حاشیۀ پیراهن. (غیاث) : کفهالقمیص، نورد دامن پیراهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گردشدگی دامن پیراهن. (از اقرب الموارد) ، هرچیزی زاید بر چیزی مثل: کفه الثوب، یعنی نورد جامه و کفهالرمل، دامن ریگ و کرانۀ آن و کفهالدرع، دامن زره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کرانۀ هرچیزی بدان جهت که هرچیزی تا به کرانۀ خود رسید گویا باز داشته شد از زیادت. (منتهی الارب). کرانۀ هرچیزی. (ناظم الاطباء) ، طرۀ بالایین جامه که در آن سو هدب نباشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طرۀ بالایین جامه که ریشه ای نداشته باشد. (ناظم الاطباء) ، حاشیۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، کُفَف، کِفاف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، منتهای درخت ومنقطع آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انبوهی مردم و عدد بسیار و جماعت مردم یا مردمان نزدیک مکان. (منتهی الارب). انبوهی مردم و عدد بسیار و جماعت مردم و مردمان نزدیک به خود شخص. (ناظم الاطباء). سیاهی و انبوهی مردم و جماعت مردم و آنها که به شخص نزدیکند از جهت مکان. (از اقرب الموارد) ، سنگی که گرداگرد آن گل و سرگین گاو و جز آن نهند و در آن کشک پزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دام شکار آهو. (منتهی الارب). آنچه با آن آهو شکارکنند. (اقرب الموارد) ، کفه الغیم، کرانه و طرۀ ابر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کفهاللیل، ملتقای شب و روز در مشرق باشد یا در مغرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن جای از زمین که شب و روز تلاقی می کنند. (یادداشت مؤلف) ، ریگ تودۀ دراز گرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
کفّه. پلۀ ترازو. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). پلۀ ترازو و هر چیزی که مانند آن گرد باشد. (غیاث). پله. (نصاب). هریک از دو خانه ترازو که در یکی سنگ و در دیگر چیز کشیدنی نهند. سنجه. کپه. (یادداشت مؤلف) : نرگس بسان کفۀ سیمین ترازویی است چون زر جعفری به میانش درافکنی. منوچهری. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زرسرخ طلی کرده برونسو. منوچهری. چنان دو کفۀ سیمین ترازو که این کفه شود زان کفه مایل. منوچهری. ترازوی معالی و شرف را کف و بازوی تو کفه ست و شاهین. معزی. داری دو کف، دو کفۀ شاهین مکرمت بخشندگان سیم حلال و زر عیار. سوزنی. شاهین صیت تست پرنده به شرق و غرب از کفۀ یمینت و از کفۀ یسار. سوزنی. چون زر سرخ سپهرسوی ترازو رسید راست برابر بداشت کفۀ لیل و نهار. خاقانی. گر بدان کفه زر همی سنجی جان بدین کفه ْ دگر برکش. خاقانی. کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ ششدانگ بود راست به هر کفه ای دو لخت. خاقانی. صبح است ترازویی کز بهر بهای می در کفه بها سنگش دینار نمود اینک. خاقانی. چون کفۀ آفتاب بر قلۀ افق مغرب نشستی ترازو فراپس گرفتی و از عهدۀ اجرت ایشان برآمدی. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 420). کانچه در کفه ای بیفزاید به دگر بی خلاف درناید. سعدی (صاحبیه). حجر کعبه بمیزان شریعت سنگی است گرچه درکفه به سنگیش نهاده است فرنگ. سلمان ساوجی. گر روز سخا وزن کنند آنچه تو بخشی سیاره وافلاک سزد کفه و شاهین. (از صحاح الفرس). - خویشتن را در کفۀ کسی نهادن، خود را هم سنگ و همقدر و اندازۀ او کردن یا دانستن: و انوشروان اورا کرامتها فرمود بیش از حد و خویشتن را چنان در کفۀ او نهاد که این مزدک پنداشت که انوشروان را صید کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89). و رجوع به مادۀ بعد شود. - کفه زدن، کفلمه کردن دارویی کوفته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کفۀ میزان، برج میزان: شمس گردون به کفۀ میزان آمد و آمدنش با سرماست. سوزنی
دفعه. بار. مره. (از اقرب الموارد) ، لقیته کفه کفه و لقیته کفهلکفه و کفه عن کفه، یعنی ملاقات کردم او را و مواجه با او شدم به نحوی که دست به دست رسید و یا ملاقات کردم با وی و منع کردیم همدیگر را از نهوض و برخاستن. و آن، دو اسم است که بمنزلۀ اسمی واحد بکار رود و چون خمسه عشر مبنی برفتح باشد. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تاج العروس شود
نام شهری است. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ سروری) : اگر بصره و کفه بیند به خواب شود منهزم موصل و شوشتر. پوربهای جامی (از انجمن آرا). کفه بمناسبت این بیت همان کوفه خواهد بود آن را کوفان نیز گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج)