جدول جو
جدول جو

معنی کفخه - جستجوی لغت در جدول جو

کفخه(کَ خَ)
مسکۀ گردآمدۀ سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کفخه
پارسی تازی گشته کفک کف شیر سرشیر
تصویری از کفخه
تصویر کفخه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاخه
تصویر کاخه
یرقان، زردی گندم، باران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفخه
تصویر نفخه
دم، نفس، در پزشکی ورم و آماس شکم
نفخۀ صور: بادی که اسرافیل در روز رستاخیز در صور یعنی شیپور خود می دمد و مردگان زنده می شوند، برای مثال حریفان خلوت سرای الست / به یک جرعه تا نفخۀ صور مست (سعدی۱ - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفته
تصویر کفته
ترکیده، شکافته شده، از هم باز شده، برای مثال کفیدش دل از غم چو یک کفته نار / کفیده شود سنگ تیمارخوار (رودکی۱ - ۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه،
کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه، برای مثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
(کُ نَ)
زمینی که نیکو برویاند هرچیز را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). زمین سنگلاخ که هر گیاهی در آن بروید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
تاریکی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ظلمت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کرخا. شهری بوده است نزدیک شوش که اکنون نامش بر روی رودکرخه مانده. مقدسی گوید شهری است کوچک و آبادان و نیکو بازارش روزهای یکشنبه است و دارای قلعه و بوستانهاست. (از جغرافیایی تاریخی لسترنج صص 258- 259)
لغت نامه دهخدا
(کَ خَ)
آن را نهرالسوس خوانند از کوه الوند همدان برمی خیزد و با آبهای دینور و کولکو و سیلاخور و خرم آباد و کژکی جمع می شود و بر ولایت حویزه می گذرد و با آبهای دزفول و تستر به شطالعرب می ریزد. طول این رود تا شطالعرب صدوبیست فرسنگ است. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 918). این رود را استرابون خوآسپ نامیده و گوید خوآسپ از حوالی شوش می گذرد و با اوله اوس (کارون) و دجله به دریاچه ای وارد میشوند و پس از آن به دریا می ریزند. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1490 و 1546). در عهد قدیم از حیث سبکی آب معروف به ود. رود مزبور از قره سو و گاماسب ترکیب می شود و پس از عبور از نزدیکی شوش قدیم دو شعبه می شود، شعبه ای به بساتین می رود و پس از آن باتلاقهایی تشکیل می دهد و شعبه دیگر در هورالحویزه گم می شود و فاضل آبش به دجله می رسد. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 147)
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ رَ / رِ)
مردمان کافر و ملحد و بیدین. (ناظم الاطباء) : لشکراسلام... گروهی انبوه از کفرۀ فجره طاغیۀ باغیه را به دارالبوار فرستاده. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 26). کفرۀ فجرۀ گرج طمع بر تملیک ولایت مستحکم کردند. (جهانگشای جوینی) ، مردمان ناسپاس. (از ناظم الاطباء). و به هر دو معنی رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ رَ)
جمع واژۀ کافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). در جمع کافر بمعنی ناسپاس بیشتر به کار رود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
نام گورستان مدینۀ طیبه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام گورستان مدینه بدان جهت که بخود فراز گیرد مردم را یا آن زود بخورد آنها را زیرا که شوره زار است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ / چِ)
چمچه. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). کفگیر. کمچه. چمچه. (انجمن آرا). چمچۀ کلان. (غیاث). ملعقه. (دهار). کفچ. کپچ. کپچه. کبچه. پهلوی کپچک، طبری کچه (قاشق). گیلکی نیز کچه (قاشق بزرگ). (از حاشیۀ برهان چ معین). ملاقه. (یادداشت مؤلف) : وازوی (از آمل بطبرستان) آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق و طیفوری و آنچه بدین ماند. (حدود العالم).
گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای
وندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101).
و دستی که در آن جودی نیست کفچه به از آن. (خواجه عبداﷲ انصاری). و آن را که ریش کهن گردد و تری اندر شش بسیار باشد و حرارت و خشکی غالب نباشد اگریک کفچه قطران بدهند گر با انگبین سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). و چهل روز در آفتاب نهند (خمرۀ پر از گل انگبین را) و هر روز بکفچه بجنبانند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب خشخاش مقدار دو کفچه بوقت خواب دادن نزله را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
دست کفچه مکن به پیش فلک
که فلک کاسه ای است خاک انبار.
