دیگر بکوبند
تصویری از کفه
تصویر کفه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکفه
تصویر شکفه
شکوفه، گل درخت میوه دار که پیش از روییدن برگ شکفته می شود، غنچه مثلاً شکوفهٴ هلو و زردآلو
فرهنگ فارسی عمید
(شِ کُ فَ / فِ)
شکوفه. (ناظم الاطباء). مخفف شکوفه که گل درخت میوه دار باشد. (برهان) :
گویی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا.
مسعودسعد.
ای شکفۀ شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانۀ در خوشاب.
خاقانی.
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک
صدهزاران شکفه ماحضر آمیخته اند.
خاقانی.
- پرشکفه، با شکوفۀبسیار. غرق شکوفه:
چو باغ پرشکفه مجلس تو خرم باد
به روی غالیه زلفان یاسمین غبغب.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ فَ / فِ)
مخفف شکافه. زخمه. مضراب. (یادداشت مؤلف) :
نوشم قدح نبید نوشنجه
هنگام صبوح ساقیان رنجه
خنیاگر ایستاد و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ فَ)
واحد نکف. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به نکف شود، دردی که در گوش گیرد. (از المنجد) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ فَ / نَ فَ / نَ کَ فَ)
بن استخوان زنخ. (ناظم الاطباء). رجوع به نکفتان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زفه
تصویر زفه
گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفه
تصویر جفه
گروه، بیشمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفه
تصویر رفه
مهربانی کردن، آسان شدن زیست کاه گیاه تر سبزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفه
تصویر دفه
دفته دفتین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفه
تصویر آفه
آفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفه
تصویر حفه
نوازش تمام، کرامت تمام، منوال، نورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفه المیزانه
تصویر کفه المیزانه
کوستک پله ترازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکفه
تصویر نکفه
نکفه در فارسی بکشه گند بناگوی (گند غده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکفه
تصویر شکفه
فرج زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفه
تصویر خفه
فشردگی گلو، خبه، نفس بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکفه
تصویر شکفه
((ش کُ فَ یا فِ))
شکوفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کره
تصویر کره
گوی، گویال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کافه
تصویر کافه
نوشگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صفه
تصویر صفه
ستاوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خفه
تصویر خفه
خپه
فرهنگ واژه فارسی سره
آب و کفی که در اثر بیماری یا ترس از دهان خارج گردد
فرهنگ گویش مازندرانی
امر به خوابیدن در مقام توهین و تحکم
فرهنگ گویش مازندرانی