جدول جو
جدول جو

معنی کشوح - جستجوی لغت در جدول جو

کشوح
(کُ)
جمع واژۀ کشح. (منتهی الارب). رجوع به کشح شود
لغت نامه دهخدا
کشوح
(کَ)
نام یکی از هفت شمشیری است که بلقیس برای سلیمان هدیه فرستاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشور
تصویر کشور
(دخترانه)
سرزمینی دارای مرزهای مشخص
فرهنگ نامهای ایرانی
محفظه ای داخل میز یا کمد که می توان آن را بیرون کشید و دوباره به جای خود باز گرداند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشوث
تصویر کشوث
گیاهی خزنده و زرد رنگ با ساقه های باریک و گل های ریز، خنگو
فرهنگ فارسی عمید
سرزمینی پهناور شامل چند استان یا ایالت که مردم آن مطیع یک دولت باشند، اقلیم، مملکت
فرهنگ فارسی عمید
(کِشْ وَ)
ترجمه اقلیم است که یک حصه از هفت حصۀ ربع مسکون باشد چنانکه گویند کشور اول و کشور دوم یعنی اقلیم اول و اقلیم دوم و هر کشوری به کوکبی تعلق دارد: کشور اول که اقلیم اول باشد به زحل و آن هندوستان است. دوم به مشتری و آن چین و ختاست. سوم به مریخ و آن ترکستان باشد. چهارم به آفتاب و آن عراق و خراسان است. پنجم به زهره و آن ماوراءالنهر است. ششم به عطاردکه روم باشد. هفتم به قمر که آن اقصای بلاد شمال است. (برهان). کشخر. اقلیم. (ناظم الاطباء) :
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازۀ فتح وظفر خویش.
معزی.
- شش کشور، شش اقلیم از هفت اقلیم ربع مسکون:
تاکشوری در آب و در آتش نهفت خاک
شش کشور از وفات تو برما گریسته.
خاقانی.
- کشور پنجم، ماوراءالنهر:
ملک الملک کشور پنجم
قامع اوج اختر پنجم.
خاقانی.
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب.
خاقانی.
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست.
خاقانی.
تاجدار کشور پنجم که هست
کیقبادخاندان مملکت.
خاقانی.
- کشور چارم، عراق و خراسان:
ای خواجۀ زمین و درت هفتم آسمان
در سایۀ تو کشور چارم نکوتر است.
خاقانی.
- کشورهفتم، اقلیم هفتم که کشور هندوستان است: اوج کیوان هفتم آسمان کرد تا به هفتم کشور زمین هنوز از او مسعود شوند. (راحه الصدور).
- هفت کشور، هفت اقلیم. هفت حصۀ ربع مسکون:
هم از هفت کشور بر او بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان.
فردوسی.
جلالش برنگیرد هفت کشور
سپاهش بر نتابد هفت گردون.
عنصری.
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوسی برین شد هفت کشور.
عنصری.
ز بانگ بوق و هول کوس هزمان
درافتد زلزله در هفت کشور.
عنصری.
خرد را اتفاق آن است با توفیق یزدانی
که فرمان می دهند او را برآن هر هفت کشورها.
منوچهری.
بنا چون بی خداوندی نباشد
نباشد بی خدائی هفت کشور.
ناصرخسرو.
مرا داد دهقانی این جزیره
برحمت خداوند هرهفت کشور.
ناصرخسرو.
گویند هر دو هردو جهانند از این قبل
در هفت کشورند و نه در هفت کشورند.
ناصرخسرو.
صیت تو هفتاد کشور زان سوی عالم گرفت
تو بدان منگر که عالم هفت کشور یا شش است.
انوری (از آنندراج).
خاتونی از عرب همه شاهان غلام او
سمعاً و طاعه سجده کنان هفت کشورش.
خاقانی.
شاه تاج یک دو کشور راست لیک از لفظ من
تاجدارهفت کشور شد به تاجی کز ثناست.
خاقانی.
مرز عراق ملک تو، نی غلطم عراق چه
کز شجره به هفت جد وارث هفت کشوری.
خاقانی.
شش جهت یأجوج بگرفت ای سکندر التفات
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان.
خاقانی.
شه هفت کشور برسم کیان
یکی هفت چشمه کمر برمیان.
نظامی.
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آمد از هفت کشور گروه.
نظامی.
سکندر شه هفت کشور نماند.
نظامی.
هفت کشور نمی کنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی.
سعدی (بدایع، کلیات چ مصفا ص 613).
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است.
حافظ.
، یک ناحیت از زمین با حکومت معین. یک بخش از زمین با حکومتی خاص. مملکت. پادشاهی. در اصطلاح امروز ناحیتی تابع حکومت و نظامی خاص و حدودی معین و پایتخت مشخص و شهرها و قصبات و روابط سیاسی با ممالک دیگر. مملکت:
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.
فردوسی.
دو شاه و دو کشور رسیده بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم.
فردوسی.
برفتند کاریگران سه هزار
ز هر کشوری هر که بد نامدار.
فردوسی.
بخون روی کشور بشستم زکین
همه شهر نفرین بد و آفرین.
فردوسی.
به کشت ار برد رنج کشور زیان
چنان کن که ناید به کشورزیان.
اسدی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
کشوری را دو پادشه فره است
در یکی تن یکی دل از دو به است.
سنائی (حدیقه الحقیقه ص 508).
عالم نو بنا کند رأی تو از مهندسی
کشور نو رقم زند فرتو از موقری.
خاقانی.
بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش
شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 468).
مرغ کابی خورد به کشور شاه
کند از بهر شکر سربالا.
خاقانی.
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بی آستان تو دل بر کشوری ندارم.
خاقانی.
گفتم که یک دو عید بپایم بخدمتت
چون پخته تر شوم بشوم باز کشورش.
خاقانی.
موبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان.
نظامی.
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت زشاه.
سعدی.
کشور آباد نگردد به دوشاه
بشکنداز دو سپهبد دو سپاه
از دو بانو چو شود آشفته
خانه امید مدارش رفته.
جامی.
، موطن. مولد. وطن. (یادداشت مؤلف). زیستن جای:
به درگاه چون گشت لشکر فزون
فرستاد بر هر سویی رهنمون
که تا هرکسی را که دارد پسر
نماند که بالا کند بی هنر
سواری بیاموزد و رسم جنگ
به گرز و کمان و به تیر خدنگ
چو کودک ز کوشش بنیرو شدی
بهر جستنی در بی آهو شدی
ز کشور به دربار شاه آمدی
بدان نامور بارگاه آمدی.
فردوسی.
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست.
حافظ.
، مردم کشور. اهالی مملکت:
وزان روی راه بیابان گرفت
همه کشورش مانده اندر شگفت.
فردوسی.
، مردمان غیر لشکری. مقابل لشکر:
چنین گفت خسرو که بسیار گوی
نژند اختری بایدم سرخ موی
ببردنداز اینگونه مردی برش
بخندید از او کشور و لشکرش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نشح. رجوع به نشح شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کاح و کیح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ کیح. (ناظم الاطباء). رجوع به کاح و کیح شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
روی ترش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی). ترش رویی کردن و درکشیدن لبها را چندان که واگردد دندانها. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کلح وجهه کلوحاً و کلاحاً، دندان نمود از ترشرویی و یا ترش روی گردید و در ترشرویی افراط کرد و گویند کلوح در اصل آشکار شدن دندانهاست به هنگام ترش رویی و چنین کس را کالح گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام دوائی است که تخم آن را به سریانی دینارو به عربی بزرالکشوث خوانند. (برهان). گیاهی است شبیه به ریسمان که بر درخت می پیچد و بیخ در زمین نباشد و در آن لغات است کشوثا، کشوثاء، اکشوث. (آنندراج). عشقه باشد و آن گیاهی است که بر درخت پیچد وخشک کند. افتیمون. فقد. پرشن. حماض الارنب. فرغند. زحموک، سبع الکتان. خامول الکتان. قریعه الکتان. سبع الشعراء. سس. سن. سرند. (یادداشت مؤلف). هو شی ٔ یلتف علی الشوک و الشجر یشبه اللیف المکی لاورق له و له زهر صغار بیض فیه مراره و عفوصه و الغالب علیه جوهر المر. (ابوعلی در مفردات قانون). لیث گوید آن نباتی است که او را بیخ نبود رنگ اوزرد باشد و بر درخت خار و آنچه نزدیک او بود متعلق شود او را با نبید بیامیزند قوت او زیاد شود. (ترجمه صیدله). گیاهی است مانند ریسمان باریک بی برگ و ساق و مایل به زردی و تیرگی و بر خارها و گیاهان می تند و گلش ریزه و مایل بسفیدی و تخمش کوچکتر از تخم ترب و مایل به تندی وزردی. (تحفۀ حکیم مؤمن) : خورشید دلالت کند بر کشوث نیشکر و من. (التفهیم)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ماده شتری که به سه انگشت دوشیده شود. (منتهی الارب). ج، کشد، ناقۀ تنگ سوراخ پستان، ناقۀ کوتاه سرپستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، کشد، ورزندۀ بکوشش جهت عیال. (منتهی الارب). ج، کشد. صلۀ رحم کننده و برای رحم و خویشان کوشش بسیار کننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، کشد