خاقانی.
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی از این چرخ کاسه دار نیابی.
خاقانی.
گر بمیزان عقل یک درمی
چه کنی دست کفچه چون دینار.
خاقانی.
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست.
نظامی.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک کفچه دوغ.
سعدی.
ز دیگدان لئیمان چودود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسۀ آش.
سعدی.
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده کفچه ز دست.
اوحدی.
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسۀ آش.
ابن یمین.
گفتند که پاره ای چوب بید بیار تا کفچه ای تراشیم... دو گوشۀ جغرات آوردند و کفچه ای. (انیس الطالبین بخاری). خادمۀ مادر درویش دو گوشۀ جغرات و کفچه ای آورد. (انیس الطالبین بخاری).
روغنی کو پاچه جمع آورد و پیر کله پز
کفچه کفچه برتریت شیردان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه.
مرا نان ده و کفچه بر سر بزن. (شاهد صادق). اسطام. (بحر الجواهر) ، سطام، کفچۀ آتشدان. (السامی).
- کفچه میل، میلی است سر پهن که پزشکان و جراحان بدان غده های خرد و امثال آن را بردارند. کبچه میل. (از یادداشت مؤلف) : و اگر برد بدین داروها تحلیل نپذیرد پلک چشم را از پهنا بمبضع بشکافند و برد را به کفچه میل بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را بکوبند و بکفچه میل برکنند و ملازه را بدان برافرازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند شب یمانی، انگژد، نوشادر از هر یکی راستاراست و بسایند و به کفچه میل برگیرند و بدهان اندر آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- کفچه نول، مرغی است که منقار او به کفچه می ماند و به ترکی او را قاشق بورن خوانند یعنی چمچه بینی. (آنندراج). مرغی است که نوکش پهن و دراز است. (فرهنگ رشیدی). مرغی است که منقار وی شبیه به چمچه است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح جانورشناسی پرنده ای است از تیره پابلندان که دارای منقاری طویل و پهن شبیه اردک میباشد ولی در ابتدای منقار دارای قسمتی کفچه مانند (شبیه قاشق گود) میباشد. این پرنده نسبهً عظیم الجثه است و در آمریکا و اروپای جنوبی و آسیا و شمال شرقی آفریقا میزید. قاشق بورن. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
دست بی هنر کفچۀ گدایی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 807).
، پیچ و تاب سرزلف را نیز گویند و به عربی طره خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). تاب و پیچ سرزلف. (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از مار هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از مار که سر آن شبیه به کفچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) :
همچو مار کفچه این گردنده دهر
کفچه رنگین است اما پر ز زهر.
سراج الدین (از آنندراج).
و رجوع به کفچه مار شود، نوعی از قبای پیش باز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ / تِ)
شکافته شده و ترکیده. (برهان) (آنندراج). شکافته و ترکیده و چاک شده و چاک زده و از هم بازشده و دوتاشده. (ناظم الاطباء). کفیده. کافته. کافتیده. غاچ خورده. دریده. (یادداشت مؤلف) :
ز دیوان بسی شد بپیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده بخاک.
فردوسی.
به دشتی در از شوره گم کرده راه
ز گرما زبان کفته و رخ سیاه.
(گرشاسب نامه).
به نارکفته سپره دست معدن نرگس
به سیب رنگین داده ست مسکن نسرین.
لامعی (از فرهنگ فارسی معین).
روی و دلم از اشک و خون دیده
آکنده و کفته چو ناردارد.
مسعودسعد.
سرش چو ناریست کفته و زپی خفتن (؟)
دانگکی چند نارسیده در آن نار.
سوزنی.
خر خمخانه را ناسور پیدا کرده بیطارم
به نیشی شغۀ دوکفتۀ یک هفته بردارم.
سوزنی.
- کفته پوست، که پوست آن ترکیده باشد:
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست.
(گرشاسبنامه چ حبیب یغمایی ص 26).
- کفته سم، شکافته سم مانند گوسپند. (ناظم الاطباء). ستور کفته سم، آن ستور که سمهای آن شکافته باشد بالطبع. (یادداشت مؤلف).