لغت نامه دهخدا
(کَشْ وَ)
فجور است و آن انتهای زور قوت شهوانیۀ قبیحه و ارتکاب در امور فواحش است. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گشود. گشودگی. (ناظم الاطباء). حاصل بالمصدر از گشادن. (آنندراج). رجوع به گشودن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
نام یکی از دهستانهای بخش پاپی شهرستان خرم آباد است. این دهستان در جنوب باختری بخش واقع است و محدود است از شمال به دهستان بریائی، از جنوب به تنگ، و از خاور به رود خانه سزار، و ازباختر به گردنه توژیان. آب و هوای آن کوهستانی و آب آن از رود خانه طاف و چشمه سارهای مختلف دیگر است. مرتفع ترین قلل جبال در این دهستان کوه کلاء و کوه طاف و کوه هشتاد پهلو و کوه للری است. این دهستان از 29آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1200 نفر و قراء مهم آن عبارتند از تازان، پیوست و مینو و بابادیندار و ساکنان از طایفۀ پاپی فولادونداند که عده ای از آنها به ییلاق می روند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ماده شتری که در هرسال باردار شود. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ناقۀ بر آبستن گشنی کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
پراگندگی. افشاندگی. انتشار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد داغ کرده در تهیگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مبتلا به بیماری کشح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
بیماری تهیگاه که بداغ کردن به شود. (منتهی الارب). درد پهلو که ذات الجنب نامندش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام تیره ای است از طایفۀ ممزائی ایل چهارلنگ بختیاری. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص 75)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کدح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کدح شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از بخش زابلی شهرستان سراوان واقع در سه هزارگزی جنوب زابلی کنار راه مالرو زابلی به ایران شهر. آب آن از قنات است و چون بر سر راه قرار دارد از مسافران نیزگذران می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشاح
تصویر کشاح
داغ پهلو داغی که بر پهلوی ستوران نهند
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته از لاتینی} کاسکوتا {افرهنج از گیاهان افتیمون. یا کشوث رومی. افسنتین
فرهنگ لغت هوشیار
سرزمینی بزرگ که شامل چند استان باشد و مردم آن کشور مطیع یک دولت باشند، اقلیم، مملکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوح
تصویر شوح
کاج از درختان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشو
تصویر کشو
جعبه چوبی یا فلزی که میان میز یا اشکاف کار می گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تهیگاه، شبه سفید از سنگهای گرانبها که چون چشم پنام بر گردن آویزند، رویگردانی بریدن پیوند، پایداری: در کار درد پهلو تهیگاه جمع کشوح بیماری تهیگاه که با داغ کردن به شود، درد پهلو ذات الجنب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشور
تصویر کشور
((کِ وَ))
مملکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشو
تصویر کشو
((کِ))
جعبه روباز جاسازی شده در داخل یک قفسه، کمد، یا میز که بتوان آن را بر روی تکیه گاهش به جلو و عقب برد و باز و بسته کرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشح
تصویر کشح
((کَ شَ))
تهیگاه، جمع کشوح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشور
تصویر کشور
مملکت
فرهنگ واژه فارسی سره
ارض، اقلیم، خطه، دیار، سرزمین، شهر، قلمرو، مرزوبوم، ملک، ملکت، مملکت، ولایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مزارعی که به نوبت و یک سال در میان به زیر کشت می روند، تمایل
فرهنگ گویش مازندرانی
بچه ای که به هنگام خواب بی اختیار ادرار کند
فرهنگ گویش مازندرانی