- کفته لب، که لبش شکافته باشد. افرق. (یادداشت مؤلف). لب شکری، مخروت، کفته لب. (منتهی الارب).
- کفته نار، نار کفته، انار شکافته و واشده. (فرهنگ فارسی معین) :
کفیدش دل از غم چویک کفته نار
کفیده شود سنگ تیمارخوار.
رودکی.
ز اقبال سلطان بر او حاسدان را
شد از اشک هر چشم چون کفته ناری.
فرخی.
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر باردر تیر مه کفته نار.
فرخی.
ای بساکس کزنهیب رمح و زخم گرز کشت
جان او چون تفته نار و مغز او چون کفته نار.
عبدالواسع جبلی.
، شکفته. (برهان) (آنندراج) و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
باران باشد که به عربی مطر خوانند، علت یرقان را نیز گفته اند. (برهان). در لسان الشعراء بمعنی یرقان گفته. (رشیدی). و رجوع به معانی کاخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَنْ نُ)
شکفته. (فرهنگ فارسی معین) :
لبت گویی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی.
طیان.
بسبزه درون لالۀ نوشکفته
عقیق است گویی به پیروزه اندر.
فرخی.
گل سرخ نوکفته بر بارگویی
برون کرده حوری سر از سبزچادر.
ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به مادۀ قبل شود
کوفته. کوبیده. (فرهنگ فارسی معین). کوفته. رجوع به کوبیده شود، فرسوده، سحق شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کافی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کفات: سه کس از دهات عالم و کفاه بنی آدم بر سبیل مشارکت متاجرت می کردند. (سندبادنامه ص 293). باب ششم در لطایف اشعار وزراء و صدور و کفاه. (لباب الالباب چ نفیسی ص 9).
- اکفی الکفاه، کافی ترین ارباب کفایت. بکفایت از همه برتر، عنوانی بود که وزرای عالی رتبه را می دادند. (فرهنگ فارسی معین ج 4بخش 2 ص 18). و رجوع به کفات و کافی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ یَ)
روزگذار از قوت. (منتهی الارب). قوت روزگذرا. (ناظم الاطباء). قوت. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ج، کفی (ک فا) .
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ خَ)
گاو مادۀ گشن خواه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنخه
تصویر کنخه
(کشتی رانی) علم راجع به اتصال بسه ها (سواحل خلیج فارس)
فرهنگ لغت هوشیار
نفخه در فارسی یک بار دمیدن، وزیدن باد دمیدن باد، آماس شکم، دمش یک بار دمیدن با دهان دم و غیره. یا نفخه اسرافیل (اسرافیلی) دمیدن اسرافیل در صور نفخه صور: بیک نفخه اسرافیلی همه را در بسیط قیامت حاضر کند، یک بار باد کردن، پر شدن شکم از باد، ورم بادی سخت ورم ریحی آماس شکم. یانفخه روح. دمی که روح القدس در آستین مریم مادر عیسی دمید
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کوفته کوفته خوردنی از هم باز کرده شکافته، از هم باز شده: (بنار کفته سپر دست معدن نرگس بسیب رنگین دادست مسکن نسرین)، یا کفته نار. نار کفته انار شکافته و واشده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته نار کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
چمچه، کفگیر، ملاقه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفره
تصویر کفره
جمع کافر، بی دینان ناسپاسان جمع کافر: (لشکر اسلام... گروهی انبوه از کفره فجره و طاغیه باغیه را بدار البوار فرستاده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفیه
تصویر کفیه
روزی بخور و نمیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاخه
تصویر کاخه
باران مطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفخه
تصویر نفخه
((نَ خِ))
یک بار دمیدن با دهان، دم و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفته
تصویر کفته
((کَ تَ یا تِ))
کافته، از هم باز کرده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفته
تصویر کفته
کوفته، کوبیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
((کَ چَ))
زلف پرپیچ و شکن، طره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
((کَ چِ یا چَ))
کبچه، کفگیر، کبچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفره
تصویر کفره
((کَ فَ رِ))
جمع کافر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاخه
تصویر کاخه
((خَ))
باران، زردی، یرقان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفته
تصویر کفته
((کُ تَ یا تِ))
شکفته
فرهنگ فارسی معین